امام صادق(ع)فرمودند:
ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است.
#بحار_الانوار
به کمک شما بزرگواران احتیاج مبرم داریم.
هر که هر چقدر میتونه کمک کنه.
عزیزان بجز وسایل خونه مادر خانواده هنوز #تحتدرمانهستنوهزینهداروهاشونمگرون و #همسرشونبخاطرهزینههایکهبرایدرمانکردن #سرمایهکارشونازدستدادن
پس یا علی بگید بتونم مشکلشون حل کنیم
ان شاءالله بحق مولا امیرالمؤمنین در این ایام خداوند براتون جبران کنه
پنجهزارتومنتاهرچقدکهدرتوانتونه
به#نیتسلامتیفرجامامزمانعجسلامتیخانوادهتون#بهنیتامواتتونکمک کنید و صدقه بدیدبزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزانی که واریز میزنید رسید رو برای ادمین بفرستید @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
زینبی ها
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. #بحار_الانوار به کمک شما بزرگواران ا
#علامهطباطبایی میگفت:
گِرهازکارِدیگرانبازکنیدتاخداوندِ
مُتعالگرهازکارِشمابازکند.
اگرگرهبهکاردیگراناندازید.
درکاروزندگیشماهمگرهخواهداُفتاد..🙂
از پنج هزار تومن تا هرچقد در توانتونه الان با بیست هزار و سی هزار پول دوتا پفک و چیپس ولی اگر روی هم گذاشته بشه میشه مشکلی رو حل کرد
عزیزان در حد توانتون کمک کنید بتونیم تا فردا یکی از مشکلات این خانواده رو حل کنیم
دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
اللهمّ اجْعَل سَعْیی فیهِ مَشْكوراً وذَنْبی فیهِ مَغْفوراً وعَملی فیهِ مَقْبولاً وعَیْبی فیهِ مَسْتوراً یا أسْمَعِ السّامعین.
خدایا قرار بده كوشش مرا در این ماه قدردانـى
شده و گناه مرا در این ماه آمرزیده
و كردارم را در آن مورد قبول
و عیب مرا در آن پوشیده،
اى شنواترین شنوایان
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
#ماه_رمضان
#پارت170
💕اوج نفرت💕
شام رو در کنارشون خوردم میترا اجازه نداد برای شستن ظرف ها کمک کنم به اتاقم برگشتم.
دیگه حوصله ی درس خوندن هم ندارم نمازم رو خوندم و سر به مهر گذاشتم.
گرمی اشک باعث سوزش چشم هام شد.
خدایا این چه عشقی که داره وجودم رو میسوزنه.
فقط تو میدونی که این هوس نیست. یه چیزی داره که مدام من رو به سمت خودش میکشونه.
خودت کمکم کن، دوست ندارم جلوت بیشتر از این سرافکنده بشم. راه درست رو نشونم بده. کمکم کن تا برم بتونم فسخش کنم. سر از سجده برداشتم و اشک هام رو پاک کردم. سجاده رو زیر تخت گذاشتم گوشیم رو از روی میز برداشتم. روی تخت دراز کشیدم صفحه ی پروفایل استاد رو باز کردم و بهش خیره شدم.
از نگاه کردن به چهره این مرد خسته نمیشدم.
چشم هام گرم شد دوست ندارم بخوابم تلاشم برای بیدار موندنم بی فایده بود به پهلو شدم همون طور که به صفحه خیره بودم خوابم برد.
با تکون های دستی چشم هام رو بازکردم میترا با لبخند پر از مهربونی نگاهم میکرد.
_عزیزم بیدار نمیشی ?
گوشیم توی دستش بود. دیشب داشتم عکس استاد رو نگاه میکردم که خوابم برد نکنه دیده باشه? اروم نشستم.
_سلام.
_سلام. ظهر بخیر.
_مگه ساعت چنده?
به ساعت توی دستش نگاه کرد.
_یازد و نیم، اردشیر گفت سحر خیزی ولی نماز صبح هم خواب موندی.
ناراحت گفتم:
_چرا بیدار نشدم.
_خواستم صدات کنم گفتم شاید ناراحت شی.
_کاش بیدار میکردید من هر روز به خاطر کابوس هام تا نزدیک های اذان بیشتر نمیخوابم.
_دوست داری از کابوس هات بهم بگی.
چرا دیشب کابوس به سراغم نیومد اخم هام تو هم رفت و به زمین خیره شدم.
_چی شد عزیزم?
متعجب نگاهش کردم..
_من الان چهار ساله هر شب یه کابوس تکراری رو میبینم ولی دیشب ندیدم.
یکم فکر کردم.
_پریشب هم ندیدم.
میترا گوشیم رو روی تخت گذاشت و دستم رو گرفت.
