eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
*به ما خرده نگیرید! 😞 که چرا انقدر از می‌گوییم ✨ به ازای هر زینب؛ 💔 ما عباس‌‌ها داده‌ایم 😔 در جبهه‌ها .... 🥀 *
هدایت شده از  حضرت مادر
📌 *مثلِ علی‌بن مهزیار... ☀️ خوشبختی یعنی… مثل «علی‌بن مهزیار»، امام زمانت به تو بگوید: چرا اینقدر دیر به دیدنمان آمدی؟ ما صبح تا شب و شب تا صبح منتظرت بودیم…
عاقبت بخیری اگه عکس بود . . :)
785_48159166933129.mp3
20.11M
باب‌الحوائجی به نام شریفه خاتون!
💕اوج نفرت💕 ماشین راه افتاد انگار نزدیکی راه کلانتری به بهشت زهرا خیلی کمتر از اونی شد که فکر میکردم. خیلی سریع رسیدیم دیگه توانایی روبرو شدن با احمدرضا رو ندارم. ولی نباید خودم رو ضعیف نشون بدم نباید فکر کنن که بازنده ی این بازی من بودم. پیاده شدم رو به علیرضا که تلاش داشت بیشتر بهم نزدیک بشه لب زدم _همینجور نزدیکم بمون دستش رو پشت کمرم گذاشت و نفس سنگینی کشید. با فشاری که به کمرم اورد سمت در ورودی کلانتری راه افتادم. سنگینی فضای کلانتری حال خرابم رو خرابتر کرد و نفس کشیدن رو برام سخت. انگار کل دنیا رو اب گرفته. پام رو داخل سالن گذاشتم. نگاهم ناخواسته روی احمدرضا افتاد پشت به من ایستاده بود اروم با عمواقا حرف میزد. علیرضا کنار گوشم گفت: _بریم اهسته سرم رو سمتش چرخوندم و لب زدم. _سردمه. نفس سنگینش رو بیرون داد دوباره به احمدرضا خیره شدم نگاه مستقیم عمواقا به من باعث شد تا احمدرضا سر بچرخونه و باهام چشم تو چشم بشه. دلم از نگاهش لرزید. قوی باش نگار اون بین تو مادرش همیشه مادرش رو انتخاب کرده. پس ضعف نشون نده. سمت اتاقی رفتم که همونجا برای شکایت رفته بودم. وارد اتاق شدم دیدن شکوه بادستبندی که به دست هاش بود باعث ارامشم نشد. اصلا هیچ احساسی ندارم از این وضعیت. احساس میکردم این لحظه برام لحظه ی شیرینی باشه ولی نیست. با دیدنم ایستاد. و تو چشم هام ذل زد. حتی دوست ندارم تحقیرش کنم فقط دوست دارم زود تر از اینجا برم از جایی که احمدرضا حضور داره. نفس کشیدن کنارش برام سخت شده. _خانم میخواید از شکاییتون صرف نظر کنید. به پلیسی که پشت میز نشسته بود نگاه کردم و لب های خشکم رو با زبون کمی تر کردم و لب زدم: _بله جلو رفتم و برزو گفتم: _کجا رو باید امضا کنم. _یکم طول میکشه بشنید صداتون میکنم. لحظه ی اخر به شکوه نگاه کردم که پوزخندی بهم زد. حتی نای نگاه کردن هم ندارم. چرخیدم تا بیرون برم احمدرضا تو چهار چوب در ایستاده بود تو چشم هاش ذل زدم. مطمعنم این اخرین باری که میتونم چشم هاش رو ببینم. اشک تو چشم هام جمع شد نفسم رو با صدای اه بیرون دادم انگار کل دنیا روی سرم اوار شده دوباره صداش توی سرم پیچید "زمین به اسمون بیاد اسمون به زمین این صیغه فسخ نمیشه" یک قدم جلو اومد و دستش رو سمت بازوم اورد خودم رو عقب کشیدم پر بغض لب زدم: _به من دست نزن. اون دیگه به من محرم نیست. بخشید، الباقی محرمیت رو به ازادی مادرش بخشید. _نگار دستم رو بالا اوردم اشک روی گونم ریخت بدون اینکه نگاه ازش بردارم گفتم: _خ...خواهش میکنم ...حرف... نزن موندم اینجا برام غیر قابل تحمله، به سختی نگاه از نگاهش گرفتم.