#پارت369
نامحسوس به در اشاره کرد و زیر لب گفت
_بریم پایین
سوالی که از علیرضا پرسیدم و بیجواب موند رو عمو آقا جواب داد.
_برای کاری رفتیم تهران زنگ زدن گفتن فعلا ً نریم. رفتیم فرودگاه و برگشتیم
رو به علیرضا ادامه داد
_حالا بیا بشین
_خستم دیشب هم نخوابیدم با اجازتون میریم پایین
دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت:
_ قرارمون چی بود.
بعد از خداحافظی از خونه بیرون رفتیم یک لحظه نگاه دلخورش رو تو آسانسور ازم بر نمی داشت.
_میخواستم حال میترا رو بپرسم.
از آسانسور خارج شد در خونه رو باز کرد. بدون اینکه مثل همیشه منتظر ورود من بشه داخل رفت.
در خونه رو بستم و سمش چرخیدم. دست به سینه وسط اتاق ایستاد رو به روش ایستادم و کمی استرس گرفتم.
_مگه من به شما نگفتم که امروز رو بالا نرو.
_ فقط میخواستم حال میترا..
_ نگار یک کلمه بهت گفتم نرو بالا یا نه
تو چشم های دلخورش خیره شدم.
_گفتی
_پس چرا رفتی
فقط نگاهش کردم.سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و وارد اتاقش شد. از من دلخور بود اما حال و حوصله توضیح و معذرت رو نداشتم. روی مبل وا رفتم و نمیخواستم این اتفاق بیفته
چرا از سیلی که احمدرضا خورده ناراحتم. چرا نمیتونم نفرت رو توی دلم جایگزین علاقه بکنم.
ای کاش ته مونده علاقه احمدرضا هم از دلم بیرون میرفت.
این علاقه فقط باعث آزارمه. من هیچ وقت قصد برگشتن به اون زندگی رو ندارم.
سرم رو بین دست هام گرفتم ناخون هام رو کف دستم فشار دادم با صدای علیرضا سر بلند کردم
_معذرت میخوام باهات تندی کردم
اب دهنم رو قورت دادم و وا رفته نگاهش کردم
کنارم نشست
_وقتی اون شیرازه دوست ندارم بری بالا . نگار باهام همکاری کن بزار پاش رو از زندگیت قطع کنم.
نگاه از نگاهم کرد . سر به زیر گفت
_خبر دارم از دل خواهرم ولی این حس گذراست بزار زندگیت رو به روال عادی برگردونم.
اب دهنم رو به زور قورت دادم با صدای گرفته ای لب زدم
_میترا بهم گفت بالا چی کار کردی
از بالای چشم نگاهم کرد
_ناراحتی?
_نه ولی دلم نمیخواست کار به اینجا ها بکشه
نفس سنگینی کشید و به روبروش نگاه کرد
_فردا شب مهمون داریم.
سوالی نگاهش کردم
_امید و برادرش
با اوردن این دو اسم انگار برق از سرم پرید. بی حالیم برای شنیدن حرف های میترا از بین رفت
_برای چی?
خونسرد نگاهم کرد
_فکر نمیکم انقد بچه باشی که نفهمی چرا میان
_فهمیدم. ولی گفتم که قصد ازدواج ندارم.
_تو گفتی منم قبول نکردم
_علیرضا من...
_بزار بیان حرف هاش رو بشنو بد بود بگو نه
_من کاری به خوبی بدیش ندارم. من اصلا امادگیش رو ندارم.
چرخید سمتم و دستم رو گرفت
_یادته گفتی انقدر دوستم داری که هر چی بگم قبول میکنی
درمونده نگاهش کردم
_بهم اعتماد کن باور کن اینطوری بهتره
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت370
💕اوج نفرت💕
حرف زدن بی فایده بود. شاید حق با علیرضا ست و این تحول تو زندگیم باعث آرامشم بشه.
از این دید فکر نکرده بودم که واقعا امنیت جانیم در تهران تامین نیست.
احمدرضا قبلاً هم بدون در نظر گرفتن مادرش من رو میخواست اما نتیجش شد چهار سال دوری و سختی الان.
نفس سنگینی کشیدم. به علیرضا که نگاه ازم بر نمیداشت گفتم:
_ باشه هرچی تو بگی.
لبخند رضایت بخشی روی لبهاش نشست. تمام سختی این چند وقت یک طرف تحمل و دوری این روزها هم یک طرف
ای کاش نفرتم قبل از دیدن احمد رضا تو شمال دوباره سراغم بیاد.
انقدر درگیر فکر شدم که متوجه نشدم علیرضا کی از کنارم رفته.
صدای صحبت تلفنیش با مادربزرگش را میشنیدم.
نگاهم رو به تابلوی قرانی که روی دیوار بود دادم.
_ خدایا کی تموم میشه
به اتاقم برگشتم گوشه ی تخت نشستم و زانوهام رو تو اغوش گرفتم.