_الان باید خوشحال باشی چرا اخمات تو همه.
گنگ نگاهش کردم.
_خ...خوشحالم ولی چرا دو شبه...
نگاه کوتاهی به گوشیم کرد طوری که بهم فهمونه عکس رو تو گوشی دیده گفت:
_شاید اتفاق خوبی تو زندگیت افتاده.
رد نگاهش رو دنبال کردم.
_هیچ اتفاقی تو زندگی من خوب نیست.
کمی جا به جا شد و پاش رو روی پاش انداخت.
_بستگی داره به اتفاق چجوری نگاه کنی.
سرم رو پایین انداختم از اینکه فهمیده اصلا راضی نیستم.
_دوست نداری با من حرف بزنی?
به چهرش نگاه کردم.
_اخه چی بگم.
_از همین کابوست بگو به نظر خودت چرا دو شبه نمیبینیش.
پام رو از تخت پایین گذاشتم که با درد شدید مچ پام مواجه شدم چهرم در هم شد. میترا ترسید.
_ای وای، چی شدی?
دستم رو بالا اوردم و جلوش گرفتم کمی مچ پام رو ماساژ دادم
_چیزی نیست این درد مهمون چهار سالمه. ولی هر روز یادم میره.
_چرا مهمون چهار سال?
تو چشم هاش خیره شدم.
_نگید که نمیدونید.
سرش رو تکون داد
_من کلی میدونم.
نفس عمیقی کشیدم و به مچ پام که تو دستم بود نگاه کردم.
_اون شب بد جور افتادم زمین پام زیر بدنم موند. مهلت نداد پام رو ازاد کنم. نمیدونم همون اول شکست یا بعد به خاطر لگد هایی که بهش خورد.
_اردشیر به من گفت به خاطر یه سو تفاهم کتکت زده.
دوباره به چشم های قهوه ایش خیره شدم.
_پروانه میگه من باعث بوجود اومدن سو تفاهم شدم.
_پروانه دوستته?
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم
_کامل براش تعریف کردی?
_بله.
_شاید برای همینه که کابوس رهات کرده.
سوالی نگاش کردم.
_وقتی تو یه اتفاق رو برای خودت انقدر بزرگ کردی. اونم شده یه کابوس چهار ساله. با تعریفش برای یه نفر ذهنت خالی شده.
لب هام رو پایین دادم.
_شاید.
دوباره نگاه معنی دارش بین چشم هام و گوشی جا به جا شد.
_همیشه سکوت کارساز نیست . گاهی باید حرف زد. به یکی باید گفت. حالا هر کی بهش نزدیک تری. حتی پروانه، برای یه تصمیم مهم چند تا فکر بهتر از به فکره، مشورت جلوی اشتباه های بزرگ رو میگیره. بعضی اشتباه ها قابل بخشش نیستن.
همه چیز رو فهمیده و داره زیرکانه به روم میاره سرم رو پایین انداختم.
_به عمو اقا نگید لطفا.
دستم رو گرفت و با لبخند نگاهم کرد.
_تو دختر بزرگی هستی، خودت باید تصمیم درست رو بگیری. منم هیچی ندیدم.
ایستاد وسمت در رفت.
_صبحانه که دیگه دیره بیا نهار رو با هم بخوریم من باید برم دفترم.
منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت.
دلخور به گوشیم نگاه کردم صفحش رو روشن کردم عکس استاد هنوز روی صفحه بود.
از صفحه خارج شدم توی تنظیمات رفتم به سختی براش رمز گذاشتم.
اگر عمو اقا به جای میترا اومده بود الان حال و روز خوبی نداشتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
خانمی که خونت کوچیک و بد مدله دیگه غصه نخور با این کانال خونتو تغییر بده😍
ایده های #دکوراسیون خونه هاتون رو اینجا انتخاب کنید و همیشه بدرخشید 🏡😍
اینجا دیگه #متراژ خونه دست خودته که چطور باشه 😍
مخصوصه خونه های مستاجری و کوچیک🏡💒
https://eitaa.com/joinchat/3772711076C9933cb4d43
جهت ایده😍😉
#پارت171
💕اوج نفرت💕
دست و صورتم رو شستم و لنگون لنگون به اشپز خونه رفتم.
نمی تونستم به میترا اعتماد کنم و حرف دلم رو بهش بزنم لبخند کمرنگی زدم و روی صندلی نشستم.
چایی رو که تو سینی بود جلوم گذاشت.
_بخور تا برنج دم بکشه.
_دستتون درد نکنه. ببخشید من باید نهار میزاشتم.
یه جوری نگاهم کرد که انگار اصلا متوجه نشد من چی گفتم:
_میدونی چرا پات درد میکنه?
