eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ صلی الله علیک یا اباعبدالله ❤️‍🩹.
💕اوج نفرت💕 _ علیرضا اینجوری میگی بیشتر می ترسم. کلافه ایستاد و شروع به راه رفتن کرد صدای تلفن خونه بلند شد ایستادم سمت تلفن رفتم که زودتر از من گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت. _ الو نگاه مضطربش رو به من داد و نفس سنگین کشید. _بیداریم. _ دقیقا کی می آید? _ چند دقیقه دیگه? سرش رو تکون داد _باشه ما آماده‌ایم بدون خداحافظی گوشی رو گذاشت. _دارن میان. با شنیدن این جمله انگار قلبم پایین ریخت. _ من باید چیکار کنم. _برو مانتو روسریت رو بپوش توکل به خدا حرفت رو بزن. به اتاق برگشتم دستم سمت مانتو آبی رنگم رفتم. پشیمون شدم مانتو مشکی بلندی رو انتخاب کردم و پوشیدم. شال مشکی هم روی سرم انداختم. صدای زنگ خونه باعث شد تا تپش قلبم به شدت بالا بره. چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم در اتاقم باز شد تو چشمهای علیرضا نگاه کردم و بی صدا لب زدم _ اومدن سرش رو تکون داد و گفت: _هنوز باز نکردم. _بزار خودم باز کنم. جلو اومد و بازوهام رو گرفت. _ نگار محکم باش نذار ترس و دودلی رو توی نگاهت ببین. لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو تکون دادم. بازوهام رو رها کرد _برو من همیشه پشت هستم از اتاق بیرون رفتم صدای دوباره زنگ خونه برابر شد با قطع چند ثانیه نفسهام. پشت در ایستادم توان نگاه کردن از چشمی در رو هم نداشتم. دستم سمت دستگیره رفت چند نفس عمیق کشیدم و در رو بازکردم. کمر صاف کردم. چهرم رو خونسرد و بی‌خیال نشون دادم. با احمدرضا که مضطرب با لبخند خیلی کم رنگ نگاهم میکرد، چشم تو چشم شد. نگاهم به دست گلی که توی دستش گرفته بود افتاد. دلم لرزیدو تپش قلبم بالا رفت.صدای گروپ گروپش رو میشنیدم.حتم دارم اگر نزدیکم بود حتما اون هم متوجه صداش میشد. لرزش دست هام تو کنترلم نبود. بغض توی گلوم رو پس زدم. با پایین ترین صدای ممکن لب زد. _ سلام نگاهم رو از دسته گل به چشم هاش دادم و بی صدا تر از خودش خیلی سرد جواب دادم _ سلام انگار هر دو محتاج بودیم هر دو به نگاه کردن به هم محتاج بودیم. نه اون از من چشم برمیداشت نه من از اون. کاش مادرش نبود. کاش اینقدر بی رحمانه نمی بخشید. کاش فقط یکم دیگه اصرار می‌کرد. چشم هام پر از اشک شد و ناخواسته پایین ریخت. نگاه احمدرضا روی اشکم بود. کاش هیچ وقت تهران نمی‌رفتم. چقدردلم آغوشش رو میخواد. کاش می تونستم با صدای بلند بهش بگم که چقدر دوستش دارم. چقدر دل کندن از نگاهش بران سخته. انگار معتاد این نگاه شدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه بزنید روی کارت کپی میشه محمدی
6280231321098179
رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
🔻مشارکت در برپایی موکب حضرت رقیه (س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین شماره کارت:
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س) 🏴 ⚠️ به جز برنامه "آپ" که برای حساب‌های حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامه‌ای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
اول از همه بزرگوارانی که محبت کردند و برای موکب مرز میرجاوه اومدن پای کار سپاسگزارم❤️🙏❤️ عزیزانی که دستشون به دهنشون میرسه و وضع مالی مناسبی دارند از این مورد ویژه حمایت کنن ! چه جایی بهتر از مرز پاکستان و پذیرایی از زائری که بدون امکانات ۳۵۰۰ کیلومتر رو با اتوبوس طی می‌کنه و تمام سختی راه رو تحمل میکنه تا خودش رو به پیاده روی اربعین برسونه😭 لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید: @Mehdi_Sadeghi_ir
هدایت شده از دُرنـجف
9.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
يه‌وقتا‌فقط.. باید‌گریه‌کرد
(س) عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه بزنید روی کارت کپی میشه محمدی
6280231321098179
رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
هدایت شده از دُرنـجف
‌ از دور‌ سلام میدهم و دلخوشم که فرمودید ، هرکسی در دل خود یاد ماست ، زائر ماست .