صدای بلند علیرضا رو شنیدم
_نگار من یه چند ساعت می رم بیرون بر میگردم.
باشه ای زیر لب گفتم و روی تخت دراز کشیدم.
باید خداحافظی کنم. باید با خودم کنار بیام.باید فراموش کنم، برای همیشه. این ازدواج باعث میشه که کامل فراموش کنم. شاید اولش سخت باشه ولی در نهایت خوشبختی رو برام میاره.
چشم هام گرم شدن و برای رسیدن به آرامش تلاش کردم تا بخوابم.
کنار تلفن خونه ایستادم به علیرضا که درگیر گوشی همراهش با مادربزرگش بود نگاه کردم.اصلا باورم نمیشد تا کمتر از نیم ساعت دیگه استاد عباسی و برادرش اینجان.
_ عزیزم این چه حرفی میزنی.
_ آخه چرا گریه می کنی!
نیم نگاهی بهم انداخت
_باشه حالا یه کاریش می کنم
_ توروخدا دیگه گریه نکن
_ باشه قول میدم
_ زود، قربونت برم .
_الو
گوشی رو از کنار گوشش فاصله دارد و ناباورانه لب زد
_ چرا قطع کرد!
نفس عمیقی کشیدم هر چند که جواب سوالم رو میدونستم ولی بازم پرسیدم
_چی شده
_حالش خوب نیست از وقتی زنگ میزنه گریه میکنه میگه بیا
_می خوای بری
_بهش قول دادم
_من ناراحت نمیشم برو.
صدای تلفن خونه بلند شد نگاهی به شمارش انداختم و رو به علیرضا گفتم
_مهمون هات رسیدن.
_جواب بده
گوشی رو برداشتم بله ای گفتم. صدای پسر مش رحمت باعث شد تا سرم یخ کنه
_ سلام خانم پروا.
دلم براش میسوزه کاش میتونستم برای تمام کسانی که من رو می شناس شرایط زندگیم رو توضیح بدم.
_مهمون دارید?
_بله راهنماییشون کنید بالا
تماس رو قطع کرد نفس و سنگینی کشیدم و گوشی رو سر جاش گذاشتم. به علیرضا که حالا تو یک قدمیم ایستاده بود نگاه کردم.
انگشتش رو ببینیم زد.
_مهمون های خودتن.
با لبخند نگاهش کردم لبخندی کاملا ظاهری .
_روسریت رو سرت کن بیا
نگران نگاهش کردم لبخند مهربونی زد
_به من اعتماد کن.
چشم هام پر اشک شد نگاهش به اشک جمع شده زیر چشمم ثابت موند.
_ گریه نکن چشم هات قرمز میشن.
اشکم رو پاک کردم که صدای در خونه بلند شد. نیم نگاهی به در انداخت.
_ اومدن برو روسریت رو سرت کن
فوری به اتاقم رفتم و پشت در ایستادم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت371
💕اوج نفرت💕
صدای سلام و احوالپرسی شون رو می شنیدم اما توان حرکت کردن نداشتم چشم هام رو بستم با خودم تکرارکردم.
باید فراموش بشه باید زندگی جدیدی رو شروع کنم.
چشم باز کردم به عکس علیرضا که با لباس سنتی کنارم ایستاده بود نگاه کردم.
اصلا دلم نمیخواست تنها حامی زندگیم ازم رنجیده خاطر بشه .
به تونیک بلندی که تنم بود نگاه کردم. روسری صورتی رنگ با گلهای درشت سفیدی رو از داخل کمد برداشتم و روی سرم انداختم.
تو آینه به خودم نگاه کردم قرمزی چشم ها برای قطره اشکی که ریخته بودم رفته بود.
ولی رنگم پریده بود نفس عمیقی کشیدم سمت در رفتم لرزش خفیفی توی دستم احساس کردم
برای حفظ ظاهر لبخندی زدم از اتاق بیرون رفتم.
امین فوری ایستاد و نگاه استاد عباسی هم روی من افتاد اون هم به احترامم ایستاد.
سلام آرومی گفتم و کنار علیرضا نشستم یک لحظه با امین چشم تو چشم شدم نگاهم رو از چشم هاش گرفتم. ولی اون همچنان نگاه میکرد.
استرسم به قدری بالاست که صدای علیرضا و استاد عباسی رو که با هم مشغول حرف زدن بودن رو نامفهوم میشنیدم
سرم پایین بود و نگاه پیدرپی امین اجازه نمیداد سرم رو بالا بگیرم.
دست علیرضا روی پام نشست
_ موافقی?
مبهوت نگاهش کردم
_چی?
_ میگم موافقی برید اتاق حرف بزنید
_ حرف چی!
_ حرف آینده
استاد عباسی گفت:
_گویا نگار خانم حواسشون به حرفهای ما نبوده ما الان صحبت کردیم و گفتیم که اگر شما مشکلی نداشته باشید با امین برید اتاقتون برای صحبتهای اولیه انشاالله ازدواجتون.
