#پارت544
💕اوج نفرت💕
کمی به در خیره موندم. به جای خالی علیرضا نگاه کردم و تو شک و بعت رفتارش مونده بودم در نهایت پا کج کردم و سمت اتافم رفتم.
تو آینه به صورتم نگاه کردم شدت ضربش قدری نبود که بخواد جاش بمونه فقط کمی قرمز شده بود. اشک تو چشم هام جمع شد.
روی صندلی نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم و اروم اشک ریختم.
فکر ش رو هم نمیکردم که یه روزی علیرضا این کار رو بکنه. قبلا بهم تذکر داده بود که بی اطلاع از خونه نرم. نمیدونستم عکس العملش میتونه این باشه.
سرم رو از میز برداشتم. و اشک هام رو پاک کردم. دستس روی جای سیلی علیرضا کشیدم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
_نگار
صداش باعث شد کمی هول بشم ولی دلم نمیخواد جوابش رو بدم.
_بلند شو بیا شام بخور
روی تخت پشت به در نشستم. چند ضریه به در زد منتظر اجازه نشد و وارد شد.
_بلند شو بیا شام
بغض تو گلوم گیر کرد به زور لب زدم
_سیرم.
با بالا و پایین شدن تخت متوجه شدم که کنارم نشسته نیم نگاهی بهش انداختم پشت به من بود.
_چند ساعته بدون اطلاع گذاشتی رفتی. نگار میفهمی دست من امانتی؟
_رفتم چون میخواستید ارامشم رو بگیرید.
_کی؟ من!
_همتون
دستش رو روی شونم گذاشت و چرخوند سمت خودش. نگاهم رو به پایین دادم.
_من یه لحطه پشتت رو خالی کردم که این حرف رو میزنی؟
_امروز داشتی میرفتی عمو آقا رو بیاری تا من راضی کنه برم خونه جایی که قاتل پدرو مادرم زندگی میکنه زندگی کنم.
_خودت تنهایی به این نتیجه رسیدی
_نخیر، صداتون رو شنیدم.
_من رو نگاه کن
اهمیتی به حرفش ندادم
_نگار خانم
سرم رو بالا گرفتم بهش نگاه کردم
_اولا ادم با برادرش قهر نمیکنه
_ادم خواهرشو میزنه؟
خونسرد گفت:
_اگه لازم باشه اره.
کمی حیره نگاهم کرد و ادامه داد
_دوما احمدرضا پیشنهاد داد که در حضور اردشیر خان بگه که تو حرف هاش رو گوش کنی. وقتی مثل بچه ها قهر میکنی میزاری میری چاره ای براش نمیزاری. از همین اول زندگی داری به شوهرت یاد میدی من با تو به نتیجه نمیریم برو با بزرگ ترت بیا.
نگاهم رو ازش گرفتم
_بلند شو بیا شام بخوریم. بعدش بشین فکر کن ببین اینکه ول میکنی میری کار درستیه یا نه.
ایستاد و سمت در رفت.
_بلند شو بیا.
چرخیدم و دوباره به دیوار اتاق نگاه کردم. من باید چی کار کنم که کار به اینجا نرسه. علیرضا احمدرضا رو نمیشناسه که اینجوری میگه. اون اول و اخر حرف خودش رو به کرسی میشونه.
_نگاااار
کلافه ایستادم و از اتاق بیرون رفتم توی اشپزخونه پشت میز منتظر من نشسته بود.
_بیا دیگه سرد شد.
روبروش نشستم کفکیر رو برداشت و کمی برام برنج کشید.
_خدا پدر و مادر این میترا خانم رو بیامرزه اگه نبود گرسنگی میمردیم.
عکس العملی به حرفش ندادم.
_بعد شام احمدرضا میاد پایین باهات حرف بزنه. مثل یه دختر خوب بشین حرفش رو گوش کن، حرفت رو بزن. بدون قهر ،بدون داد و بیداد.
نگران نگاهش کردم
_چه حرفی؟
_بزار خودش بهت بگه. فقط اینو بدون که من پشت تصمیم تو ایستادم هر چی که باشه.
_من نمیدم تهران
قاطع گفت
_تا تو نخوای نمیرارم ببرت
_هیچ وقت نمیخوام.
_باشه، ولی مثل یه ادم بیست و یک ساله رفتار کن.
بغض تو گلوم گیر کرد
_علیرضا من میترسم
_از چی عزیزم؟
سرم رو پایبن انداختم و اشک روی گونم ریخت.