هدایت شده از زینبی ها
(س) عزیزان من و چند تا از دوستام هرسال برای ولادت و شهادت اهل بیت سعی میکنیم در حد توانمون یه نذرفرهنگی که داریم انجام بدیم الانم مثل پارسال یه سری گیره و گلسر وتسبیح برای مراسم شهادت حضرت رقیه(س) و هدایای برای پیاده روی اربعین آماده کردیم که هدیه بدیم به پیشنهاد دوستان میخوایم تعداد رو بیشتر کنیم هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه بزنید روی کارت کپی میشه محمدی
6280231321098179
رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
💕اوج نفرت💕 اشکم رو پاک کردم. نگاهم رو از احمدرضا به شکوه که لبخند ریزی روی لب داشت دادم. چهرم رو سرد تر از اونی که برای احمدرضا بود کردم. متوجه حضور عمو آقا که عقب تر ایستاده بود شدم. از جلوی در کنار رفتم. بدون هیچ حرفی به سمت مبل ها رفتم. علیرضا دست به سینه به در اتاقش تکیه داده بود. لبخند بی جونی بهش زدم که با لبخند عمیق تر پاسخم رو داد. انگار اون هم قصد داشت خودش رو خونسرد نشون بده. روی مبل تک نفره بالای خونه نشستم یکی از دست هام رو روی دسته مبل گذاشتم و دست دیگر روی پام. با ظاهری خونسرد بهشون نگاه کردم. نگاه عموآقا سرشار از دلخوری برای رفتار سردم بود همیشه می‌گفت مهمان حبیب خداست حتی اگر دشمنت باشه وقتی میاد داخل خونت باید رفتارت باهاش مناسب باشه. ولی شکوه چیزی فراتر از دشمنه. احمدرضا سمت علیرضا رفت و دستش رو دراز کرد. علیرضا خیره نگاهش کرد و سرد دستش رو گرفت بدون معطلی کنار من اومد و روی مبل کنار من نشست. فضای خونه حسابی سنگین بود همه بدون تعارف نشستند و چند لحظه‌ای به سکوت گذشت و این سکوت توسط شکوه شکسته شد. _ببین نگار، من امروز... حرفش رو قطع کردم _ شما بگید آرام، من اینجوری راحت ترم. احمدرضا نیم نگاهی به مادرش انداخت و دست هاش رو به هم فشار داد. عمو آقا خیره و عمیق نگاهم میکرد. فقط به لبهای علیرضا لبخند کمرنگ رضایت‌بخشی نشسته بود. شکوه سرفه ای کرد و به عمو آقا گفت: _ باید باهاش تنها حرف بزنم ... وسط حرفش پریدم _ولی من تمایلی به تنها صحبت کردن با شما رو ندارم. با ناباوری از طرز حرف زدن ابروهاش رو بالا داد _یکسری حرف ها رو نمیشه جلوی مرد ها زد _برادرم و عموم برای من غریبه نیستن. نیم نگاهی به احمدرضا انداختم کنترل تپش قلبم دیگه دست خودم نبود. _ اگر جلوی پسرت نمیتونی حرف بزنی بیرونش کن. لبخند زدبا حفظ ارامش ادامه داد: _ بحث غریبه بودن و غریبه نبودن نیست. بحث حرفیه که می خوام بهت بزنم. الان بهترین وقت برای اینکه شروع کنم انتقام اون همه تحقیر رو ازش بگیرم. _ فکر کنم ذات خرابت برای همه رو شده. نمیخواد دنبال خلوت باشی. برای نشون دادن خودت حرفت رو بزن. _ لا اله الا الله گوینده این ذکر عمو آقا بود کلافه ایستاد رو به علیرضا و احمدرضا گفت: _ ما یه لحظه میریم اتاق. احمدرضا با تعلل ایستاد ولی علیرضا حرکتی نکرد و گفت: _ اردشیرخان اگه امنیت جانی خواهرم رو تایید می کنید تنهاش بذارم. شکوه تک خنده ای کرد و دست هاش رو به دو طرف باز کرد و به مسخره گفت: _من سلاحی ندارم . نگاه علیرضا لحظه ای روش ثابت موند و گفت: _ سلاح شما مکر شماست خانم. این برای عزیزانتون هم مشخص شده. بدون اینکه سرش رو بچرخونه نیم نگاه مضطربی به احمدرضا انداخت و گفت: _ فقط می خوام حرف بزنم. رو به علیرضا گفتم: _برو 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