نفس سنگینی کشیدم و سر به زیر لب زدم.
_اگه علیرضا اجازه بده من مشکلی ندارم
_ بلند شو عزیزم شما برو امین رو هم راهنمایی کن .
دوباره نیم نگاهی به امین انداختم و به سختی ایستادم درد مچ پام به خاطر شدت استرسم توی صورتم نمایان شده ولی اهمیتی ندادم با ببخشدی سمت اتاق رفتم در رو باز کردم. باید تعارف می کردم تا امین اول وارد بشه ولی اصلاً تمرکز نداشتم وارد اتاق شدم سمت در چرخیدم امین آرامش خاصی داشت توی هیچ کدوم از رفتار هاش استرس رو نمیدیدم .
داخل اومد در رو تا نیمه بست.
نگاه کلی به اتاق انداخت و با لبخند نگاهم کرد
_ من کجا بشینم
هول شدم به اطراف نگاه کردم صندلی رو نشونش دادم
_اینجا
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد روی صندلی نشست و قدمی به عقب برداشتم و روی تخت نشستم
_ خوبید?
با پایین ترین صدای ممکن لب زدم.
_خیلی ممنون
_من میتونم شروع کنم ?
_خواهش می کنم بفرمایید
_ باید از خیلی قبل تر بگم. صداقت خیلی برام مهمه همیشه خودم صادقانه رفتار می کنم تا اطرافیانم خوب من رو بشناسن. برای همین از خیلی قبل تر می گم تا جای شک و شبهه ای نمونه.
چند سال پیش به من پیشنهاد ازدواج با یکی از اقوام رو دادند رفتیم خواستگاری خیلی زود جواب مثبت گرفتیم خیلی زود هم عقد کردیم.
خیلی خوب بود خرید ازدواجمون رو هم کرده بودیم ولی متوجه تماس های پنهانی نامزدم شدم.
چند باری پرسیدم که هر بار میگفت دوستمه.
یک بار که از ماشین پیاده شد گوشیش رو جا گذاشت، برداشتم و پیام هاش رو خوندم متوجه شدم که با یک نفر در تماسه که خانم نیست. وقتی برگشت ازش پرسیدم اول شروع کرد به شلوغ بازی که گوشی حریم خصوصیه ولی جدیت من رو که دید ترسید برام تعریف کرد. وارد جزئیات نمیشم
هر کاری کردم نتونستم از این گناهش بگذرم بهش گفتم که نمیتونم باهاش کنار بیام سخت بود ولی توافقی جدا شدیم
دیگه قصد ازدواج نداشتم تا برادرم در رابطه با شما با هام صحبت کرد بازم قبول نکردم ولی اون روز که حالتون خوب نبود و اومدم بالای سرتون. با شناختی که از علیرضا دارم احساس کردم میتونم بهتون اعتماد کنم. من از دروغ بیزارم. دروغ و پنهان کاری رو نمیبخشم. شاید ناراحتی به وجود بیاد ولی باید راستش رو گفت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
میگفت:
رفیق غم دنیا میاد و میره
تو باهاش نرو.
خودت رو مشغول خدا کن،
سرت رو گرم رشد کردنت کن،
توی غم فرو نرو.
فرو که بری، یهو میبنی اون غم رفته
تو هنوز موندی توش🍃
#حرف_قشنگ
#حواسمون_باشه_رفیق
#شایدتلنگر..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏻 هیچکس و هیچکس و هیچکس
جز اون افرادی که سه ساله خودشون رو میکشن تا دختر ایرانیو بیارزش و ولنگار نشون بدن و حجاب از سرش بردارن
الان بعد از دیدن این ویدیو جوری نمیسوزن که ناهار ظهرشونو فراموش کنن😉
حنانه خانوم خرمدشتی اینطوری از پله ها با دو تا نماد میاد پایین و میزنه تو دهن همشون😏
همه ی مخالفای وطن و اسلام...
همه مخالفای #جمهوری_اسلامی
دو تا نمادی که از جنس غیرت یه دختر واقعی ایرانه😌🇮🇷
چادر و پرچم!
👈🏻ویدیوی برگشت کاروان بروبچه های نخبه ایران از مسابقات اخترفیزیک با پنج تا طلا و قهرمانی😍🥇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیر کبیر زمان
شهید رئیسی عزیز
هدایت شده از حضرت مادر
۲۳ صفر ، ارتحال حضرت فاطمه بنت اسد والده ماجده حضرت امیرالمومنین سلام الله علیهما و روحی فداهما...
#ختمصلوات
هدیه به
حضرت فاطمه بنت اسد
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرظهورامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریخوشبختیجونا
#سفرکربلا
#حاجترواییهمگی
التماسدعا🙏
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیر کبیر زمان
شهید رئیسی عزیز