eitaa logo
زینبی ها
3.8هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزانی که پیام دادید ختم بزاریم هر تعداد و که میتونید بخونید از طرف شهدای خدمت نذر کنید اول به نیت سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عج و بعد پیروزی جهبه انقلاب و انتخاب اصلحمون https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
‌. إن شاءاللّٰه زندگی سعید و جلیلی در پیش رو داشته باشید ... و هرگز محتاج پزشک و پزشکیان نشوید😁✌️🏻 دعای روز انتخابات😁 برای یک عمر کشور🤲🏻✨ شبتون امام حسینی 🥺🤲
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗳 فیلم کامل حضور رهبر انقلاب در دور دوم انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم ۱۴۰۳/۴/۱۵ 🗳 | پویش 💻 farsi.khamenei.ir/mosbate1
عزیزان موقع انداختن رای در صندوق حتما حتما این ذکر رو بگین و به بقیه هم تا میتونین نشر بدین 🌱اللهم بارِک لِمولانا صاحِبِ الزمان🌱 ان شاءالله خدا به رای هامون برکت بده به برکت نام مبارک اقاجانمون🌱🌱💚 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزانی که پیام دادید ختم بزاریم هر تعداد و که میتونید بخونید از طرف شهدای خدمت نذر کنید اول به نیت سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عج و بعد پیروزی جهبه انقلاب و انتخاب اصلحمون https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
از فردا (شنبه) تا سال 1407 ساختمان ریاست جمهوری یا دوباره هتل و استراحتگاه تیم روحانی است😑 یا مرکز پیشرفت و آبادانی🤌 رفیق این پیشبینی نیستااا ، تجربه‌ست. اتفاق نیستااا ، انتخابه اثر انتخاب خود را قبول کنیم و بعدا ازش فرار نکنیم‼️ "نه به دولت سوم روحانی" 🔺ویژه ارسال پیامک☝️😌😎
💚 امروز دقیقا 44 روز از خاکسپاری شهید جمهور میگذره 🇮🇷 به کد 44 رای میدیم تا ادامه مسیر شهیدمون طی بشه....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. *JALILY خدایا! تو که به دعای ما گوش دادی آلمان رو حذف کردی، پزشکیانم حذف کن😃 توروخدا😢🙏🏻
هدایت شده از  حضرت مادر
🇮🇷حاج‌حسین‌یکتا: هر جا توسل به حضرت فاطمه شد پیروز شدیم امشب شب قدر انقلاب اسلامی است!! «یا مَوْلاتى یا فاطِمَهُ أَغیثینى ۱۱۰مرتبه تعداد میفرستید @Karbala15
سید ابراهیم عزیز! یک شب تا صبح چشم به راه پیکرت بودیم. امشب تا صبح چشم به راه تداوم راهت. برای ما دعا کن💔
مشارکت پنجاه درصدی یعنی پیروزی جمهوری اسلامی ایران فارغ از هر نتیجه ای👌✨
تصورش هم سخته...💔
هم اکنون تقریبا رئیس جمهور چهاردهم مشخص شده است‌ تازه آغاز راه است، شنوای همه صداها باشید و به وعده ها عمل کنید . این مردم این بار به شما اعتماد کردند امید آنها را نا امید نکنید .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. آرام باشید! اینها حوادث طبیعی یک راه دشوار است! . خدا حفظتون کنه آرام جانم ❤️✨
پزشکیان پیروز شد علیرغم ناراحتی نتیجه انتخابات را قبول میکنیم و ایشون رو بعنوان رییس جمهور قبول میکنیم. ما یاغی نیستیم و به قانون احترام میگذاریم فرق ما با یاغیان انقلاب در همین است. به قول شهید جهان ارا : بچه ها اگر شهر سقوط کرد عیبی نداره دوباره اونو پس میگیریم ، مراقب باشید ایمانتان سقوط نکند.
شاید خیرِ ما در آن است، اما ما نمیدانیم...