_از شکوه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت545
💕اوج نفرت💕
صندلیش رو کنار من گذاشت و نشست دستش رو روی صورت گذاشت و بالا اورد مهربون گفت
_بیشتر از صد بار بهت گفتم من رهات نمیکنم. اون زن هم دیگه کاری ازش بر نمیاد. پس غذات رو بخور دختر خوبی باش ونترس
خم شد و پیشونیم رو بوسید بی میل شروع به خوردن کردم.
ده دقیقه ای میشد که میز رو جمع کرده بودم و کنار علیرضا روبروی تلوزیون نشسته بودم. که صدای در خونه بلند شد.
_بلند شو در رو باز کن احمدرضاست
_علیرضا من تهران نمیرم.
چرخید سمتم و نگاهم کرد
_باشه. ولی بشین باهاش حرف بزن.
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و ایستادم سمت در رفتم بازش کردم. با دیدن احمدرضای رنگ پریده کمی ترسیدم.
_چی شده؟
داخل اومد و لبخند کم رنگی زد
_هیچی عزیزم.
_اخه رنگت پریده!
_یکم با مرجان حرف زدم. قبلش هم نگران تو بودم. مهم نیست.
در رو بستم و به مبل اشاره کردم
_بریم بشینیم
نزدیک مبل شدیم که علیرضا رو به احمدرضا گفت
_اینجا نه. برید اتاق نگار
دوست داشتم در حضور علیرضا حرف بزنیم تا نتونه حرفش رو بهم تحمیل کنه
نگاه علیرضا رو احمدرضا ثابت موند و نگران گفت
_خوبی؟
_خوبم
نفسش رو سنگین بیرون داد با سر به اتاق من اشاره کرد
_برید
احمدرضا سمت اتاق رفت و من نگاه دلخورم رو از علیرضا بر نمیداشتم روبروم ایستاد اهسته کنار گوشم گفت
_اونجوری نگاه نکن هر دو عاقل و بالغید باید بتونید برای زندگیتون بدون دخالت دیگران تصمیم های مهم رو بگیرید.
سر چرخوندم و به احمدرضا که نا امید نگاهم میکرد نیم نگاهی انداختم.
_نمیگم کوتاه بیا ولی وقتی حرف میزنی حواست به قلبش باشه.
با دست اروم به کمرم زد
_برو
وارد اتاق شدم و در رو بستم بلافاصله صدای تلوزیون نا متعارف بلند شد و این یعنی علیرضا هیچ جوره قصد دخالت تو این مسئله رو نداره.
روی تخت نشستم. احمدرضا هم جلو اوند و بدون هیچ فاصله ای کنارم نشست. دستش رو دور کمرم انداخت و به خودش چسبوند.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از گلزار شهدای کرمان
#اطلاعیه
🍁 پویش یلدای شهدایی
📩 شما می توانید سفره ی یلدایی خود را به تصویر شهدا مزین کنید و با ارسال عکس در این پویش شرکت کنید و به قید قرعه برنده جوایز ارزنده شوید.
▫️مهلت ارسال آثار: از ۳۰ آذرماه لغایت ۳ دی ماه
🔸جهت ارسال آثار به آیدی《ادمین مسابقه》کانال گلزار شهدای کرمان به آدرس زیر مراجعه کنید.
🆔 @Ya_SAHEBALZAMAN_M
#یلدا
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
هدایت شده از حضرت مادر
رفقا خریدپک های یلدایی انجام شد
#انار
#نارنگی
#تخمه
#شکلات
#گندمک
عزیزانی که میخوان برای این خرید ها سهیم باشن میتونن تا آخر امشب واریز بزنن
#فقطخواهشاحتمابهادمینبگیدواریزیبرای #شبیلدایاکمکبهبدهی
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 مستند بسته بندی پک ها و توزیعشون ارسال میشه ممنون از عزیزانی همراه هستن🙏🌸اجرتون با حضرت زهرا(س)
هدایت شده از دُرنـجف
🔸 مهدی جان!
من همه عُمر به یلدای فراقت بودم...
#ختمصدصلواتدهتوحیدودهسورهقدر
هدیه به
#آقاامامزمانعج
#یلدای_غیبت
میخوای #برندهایندستبندیلداییطلایی یا یه #دستبند #برنزی بشی؟؟؟
#چالششبیلدا🍉 اینجا رو از دست نده😉👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5