از اینکه بی مقدمه این حرف رو زده بود شکه شدم و فقط نگاهش کردم که ادامه داد:
_وقتی به یه زخم سطحی نرسی عفونت میکنه. یه زخمی که با یه پانسمان ساده بهبود پیدا میکنه وقتی رهاش کنی و بهش نرسی تو رو از پا میندازه.
نفس عمیقی کشید و ارنجش رو روی میز گذاشت.
درد پای تو از شکستگی قلبته، سو تفاهمی که تو با سکوتت تبدیل به کینش کردی هم تو رو میسوزنه هم احمدرضا رو.
باید جواب دندون شکن و مودبانه ای بهش بدم. نگاهم رو به بخار چایی دادم و با قند توی دستم بازی کردم
_میترا جان شناخت عمو اقا از شما در چه حده?
لبخند مهربونش دوباره مهمون لب هاش شد.
_میدونم میخوای به چی برسی. میخوای انقدر ازم سوال بپرسی تا بحث اعتماد رو وسط بکشی. ولی تو انقدر مخفی کاری کردی که این سو تفاهم برای اون به یقین تبدیل شده، بعد هم تو از قدرت کلام یک مادر غافل شدی. تو سکوت کردی و میدون رو برای مادری که از وجود تو احساس خطر میکرده خالی گذاشتی. اونم تا میتونسته تازونده.
_من اگه حرفی هم میزدم باور نمیکرد.
_تو باید میگفتی تا اون پیش خودش حلاجی کنه. سبک و سنگین کنه.
نگاهم رو ازش گرفتم.
_مگه میشه ادم نپرسیده و ندونسته یکی رو متهم کنه مجرم کنه بگیره تا سر حد مرگ کتکش بزنه، اخرم بهش بگن کینه به دل نگیر. الان شما توقع دارید من از اون همه ظلم بگذرم و ببخشم و بهش حق بدم?
_نه، اصلا نمیگم ببخش. فقط میگم فراموش کن، به خاطر خودت.
_چه جوری فراموش کنم وقتی اون محرمیت نود و نه سال روی دوشمه.
_نمیخوای باهاش روبرو بشی و براش توضیح بدی?
_اون باید به من توضیح بده.
_هر دو بهم توضیح بده کارید .
کلافه نگاهش کردم.
_شما احمد رضا رو نمیشناسی. توضیح بدردش نمیخوره.
_میشناسم.
_به صرف اینکه یک شب تو مراسم عقدتون بوده که نمی تونید بشناسیدش.
_فقط یک شب نبوده من بار ها دیدمش. بیشتر از صد بار تو دفتر اردشیر اومده و با هم حرف زدیم.
ترس تمام وجودم رو گرفت.
_اون میدونه من کجام?
_نه.
_چرا میاد دفتر.
_چون اردشیر وکیلشه.
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم با حرفی که زد فوری چشم هام رو باز کردم.
_تو نمیتونی کسی رو جایگزین همسرت کنی تا زمانی که اون نخواد.
عصبی گفتم:
_اون همسر من نیست، منم قرار نیست کسی رو جایگزین کسی کنم.
از روی صندلی به قصد ترک کردن اشپزخونه بلند شدم چند قدم فاصله گرفتم برگشتم سمتش.
_اون عکس تو گوشی عکس پروفایل استاد دانشگاهمه، دیشب از روی کنجکاوی داشتم عکس های پروفایلش رو چک میکردم که از شانس بدم خوابم رفت.همین.
ایستاد و در کمال ارامش گفت:
_باشه عزیزم، چرا عصبی میشی. بشین داشتیم با هم حرف میزدیم.
چرا عصبی شدم. چرا گفتم که عکس استاده. درمونده به میترا نگاه کردم.
اومد جلو دستم رو گرفت.
_بیا بشین.
چاره ای جز همراه شدن باهاش رو ندارم. روی صندلی نشستم. روبروم ایستاد.
_قرار نیست حرف های من و تو رو اردشیر بدونه. پس استرس نداشته باش. من حرف تو رو قبول میکنم و ازت معذرت میخوام بابت حس کنجکاوی و قضاوت عجولانم در رابطه با اون عکس.
فقط میخواستم به یه نتیجه برسم برای اینکه بهت بگم باید...
صدای زنگ تلفن همراهش باعث شد تا حرفش رو نصفه رها کنه سمت اپن رفت و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد. از لبخند رضایت روی لب هاش میشد فهمید که پشت خط کیه. انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت با ناز گفت:
_سلام.
به من نگاه کرد لبخندش پهن تر شد.
_بله بیداره.
_بعد نهار چشم.
_اونم چشم، شما کی میای.