سر چرخوندم رو به مردی که جناب سروان خطابش میکردن ، عمو اقا رو که کنار علیرضا ایستاده بود نشون دادم و گفتم: _ایشون عموی من هستن وکالت تام الختیارم دارن میشه ایشون جای من بمونن? رو به عمو اقا گفت : _وکالت نامه همراهتونه? عمو اقا که ناراحتی تو صورتش موج میزد با سر تایید کرد. _بله. شما میتونید برید. رو به عمو اقا گفتم: _عفت خانم رو یادتون نره. نگاهش رو به زمین داد اروم گفت: _باشه. لحظه ی اخر تو چشم های احمدرضا نگاه کردم از کنارش رد شدم و لب زدم : _خداحافظ به سرعتم اضافه کردم صدای علیرضا رو شنیدم که مخاطبش احمدرضا بود. _واقعا برات متاسفم. اون عشقی که مدام ازش حرف میزدی اخرش این شد? _خودت که دیدی چطور من رو تو منگنه گذاشت. _زود وا دادی اقا احمدرضا. خیلی زود از سالن خارج شدم و دیگه صداشون رو نشنیدم. چند لحظه بعد علیرضا هم بیرون اومد. سوار ماشین شدیم بدون اینکه حرفی بزنیم به خونه برگشتیم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 دوست داشتم تنها باشم و برای خودم قدم بزنم. با صدایی گرفته گفتم: _میشه تنها باشم. کلید رو از جیبش بیرون اورد و نفس سنگینی کشید. _نه _علیرضا، نیاز دارم به این تنهایی. چرخید سمتم. _خب برو تو اتاق من. از شدت بغض صدام میلرزید _دوست دارم راه برم. کلید رو توی جیبش گذاشت _ با هم میریم هر چی التماس داشتم توی نگاهم ریختم و پر بغض لب زدم _خواهش میکنم. نگاهش روی چشم های پر اشکم ثابت موند جلو اومد و دستم رو گرفت _تو که تهران رو بلد نیستی بشین تو ماشین ببرمت یه جا که بشه پیاده راه رفت. نگاهم رو به زمین دادم دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت ماشین هدایت کرد. _خودمم باهات نمیام فقط میرسونمت. برو بشین. روی صندلی ماشین نشستم و سرم روبه شیشه تکیه دادم و چشم هام رو بستم. نگاه اخر احمدرضا وقتی میخواست بازوم رو بگیره و نذاشتم. از ذهنم بیرون نمیره . همینطور پوزخند شکوه. ماشین ایستاد چشم باز کردم و به فضای سرسبز روبروم نگاه کردم. پیاده شدم شروع به قدم زدن کردم احمدرضا برای من تموم شد. مرجان هم تموم شد. ولی شکوه برای من پایان نداره تا روز قیامت. باید جواب پس بده حتی جواب این پوزخندش رو. کنار حوض بزرگی نشستم و به اسمون خیره شدم و نفسم رو با صدای اه بیرون دادم بغضم رو پس زدم دیگه نباید گریه کنم. دلم میخواد قووی باشم. نگاهم رو به اب حوض دادم چشم هام از اشک پر شد. دلم بارون میخواد. کاش پاییز بود. ناخواسته اشکم پایین ریخت. سرم رو بالا گرفتم رو به اسمون لب زدم. _ دنیا خیلی برام سخت گرفته. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم _یا اسونش کن یا به من توان تحمل این همه سختی رو بده. ظرفیتم پر شده با دیدن علیرضا کمی اونطرف تر لبخند روی لب هام ظاهر شد دلش شور زده و از دور داره نگاهم میکنه. چقدر دوستش دارم. گاهی فکر میکنم اگر عمو اقا تو اون شرایط حرف از حضور علی رضا نمیزد الان با اون همه فشار زنده نبودم. علیرضا تنها روشنایی زندگیمه که کل زندگیم رو روشن کرده. با اینکه فاصلمون زیاد بود ولی