هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده بوی بهشت
*#معما و چیستان
1⃣چهره متفاوت در تصویر ؟
جواب 👇
https://eitaa.com/joinchat/1938424630Cfa6b25a44b
کمتر کسی میتونه جواب بده😱👆
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
معما: چه چیزی از آب ساخته شده است، اما وقتی در آب قرار گیرد می میرد؟
جواب 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1938424630Cfa6b25a44b
فقط 6درصد میتونن جواب بدن👆
هدایت شده از دُرنـجف
شهرِ بدون دیوار .mp3
6.53M
دینِ بعضی از ماها،
شبیه شهری هست که دیوار نداره!
دزد راحت بهش میزنه.
(جواب رو از زبان #امام_جواد بشنوید شاید ما هم جزو این دستهایم.)
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
#پارت255
💕اوج نفرت💕
اولین بار پا به خونه ی پروانه اینا میذاشتم
حیاط مردونه بود و داخل زنونه.
به سفارش عمو اقا فوری از مسیر حیاط رد شدیم وارد خونه شدیم.
پروانه اولین باری که به خونه ما اومد من رو بچه پولدار خطاب کرد
با دیدن خونه خودشون به این باور رسیدم که پروانه اونشب شوخی میکرده، خونشون هم از خونه ما بزرگتر بود هم قشنگ تر.
با نگاه دنبالش گشتم که صدای مادرش باعث شد دست از جستجو بردارم.
_ سلام میترا خانم خیلی خوش اومدید.
_ سلام خیلی ممنون.
به اتاق پشت سرمون اشاره کرد
_ اونجا لباس های تان رو عوض کنید تشریف بیارید.
متوجه من شد.
فوری گفتم:
_سلام.
دستم رو گرفت.
_ سلام عزیزم خوش اومدی.
حضور مهمون های جدید باعث شد تا نگاه از ما برداره و سمت در بره
با میترا به اتاق رفتیم.
صدای بلند موزیک شاد بهم انرژی میداد. وارد اتاق شدم
خانمی با لباس گلبهی بالاتنه بلندی، پشت به ما ایستاده بود.
میترا گفت:
_ نگار مانتوت رو تا کن بزار کیف من.
صدای پروانه باعث شد تا به خانمی که تو اون لباس از پشت نشناخته بودنش نگاه کنم.
_ عزیزم تویی?
همدیگر رو در آغوش گرفتی.
_چقدر ماه شدی.
دستش رو فشار دادم.
_ تو هم ماه شدی
مانتو رو که میترا گفته بود داخل کیفش بگذرم رو روی دستم انداختم. پروانه بعد از احوال پرسی با میترا. گوشوارش رو توی گوشش انداخت.
میترا حواسش نبود که داماد قراره برای عقد به قسمت زنونه بیاد و من باید حجاب داشته باشم.
بعد از کلی تعریف از لباس و آرایشم همراه با هم از اتاق بیرون رفتیم روی صندلی کنار آشپزخانه نشستم و به مهمونا نگاه کردم. چند دختر بچه وسط خونه در حال رقصیدن بودن پروانه سمت در رفت. مهمون ها شروع رو به کل کشیدن کردن. این سرو صدا خبر از ورود عروس و داماد می داد.
همه بلند شدن تهمینه لباس عروس سفید پوشیده بود موهاش رو بالا بسته بسته بود سیاوش هم کت و شلوار مشکی. هر دوشون زیباتر از قبل بودند.
خانمی که کاملا به خاطر شباهتنشون معلوم بود مادر تهمینس هم پشت سرشون وارد شد.
بالاخره سلام و احوالپرسی تموم شد. وارد اتاقی که به عنوان اتاق عقد در نظر گرفته بودند شدند
نگاهم به خانمی افتاد که چهرش به شدت برام آشنا بود.
کمی توی صورتش دقیق شدم مطمئنم قبلا جایی دیدمیش.
رنگ غم روزگار به چهرش نشسته بود. چادرش رو با چادر سفیدی عوض کرد و وارد اتاق عقد شد . بلند شدم و روی صندلی نزدیک تری به در نشستم.
به خاطر حضور سیاوش دختر های جوان بیرون با حجاب کامل نشسته بودند. چند لحظه بعد صدای کل کشیدن مبارک باشه از اتاق بلند شد.
زن مسنی که هنوز به چهره آشناش فکر میکردم بیرون اومد خسته روی مبل کنار در نشست مادر تهمینه با ناراحتی از اتاق بیرون اومد.
_چی شد خواهر?
نفس عمیق کشید. مادر تهمینه جعبه کوچیکی رو پنهانی بهش داد بکنار گوشش چیزی گفت با لبخند به همدیگه نگاه کردن به اتاق عقد برگشتن.
پس خانم مسنی که فهمیدم خاله تهمینس و وضع مالی خوبی هم نداره. بیرون اومد.
دقیقا روبروی من نشست به چشم های خستش خیره شدم تا شاید چیزی توی ذهنم از حضورش جرقه بزنه.
_اینم دخترم نگار.
به خانمی که کنار میترا ایستاده بود نگاه کردم و فوری ایستادم.
_ سلام
_سلام عزیزم.
رو به من گفت:
_سهیلا جان از دوستان دوران دانشگاهم هستن.
دستم رو سمتش دراز کردم.
_از اشنایی باهاتون خوشبختم.
دستم رو گرفت روبه میترا گفت:
_وای میترا چقدر شبیه خودته.
متعجب نگاهش کردم.
من که اصلا شباهتی به میترا نداشتم میترا ابروهاش رو بالا داد ازم خواست تا حرفی نزنم. جلوی خندم روگرفتم.
هر دو برای پیدا کردن صندلی خالی رفتن.
دوباره روی صندلی نشستم ناخواسته نگاهم رو به خاله تهمینه دادم. متعجب و با چشمای گرد نگاهم می کرد. حدسم درست بود اون هم من رو میشناخت. ایستاد و سمتم اومد توی چند قدمیم ایستاد.
_ نگار خانم شمایید?
ایستادم.
_ بله.
چونش شروع به لرزیدن کرد.
_ باورم نمیشه پیدا کرده باشم. من رو می شناسید?
_چهره تون خیلی آشناس ولی یادم نمیاد.
_من بدبخت عفتم.
با آوردن اسمش یادم اومد کجا دیدمش. دفعه اول وقتی که عمو اردلان داد میزد. این زن همراه با شکوه خانم گریه میکرد. دفعه ی دوم جلوی در حیاط خونه تهران می خواست حرفی به عمو آقا بزنه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