eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زینبی ها
عزیزان برای هزینه های بدهی درمان تومن واریز جمع شده دوستان منتظر کمک دستای مهربون شما هستن🖐🏻 از بدهی رو جمع کنیم😢 به (س)واریز بزنید بتونیم مشکل حل کنیم مستند کمک های قبلی داخل کانال هست 🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از زینبی ها
هرچقددرتوانتونه‌کمک‌کنیدبتونیم‌دراین‌شرایطروحی‌مقداری‌ازبدهی‌هاشون‌تسویه‌کنیم کنید
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه 5894631547765255 محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c 🙏 @Karbala15
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 خوشا صبحی که خیرش را تو باشی ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی... 🔅 خوشا روزی که تا وقتِ غروبش دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی... سلام امام زمانم 🌼
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزان برای هزینه های بدهی درمان تومن واریز جمع شده دوستان منتظر کمک دستای مهربون شما هستن🖐🏻 از بدهی رو جمع کنیم😢 به (س)واریز بزنید بتونیم مشکل حل کنیم مستند کمک های قبلی داخل کانال هست 🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از  حضرت مادر
هرچقددرتوانتونه‌کمک‌کنیدبتونیم‌دراین‌شرایطروحی‌مقداری‌ازبدهی‌هاشون‌تسویه‌کنیم کنید
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c 🙏 @Karbala15
💕اوج نفرت💕 اون روز هم تموم شد برعکس انتظارم احمدرضا دیگه زنگ نزد. فردا قراره به مسافرت بریم و من هنوز نمیدونم کجا قراره بریم. البته حس مزاحمت باعث شده تا اهمیتی هم برام نداشته باشه. به رسم ادب به عمو اقا هم زنگ زدم و بهش اطلاع دادم که دارم میرم. صبح زود به خاطر استرسی که دارم بیدار شدم. ساک کوچیکی برداشتم چند تا لباس و وسایل شخصیم رو داخلش گذاشتم. اهسته از اتاق بیرون رفتم تا بیدارشون نکنم که صدای ناهید رو از اتاقشون شنیدم. _علیرضا حواست به نگار باشه. انگار داره افسرده میشه. _چرا اینو میگی چیزی بهت گفته _نه اتفاقا اینو میگم چون اصلا حرف نمیزنه. موقع خرید هیچ ذوقی نداشت هیچی انتخاب نمیکرد ازشم که میپرسیدم کدوم قشنگتره میگفت من نمیدونم. اینا نشانه های افسردگیه. علیرضا ناراحت پرسید _باید چی کار کنم _یه کاری کن خرید کنه نباید تنهاش بذاریم. _شاید دریا حالش رو خوب کنه _اره استاد ما همیشه میگفت حس ارامشی که از نگاه کردن دریا به اوم دست میده هیچ جا پیدا نمیشه ولی بستگی داره با چه حالی بری جلوش بایستی اگه خوشحال باشی خوشحال ترت میکنه اگه نا امید باشی نا امید تر. به خاطر همین میگم باید حواسمون بهش باشه. _شرایط سختی براش درست شده. فعلا برو بیدارش کن فوری سمت سرویس رفتم و در رو بستم تو اینه به خودم نگاه کردم واقعا من دارم افسرده میشم؟ چیکار کنم که جلوی این کار رو بگیرم دست خودم نیست. از هیچ چیز لذت نمی‌برم. اگر بخواهم ادا در بیارم و الکی از خرید لذت ببرم بیخودی ازشون تعریف کنم هم که اصلا خوشایندم نیست. تنها کسی که تو این روزها میتونه حالم رو خوب کنه احمدرضاست که اون هم به واسطه اتفاق هایی که خودم دارم ایجادش می کنم، ازش دورم. آبی به دست و صورتم زدم و از سرویس بیرون اومدم. ناهید جلوی در اتاقم ایستاده بود با دیدنم لبخندی زد و گفت _ بیدار شدی! لبخندش رو پلسخ دادم و گفتم _آره بیدارم. دیشب نتونستم بخوابم. جلو اومده صورتم رو بوسید _ چرا عزیز دلم دستش رو گرفتم با محبت نگاش کردم _ ناهید واقعاً خوشحالم که تو زن علی رضایی لبخند رضایت‌بخش روی لبهاش نشست _ چرا _تو خیلی خانومی ممنون از اینکه من رو کنار خودت تحمل می کنی. _تحمل چیه من که گفتم تو مثل خواهرم میمونی. واقعا مثل خواهرم میمونی. یکسری حرف‌های بین من و علیرضا از روز اول در رابطه با تو شده که قرار بوده بهت نگم. اما احساس می‌کنم با شرایط به وجود اومده بهتر باشه که مطلع باشی. مشتاق نگاهش کردم _ خیلی دوست دارم که بدونم _ باید صبر کنی فرصتش پیدا بشه جلوی علیرضا نمیتونم بگم. چون اصلا دوست نداره بدونی. دلش نمی خواد که فکر کنی کسی نسبت به تو ترحم داره. حرف هایی که می خوام بگم شاید این احساس رو تو ذهنت بوجود بیاره. فکر نمی‌کنم تا رسیدن به شمال بتونیم بهت بگم _پس قرار شمال بریم لبش رو به دندون گرفت _عزیزم فراموش کردم بهت بگم. ببخشید لباس گرم بردار که این فصل اونجا هوا گرم نیست. علیرضا از اتاق بیرون اومد و با لبخند نگاهمون کرد سلام صبح بخیری گفتم و با روی باز جوابم رو داد. هر سه سر میز صبحانه رفتیم و برعکس دیروز اصلا نذاشتم ناهید کاری بکنه کارهای صبحانه رو خودم انجام دادم ظرف هاش رو شستم و جابه جا کردم سرم رو پایین انداختم و بدون اینکه به در اتاق باز شون نگاه کنم وارد اتاق خودم شدم. شرایط طوری که من باید با این دو تا زندگی کنم .پس باید تمام حواسم رو جمع کنم که هیچ وقت اون ها احساس نکنند که من نسبت بهشون حس خاصی دارم. نباید ناهید احساس کنه که علیرضا من رو بیشتر دوست داره. یا علیرضا نباید احساس کنه که من زیاد بهش وابستگی دارم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۳۰هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 با صدای نگار گفتن علیرضا ساکم رو برداشتم و چادرم رو روی سرم مرتب کردم همراهشون شدم. ساک رو به علیرضا دادم تا توی صندوق عقب ماشینش بزاره خودم روی صندلی ماشین نشستم. دست خودم نیست دلم نمیخواد حرف بزنم. اما مدام هردوشون قصد دارن من رو از این حال و هوا بیرون بیارن. به نظر خودشون میخوان من رو از افسردگی که فکر می‌کنن دارم نجات بدن. مسیر طولانی بود و من این مسیر رو با پروانه با هزار خاطره قبلاً رفته بودم. مسیر به مسیر من رو یاد روزهایی مینداخت که نیاز به بودن کسی کنارم داشتم و پروانه حتی یک لحظه هم ترکم نکرد. با وجود بدخلقی های تهمینه اون سفر خیلی برام خوب بود و البته تاثیرگذار. بعد از مسیر طولانی که علیرضا اصلاً استراحت نکرد و نوبتی با ناهید رانندگی کردن به مقصد رسیدیم. از همون ابتدا به اصرار خودم اتاق جداگانه از اتاق علیرضا و ناهید گرفتم هر دو مخالف بودن اما با بداخلاقی ساختگی که از خودم نشون دادم مجابشون کردم تا بپذیرن. اتاقی کنار اتاق خودشون برام گرفتن علیرضا تاکید کرد که موقع نهار یا شام نمی‌توانم تنها باشم باید با اونها باشم. از این سفر حسابی لذت بردم. به خاطر نزدیکی خونمون به دریا هر وقت دلم خواست کنار ساحل رفتم و برگشتم. تا هر وقتی که دوست داشتم هم کنار