💕اوج نفرت💕 به اشپزخونه برگشتم و با کمک میترا مابقی وسایل سفره رو هم اوردم. علیرضا سفره رو پهن کرد. همه به غیر از من که برای بردن پارچ اب به اشپزخونه رفته بودم دور سفره نشسته بودن. تنها جای خالی که مطمعنم.همه با همکاری هم برای من درنظر گرفته بودن روبروی احمدرضا بود. بی حرف نشستم و سرم رو تا میتونستم پایین گرفتم به بشقاب خالیم نگاه کردم. با خالی شدن کفگیر پر از برنج توی بشقابم به علی رضا نگاه کردم. لبخند بیجونی زدم. اروم گفت: _بخور. قبل از اینکه دوباره سرم رو پایین بندازم نگاه کوتاهی به احمدرضا انداختم که با گره خوردن نگاهش به چشم هام فوری به بشقابم خیره شدم. تنها چیزی که میدیدم بشقاب پر از برنجم بود و کمی اونور تر دست های احمدرضا که قاشق و چنگال رو بی خودی و به ارومی تو بشقابش تکون میداد و برنج ها رو به بازی میگرفت.تنها صدایی هم که میشنیدم نفس های سنگین اطرافیا و برخورد قاشق با بشقاب بود. اصلا نمیتونستم غذا بخورم حتی یک قاشق. لبم روبه دندون گرفتم که دست علیرضا پشت کمرم نشست و اروم لب زد: _صاف بشین. انقدر که سرم پایین بود کمرم روهم خم کرده بودم. کمرم رو صاف کردم. بشقاب رو کمی به عقب سر دادم به زور گفتم: _ببخشید. من اشتها ندارم . با اجازتون. ایستادم سمت اتاقم رفتم. لحظه اخر کمی با احمدرضا چشم تو چشم شدم از بالای چشم نگاهم میکرد نگاهم رو دزدیدم و سمت اتاقم پا تند کردم. در رو بستم سمت تخت رفتم روی زمین نشستم و به تخت تکیه دادم زانوهام رو تو آغوش گرفتم سرم رو روی زانوم گذاشتم و نفس سنگینی کشیدم. انقدر گریه کردم که چشم هام درد میکنن و نای اشک ریختن ندارن. من احمدرضا رو دوست دارم. با اینکه به شدت ازش میترسم. ولی حضورش باعث خوشحالیمه. چشمم رو بستم سفر چنددثانیه ای به حرم کردم. یک بار از اقا خواستم تااستاد رو برای همیشه مال من کنه. شاید دوباره به خواست دلم اهمیت بدن باید برم حرم و ازش بخوام احمدرضا رو بدون شکوه به من بده. با ضربه های ارومی که به در خورد سر بلند کردم ته دلم خالی شد. مضطرب به در نگاه کردم با ورود علیرضا که بشقاب غذام رو اورده بود نفس راحتی کشیدم. لبخند زد و بشقاب رو روی میز گذاشت در رو بستم و دست هاش رو تو جیبش کرد سرش رو به یک طرف خم کرد. _غذاتو چرا نخوردی? نگاه رو با اهی که کشیدم ازش گرفتم. _اشتها ندارم. کنارم روی زمین نشست. _انقدر خودت رو اذیت نکن. _استاد عباسی اخراجم کرده. نگاه نرم چپ چپی بهم کرد و جدی گفت: _انتظار نداری که من وساطت کنم? _من خیلی وقته از کسی انتظار ندارم. کامل برگشت سمتم ابروهاش رو بالا داد _این حرف یعنی چی? _من بیست و یک ساله تنها بودم و بدون کمک از کسی به اینجا رسیدم از این به بعد هم همینطوره. _این حرفت به من توهینه! دلم نمیخواست ناراحتش کنم. _اصلا این قصد رو نداشتم. ببخشید اگه باعث ناراحتیت شدم _باعث ناراحتیم شدی. نمیبخشم. تو چشم هاش ذل زدم _معذرت میخوام. تاکیدی وسوالی پرسید: _من کسم? نگاهم بین چشم هاش جا به جا شد _خودت گفتی انتظار نداشته باشم. نگاه چپ چپش رو ازم گرفت _بهش زنگ.میزنم میگم... _نه لازم نیست. من دیگه اصلا برام مهم نیست. اروم و خونسرد گفت: _شما خیلی بیجا میکنی. متعجب نگاهش کردم. _اونطوری ام نگاه نکن. درست چیزی نیست که بخوای ازش بگذری. سرم رو پایین انداختم. _من احمدرضا رو میبرم خونه ی خودم. فوری سر بلند کردم و نگران گفتم: _میخوای بری? _نه. برمیگردیم. ولی اصلا درست نیست که اینجا بمونیم. میترا خانم اینجوری معذب میشن. میریم فردا برمیگردیم. تا اون موقع هم تو وقت داری تکلیفت رو با خودت معلوم کنی. ایستاد و سمت در رفت. _علیرضا برگشت سمتم _جانم. از حرفی که میخواستم بزنم پشیمون شدم. _هیچی. برو لبخند زد و گفت: _حواسم هست. ناراحتش نمیکنم لبخند بی جونی زدم. _دوباره ذهنم رو خوندی. _تو برام مثل کف دستی خوب میشناسمت.خداحافظ. _به سلامت. رفت، دوباره تنها شدم . اگر به خاطر حضور احمدرضا نبود حتی یک ثانیه هم اجازه نمیدادم ازم فاصله بگیره. دست هام رو به هم قلاب کردم و روی زانوم گذاشتم و چونم رو بهش تکیه دادم. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم و به عکس ارزو خیره شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
.