_باشه عزیزم. خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد رو روی اپن گذاشت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دعای روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ فَضْلَ لَیْلَةِ القَدْرِ وصَیّرْ أموری فیهِ من العُسْرِ الى الیُسْرِ واقْبَلْ مَعاذیری وحُطّ عنّی الذّنب والوِزْرِ یا رؤوفاً بِعبادِهِ الصّالِحین.
خدایا روزى كن مرا در آن فضیلت شب قدر را و بگردان در آن كارهاى مرا از سختى به آسانى و بپذیر عذرهایم و بریز از من گناه و بار گران را اى مهربان به بندگان شایسته خویش
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
#پارت172
💕اوج نفرت 💕
تمام تلاشش بر اینه که من اعتراف کنم که به استاد علاقه مندم و من هر بار انکار کردم در نهایت تسلیم شد.
بعد از نهار به اتاقم برگشتم خودم رو سرگرم درس خوندن کردم خوشبختانه میترا هم سراغم نیومد.
اون شب به اصرار عمو اقا شام رو سه تایی بیرون خوردیم.هر چی این زوج عاشق علاقه به بیرون موندن داشتن، من تلاش برای برگشتن.
بالاخره من پیروز شدم و به خونه برگشتیم. فوری به اتاقم رفتم لباس هام رو عوض کردم و خودم رو به خواب زدم.
یک ساعتی میشد که بی هدف غلت میزدم. از خواب بودنشون که مطمعن شدم گوشیم رو برداشتم پیام های پشت سر هم پروانه رو باز نکردم و مستقیم به صفحه ی پروفایل استاد رفتم.
به چشم هاش نگاه کردم
تو چی داری که عین اهن ربا من رو به سمت خودت جذب میکنی.
یه لحظه از خودم خجالت کشیدم صفحه رو بستم و گوشی رو روی تخت گذاشتم.
دارم چی کار میکنم نگاه کردن به چهره ی مردی از سر علاقه، اونم چندین بار. بعد هم میگم هوس نیست. پس چیه?
من تا قبل از این موقع حرف زدن به چهره ی مرد ها نگاه هم نمیکردم چی شده که انقدر از خدا فاصله گرفتم که انقدر راحت گناه میکنم.
با حرص به گوشیم نگاه کردم
باید تمومش کنم. همین امشب، همین الان. باید راستش رو به استاد بگم اگر دوستم داشته باشه صبر میکنه تا برم و احمدرضا رو راضی به فسخ کنم.
گوشی رو برداشتم و انگشتم رو روی اسم استاد گذاشتم
دستم رو سمت کیبورد روی صفحه بردم تا تایپ کنم. انگشت مستاصلم رو توی مشتم پنهان کردم.
بنویس دیگه! نمیتونم، دوستش دارم.
این عشق الوده به گناهه.
نیست.
خودت رو گول نزن.
دستم رو انداختم و به صفحه ای که روش نوشته بود هنوز هیچ پیامی نیست خیره شدم. اشک سمجی که روی گونم بود رو با سر انگشتم پاک کردم نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. عزمم رو جزم کردم برای نوشتن انگشتم رو روی کیبور گذاشتم که با دیدن پیامی که روی صفحه اومد یک لحظه سرم یخ کرد.
_سلام.
فوری صفحه رو بستم. چه ابرو ریزی شد. همین که نوشت سلام فوری سین خورد.
درمونده گوشی رو روی تخت گذاشتم.
خیلی زشته که سین بخوره جواب ندم.
گوشی رو برداشتم. صفحش رو باز کردم و تایپ کردم.
_سلام استاد.
بلافاصله سین خورد و جواب داد.
_خوبید?
_ممنون.
_فردا میتونم ببینمتون. بعد از کلاس استاد شیبانی.
_بله، حتما.
چرا گفتم بله. جواب عمو اقا رو چی بدم. اصلا مگه قرار نبود بهش بگم.
با اومدن پیام جدید افکار ناخوشایندم رو کنار زدم و با لبخند بهش خیره شدم.
_میتونم ازتون دعوت کنم نهار رو با هم باشیم.
لبخندم هر لحظه پهن تر میشد از دعوتش بی نهایت خوشحال و با نشاط شدم فوری تایپ کردم.
_باعث خوشحالیه.
_یه در خواست ازتون دارم. لطفا به پدرتون اطلاع بدید. اگر اجازه دادن بیاید. دوست ندارم دیدار هامون مخفیانه باشه.
با خوندن پیامش عین یخ وا رفتم.
نگار لازم نیست بگی. اصلا چرا باید بگم. من خودم برای خودم تصمیم میگیرم. حداقل تو این مسئله.
_چشم.
_پس تا فردا.
صفحه رو بستم و گوشی رو روی تخت گذاشتم وبا شادی
وصف ناپذیری به سقف خیره شدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