دریا می موندم و از نگاه کردن به دریای لذت می‌بردم و اصلاً غمگینم نمی‌کرد. روی صندلی چوبی نشستم و به آب آبی دریا که موج اروم جلو و عقب میبردش نگاه کردم. دلم میخواد برم همون ویلایی که با پروانه رفته بودم. دوست دارم همون آهنگی که با پروانه تو مسیر گوش می‌کردم رو دوباره گوش کنم. اما هیچ کدام از اینها برای امکان پذیر نیست دستی روی شونم نشست سرچرخوندم و با ناهید چشم تو چشم شدم با لبخند به کنارم اشاره کرد گفت _اجازه هست؟ کمی خودم رو کنار کشیدم. _بشین روی صندلی نشست و دستش رو در خودش پیچوند و خودش رو جمع کرد _سردت نیست؟ _نه اصلا. علیرضا کجاست؟ _خوابیده. نگاهم رو به دریا دادم. _چرا انقدر از ما دوری میکنی؟ دستش رو گرفتم و روی پام گذاشتم تو چشم هاش نگاه کردم. _چون خودم رو میزارم جای تو. اصلا دوست نداشتم یه نفر ماه عسلم رو سه نفره کنه. با ارامش خاصی گفت: _روز اول که علیرضا اومد خاستگاری من قبل از اینکه از شرایط سخت گیرانش برای کار کردن و حجاب و خیلی چیز های دیگه بگه. رُک و راست بهم گفت که یه خواهر داره که از جون براش عزیز تره. گفت که شاید برای همیشه کنارش باشه. اتمام حجت کرد که اگر نمیتونم با حضور تو کنار بیام وارد جزئیات نشیم و بگم تا بره. راستش من خیلی از علیرضا خوشم اومد وقتی اومد بالا جلوی من و میترا با احمدرضا دعوا کرد اول از جَنمِش خوشم اومد بعد هم از اینکه اینجوری مواظب خواهرشه. فکر کنم تو همون نگاه اول عاشقش شدم. یه خاطر همین به میترا گفتم که پیشنهاد ازدواجمون رو به تو بده لبخند روی صورتم پهن شد. و با چشم های گرد گفتم _واقعا! نفسش رو سنگین بیرون داد _ولی ازش قول گرفتم که نگه که من گفتم. الان هم به غیر از خودم و میترا تو کس دیگه ای نمیدونه. به زور لبخندم رو جمع کردم _از بابت من مطمعن باش به کسی نمیگم. _خودت میدونی که عشق با ادم چی کار میکنه. تعریف تو رو هم از میترا شنیده بودم به خاطر همین قبول کردم. علی رضا اون شب چهار بار حضور تو رو تاکید کرد و من هر چهار بار پذیرفتم. گفت حتی شاید به خاطر تو مجبور باشیم از شیراز بریم باز هم قبول کردم. الان هم اصلا پشیمون نیستم. از اینکه علیرضا انقدر هوام رو داره و ناهید هم از این مسئله مطلعه و ناراحت نیست احساس شعف کردم. _انگار خدا با حضور علیرضا و البته تو، میخواد خستگی تمام این سال ها رو یکجا از تنم در بیاره. _خوشحالم که این حس رو داری. نگار تلاش کن از این حالت بیرون بیای ... صدای تلفن همراهم باعث شد تا حرفش نصفه بمونه گوشی رو از جیب مانتوم بیرون آوروم با دیدن اسم احمدرضا ناحواسته لبخند زدم و انگشتم رو روی صفحه ی گوشیم کشیدم و کنار گوشم گذاشتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۳۰هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
❣آرامش قلبم امام زمانم❣ 🔅 السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ الْحُجَجِ عَلَى الْخَلْقِ أَجْمَعِينَ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که عصاره همه فرستادگان خدایی. 🌱سلام بر تو و بر روزی که خواهی آمد و با اعجاز موسایی و دَم عیسایی و خُلق محمّدی ات، دلها را فتح خواهی کرد.💚 📚 بحار الأنوار، ج‏۹۹، ص۹۷. ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