آزادگان عالم در خیمه حسین اند ... 🖤
کسی از عزیزان ایده برای محرمی کردن پروفایل کانال داره تا کانال رنگ و بوی عزای حسینی (ع) بگیره؟ @zeinabiha22
💕اوج نفرت💕 تا شب از اتاق بیرون نرفتم. دوست داشتم این تنهایی رو. با صدای میترا برای خوردن شام از اتاق بیرون رفتم عموآقا اخم هاش تو هم بود. روبروش نشستم تا قبل از آماده شدن میز شام باهاش حرف بزنم. بهش نگاه کردم. سرش رو بالا اورد و گفت: _همینو میخواستی? متعجب نگاهش کردم که دوباره گفت: _ چند بار بهت گفتم آدرس اینجا رو به کسی نده، دست به دست می رسه بهش. حالا باورت شد? خواستم جوابی بدم که صدای میترا باعث شد تا سکوت کنم. _ اردشیر جان مگه بد شد? قرار بود احمدرضا بفهمه که فهمید. اتفاقا به نظرم اینطوری خیلی هم بهتر شد از اون حالت شاکی بودنش در اومد. عمو اقا نگاهش همچنان دلخور و عصبی بود. درسته سکوت طولانی عمو آقا از زمانی که فهمید باعث این همه بدبختیم شده بود اما ازش دلخور نبودم. البته شاید هم دلیل هاش برای خودش قانع کننده بوده. توی فکر بودم تا موضوعی که توی ذهنم هست رو عنوان کنم. نباید دست دست کنم. _ عمو آقا من چه جوری میتونم از رامین و شکوه شکایت کنم. کمی مضطرب شد اما حالت خودش رو حفظ کرد. _برای شکایت از رامین همه کار کردم. دادخواست هم نوشتم. رفتم صورتجلسه ای که اون موقع پلیس مبنی بر مشکوک بودن به چپ کردن ماشین گفته بود رو هم گرفتم. فقط مونده امضای تو علیرضا. احمدرضا و مرجان اگر بخوان شکایت کنن _احتمال داره شکوه هم دست داشته باشه? عمیق نگاهم کرد و گفت- _ احتمالش هست. من فقط شکایت از رامین رو تنظیم کردم _چرا? نگاهش عمیق شد ادامه دادم: _من چه جوری باید از شکوه شکایت کنم. _برای چی? _ برای اینکه من رو سالها از خانوادم دور کرده. اصلا می تونم شکایت کنم? _ میتونی، اما مدارکی نداریم. _ آزمایش دی ان ای ،این چند سالی که من از پدر و مادرم دور بود وبا پدر مادر دیگه ای زندگی می‌کردم. کلی شاهد هست. _اونا همه فامیل های شکوهن نمیان شهادت بدن. _عفت خانم هست. _اون میاد شهادت بده ? _شهادت? باید بیاد اعتراف کنه. _ به نظرت میاد? _ برای کم کردن گناه خودش پیش من اومده. سراغ احمدرضا رفته حتماً دادگاه هم میاد. مطمئنم. _اگه شکایت کنی باید قید زندگی با احمدرضا رو بزنی. _ زدم. چهارساله تونستم چهل ساله دیگم میتونم. نگاه نگران عمو اقا آزارم میداد ایستادم. _من تصمیم خودم رو گرفتم. اگه کمکم نمیکنید دنبال یه وکیل دیگه باشم. نگاهم رو از نگاه تیزش گرفتم سمت اشپزخونه رفتم. میترا دیس برنج رو روی میز گذاشت و لب زد: _خیلی خوب گفتی. آفرین. صندلی رو عقب کشیدم و نشستم حرفهایی که به عمو اقا زدم دلم رو بدرد اورده بود. واقعا گذشتن از احمدرضا کار سختیه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