eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 اشکم رو پاک کردم. نگاهم رو از احمدرضا به شکوه که لبخند ریزی روی لب داشت دادم. چهرم رو سرد تر از اونی که برای احمدرضا بود کردم. متوجه حضور عمو آقا که عقب تر ایستاده بود شدم. از جلوی در کنار رفتم. بدون هیچ حرفی به سمت مبل ها رفتم. علیرضا دست به سینه به در اتاقش تکیه داده بود. لبخند بی جونی بهش زدم که با لبخند عمیق تر پاسخم رو داد. انگار اون هم قصد داشت خودش رو خونسرد نشون بده. روی مبل تک نفره بالای خونه نشستم یکی از دست هام رو روی دسته مبل گذاشتم و دست دیگر روی پام. با ظاهری خونسرد بهشون نگاه کردم. نگاه عموآقا سرشار از دلخوری برای رفتار سردم بود همیشه می‌گفت مهمان حبیب خداست حتی اگر دشمنت باشه وقتی میاد داخل خونت باید رفتارت باهاش مناسب باشه. ولی شکوه چیزی فراتر از دشمنه. احمدرضا سمت علیرضا رفت و دستش رو دراز کرد. علیرضا خیره نگاهش کرد و سرد دستش رو گرفت بدون معطلی کنار من اومد و روی مبل کنار من نشست. فضای خونه حسابی سنگین بود همه بدون تعارف نشستند و چند لحظه‌ای به سکوت گذشت و این سکوت توسط شکوه شکسته شد. _ببین نگار، من امروز... حرفش رو قطع کردم _ شما بگید آرام، من اینجوری راحت ترم. احمدرضا نیم نگاهی به مادرش انداخت و دست هاش رو به هم فشار داد. عمو آقا خیره و عمیق نگاهم میکرد. فقط به لبهای علیرضا لبخند کمرنگ رضایت‌بخشی نشسته بود. شکوه سرفه ای کرد و به عمو آقا گفت: _ باید باهاش تنها حرف بزنم ... وسط حرفش پریدم _ولی من تمایلی به تنها صحبت کردن با شما رو ندارم. با ناباوری از طرز حرف زدن ابروهاش رو بالا داد _یکسری حرف ها رو نمیشه جلوی مرد ها زد _برادرم و عموم برای من غریبه نیستن. نیم نگاهی به احمدرضا انداختم کنترل تپش قلبم دیگه دست خودم نبود. _ اگر جلوی پسرت نمیتونی حرف بزنی بیرونش کن. لبخند زدبا حفظ ارامش ادامه داد: _ بحث غریبه بودن و غریبه نبودن نیست. بحث حرفیه که می خوام بهت بزنم. الان بهترین وقت برای اینکه شروع کنم انتقام اون همه تحقیر رو ازش بگیرم. _ فکر کنم ذات خرابت برای همه رو شده. نمیخواد دنبال خلوت باشی. برای نشون دادن خودت حرفت رو بزن. _ لا اله الا الله گوینده این ذکر عمو آقا بود کلافه ایستاد رو به علیرضا و احمدرضا گفت: _ ما یه لحظه میریم اتاق. احمدرضا با تعلل ایستاد ولی علیرضا حرکتی نکرد و گفت: _ اردشیرخان اگه امنیت جانی خواهرم رو تایید می کنید تنهاش بذارم. شکوه تک خنده ای کرد و دست هاش رو به دو طرف باز کرد و به مسخره گفت: _من سلاحی ندارم . نگاه علیرضا لحظه ای روش ثابت موند و گفت: _ سلاح شما مکر شماست خانم. این برای عزیزانتون هم مشخص شده. بدون اینکه سرش رو بچرخونه نیم نگاه مضطربی به احمدرضا انداخت و گفت: _ فقط می خوام حرف بزنم. رو به علیرضا گفتم: _برو 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