متوجه نگاهم شد و لبخند زدم که باعث شد تا جلوتر بیاد نزدیکم که شد لبخند زد و گفت: _به خدا دلم طاقت نیاورد. نگاه پر از عشقم رو بهش هدیه دادم کنارم نشست لب زدم _چه خوبه که هستی. از روی روسری سرم رو بوسید _بلند شو بریم خونه، اردشیر خان داره میاد اونجا. _علیرضا دیگه میخوام خودم رو بسپرم دست تو نیم نگاهی از گوشه ی چشم بهم انداخت و نفس سنگینی کشید _حسرت و غصه برای چیز هایی که از دست دادی بی فایدس. سعی کن از اتفاقات بد زندگیت تجربه کسب کنی درس بگیری. دستم رو گرفت و کمی کشید تا بایستم. _فردا برمیگردیم شیراز . حسابی از درست عقب افتادی. خودم کمکت میکنم درس های عقب افتادت رو جبران کنی با عباسی هم هماهنگ کردم تا غیبت هات رو ندید بگیرن. همقدم شدیم دستش رو دور کمرم گذاشت و کمی فشار داد به لحن شوخی گفت: _حالا جرات داری درس نخون. از تهدیدش که به جدیت قبلش میخورد لبخند بی جونی زدم. سوالی گفت: _جرات داری? سرم رو بالا دادم و لب زدم: _نه _افرین. سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم. روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم صدای تلفن همراه علیرضا بلند شد. _الو اردشیر خان. _پلاک هشت، یه در ابی کوچیک. _نگار بلند شو عموت سر کوچس نشستم.علیرضا سمت حیاط رفت چه خوب که فردا برمیگردیم. دیگه دوست ندارم تهران بمونم.صدای عمو اقا رو از حیاط شنیدم به احترامش ایستادم و به در نگاه کردم در باز شد نگاه مستقیم پر از دلسوزی عمو اقا روی من ثابت موند دوباره بغض به گلوم حمله کرد نباید اجازه ی شکست به خودم بدم. بغض رو پس زدم _سلام سرش رو پایین انداخت و جوابم رو زیر لب داد روی مبل کنار من نشست. سکوتش بیشتر از نگاهش ازارم میداد. صدای تلفن همراهش بلند شد از جیب کتش بیرون اورد انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت _جانم این لحن صحبت رو فقط برای میترا استفاده میکنه کمر صاف کرد _اروم باش ببینم چی شده چشم هاش گرد شد و متعجب گفت: _مطمعنی? _کی گفت لبخند ریز روی لب هاش نشست. ایستاد و سمت حیاط رفت _میترا جان از این حرفت مطمعنی? از اتاق بیرون رفت علیرضا با سینی چایی از اشپزخونه بیرون اومد به جای خالی عمواقا نگاه کرد و رو به من گفت _کجا رفت نفس سنگینی کشیدم _ میترا زنگ زد رفت حیاط سینی چایی رو روی میز گذاشت _نگار میدونم سخته ولی میشه انقدر اه نکشی متعجب گفتم _مگه من اه میکشم لیوان چایی رو برداشت جلوم گذاشت _بین هر جملت _ناخواسته بودن. سعی میکنم... در باز شد و عمو اقا با چهره ای از بهت و تعجب و خوشحالی وارد شد رو به من گفت _باید برگردیم شیراز بلند شو وسایلت رو جمع کن بریم فرودگاه به علیرضا نگاه کردم که فوری گفت _چه عجله ایه فردا برمیگردیم دیگه _نه من باید امروز برم _پس نگار با من میاد. منم به خاطر ماشینم نمیتونم با هواپیما بیام.
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
فقط یک‌ نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎 بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇 https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d