eitaa logo
زینبی ها
4.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 انرژی زیادی که توی ناهید و علیرضا به خاطر کنار هم بودن توشون می‌دیدم برام غیر قابل هضم بود. نه خسته می‌شدن نه می‌خوابیدن هر تو خوشحال بودن و مرتب می خندیدن . از اینکه علیرضا انقدر خوشحاله حالم خوبه. ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد. کمکشون وسایل هایی که گرفته بودن به علاوه ساک خودم رو توی آسانسور گذاشتم و هر سه بالا رفتیم. وارد خونه شدیم مستقیم به اتاقم رفتم ساک رو گوشه ی اتاق گذاشتم. لباسهام دراوردم روی تخت دراز کشیدم. صدای شوخی خندشون خیر از این میداد که باز هم خبری از خستگی توشون نیست. احساس کردم نیاز به تنهایی دارن شیشه ی مربایی رو که برای میترا خریده بودم برداشتم. چند ضربه به در اتاق زدم و بیرون رفتم. میترا توی آشپزخونه زیر کتری رو روشن می‌کرد و علیرضا روی مبل نشسته بود پاش رو روی میز گذاشته بود. رو به علیرضا گفتم _ من یه دقیقه میرم بیرون سر چرخوند نگاهم کرد _ کجا؟ _ برم پیش میترا این رو براش خریدم. _ باشه عزیزم برو. کی بر میگردی دو ساعت دیگه یکم دلم برای میترا تنگ شده میمونم حرف بزنیم. _سلام بهشوم برسون. باشه ای گفتم و از خونه بیرون رفتم پله های راه پله رو بالا رفتم . پشت در خونه ی عمو آقا ایستادم و چند ضربه بهش زدم. در باز شد و ناهید با چشم های گریون در رو باز کرد به چشماش خیره شدم _ سلام _ سلام عزیزم. چی شده؟ _هیچی بیا تو نفس سنگینی کشید داخل رفتم. شیشه ی مربا رو سمتش گرفتم _ قابل شما رو نداره مربا رو از دستم گرفت و با لبخند گفت _ خیلی ممنون. نگاهی کلی ه خونه انداختم. خبری از عمواقا نبود احمدرضا هم گوشه ی مبل خوابیده بود. کنار میترا نشسم و با صدای ارومی لب زدم _ چی شده؟ این سوال ساده من انگار باعث شد تا سد چشم هاش بشکنه و اشک هاش پایین بریزه. خیره نگاهم روی اشکش ثابت موند. ناراحت گفتم _عمو اقا کجاست سرش رو بالا آورد و به اتاق اشاره کرد و گفت _ اتاق خواب کاش نمی اومدم بالا نمی‌آمدم معلومه که هر دو با هم بحثشون شده صدای بلند عمو آقا از تو اتاق باعث شد نا گمی بترسم. _ من حرف اول و آخرمو زدم. وقتی میگم نه یعنی نه. مثل دختربچه‌ها نشین گوشه اتاق گریه کن. احتمالا از حضور من باخبر نیست میترا حرصی دستمال کاغذی را از روی میز برداشته اشکش رو پاک کرد. عمو آقا بالا تنش رو از اتاق خواب بیرون آورد. _میترا انتظار دارم... با دیدن من جا خورد با لبخند گفت _ سلام کی اومدی؟ ایستادم _ سلام الان، داشتم میرفتم دیگه نگاهی به میترا که پشتش به عمو آقا بود انداختم _ کجا بمون حالا از اتاق بیرون اومد _ نه دیگه علیرضا گفت زودتر برگردم پایین کلی کار هست باید برم پایین. اومده بودم سوعاتی که براتون خریده بود رو بدم. _دستت درد نکنه عموجان زحمت کشیدی. میترا صورتش رو از عمو اقا برگردونده بود. معلوم نیست سر چی بحثشوم شده که عمو آقا انقدر محکم می گه نه ازشوم خداحافظی کردم و بیرون اومدم. بالا احساس مزاحمت کردم پایین هم باید اون دوتا رو تنها می‌گذاشتم. جمله آخر علیرضا رو فراموش نکردم کی بر میگردی یعنی اینکه می خوان تنها باشم .پله ها رو پایین رفتم. به تطراف نگاه کردم. حالا باید کجا برم. باید چیکار کنم روی مبلی که توی سالن بزرگ ورودی ساختمون بود نشستم و خدا رو شکر کردم که آقای خائف نگهبان ساختمون الان پشت میزش نیست. به زمین خیره شدم نفسم رک با صدای آه بیرون دادم. تا کی باید اینجوری باشم نم یشه که من نه بالا جایی داشته باشم نه اون پایین. این شرایطی که خودم برای خودم ساختم. اگر همون روز که احمدرضا میخواست بره من هم باهاش میرفتم اینقدر اذیت نمی شدم. تصمیمم رو گرفتم .گوشی رو از جیب مانتوم درآوردم شماره احمدرضا رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق جواب داد _جان دلم بغض توی گلوم رو قورت دادم با صدای غمگینی که سعی داشتم خوش حال نشونش بدمم گفتم _سلام نگران گفت _سلام عزیزم.شرکتم. _یه کار مهم دارم _ بگو عزیزم پر بغض لب زدم _ من فکر هام رو کردم. برای اینکه جلوی گریم رو بگیرم لب هام رو هم فشار دادم و نفس عمیق کشیدم با صدای لرزونی که هیچ کنترلی روش نداشتم لب زدم _ بیا دنبالم منو ببر تهران فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۳۰هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
زینبی ها
هرچقددرتوانتونه‌کمک‌کنیدبتونیم‌دراین‌شرایط روحی‌مقداری‌ازبدهی‌هاشون‌تسویه‌کنیم #به‌نیت‌اهل‌بیت‌وشهدا
عزیزانی که شرایط کمک کردن دارید یاعلی بگید بتونیم مبلغی از بدهی تسویه کنیم اجرتون با حضرت زهرا (س)
هدایت شده از دُرنـجف
‹خابَ الوافِدونَ علیٰ غَیرِك› باختند آن‌ها که با غیرِ تو بَستند.. -دعای
زینبی ها
هرچقددرتوانتونه‌کمک‌کنیدبتونیم‌دراین‌شرایط روحی‌مقداری‌ازبدهی‌هاشون‌تسویه‌کنیم #به‌نیت‌اهل‌بیت‌وشهدا
عزیزانی که شرایط کمک کردن دارید یاعلی بگید بتونیم مبلغی از بدهی تسویه کنیم اجرتون با حضرت زهرا (س)
💕اوج نفرت💕 نگار چیزی شده جواب دادن به سوالش باعث میشد تا نتونم جلوی گریم رو بگیرم. _تو رو خدا حرف بزن. کسی چیزی بهت گفته؟ عمو آقا مجبورت کرده؟ بغضم رو قورت دادم و به سختی گفتم _نه. شرایط طوری شد که این تصمیم رو بگیرم . کی میای؟ _فکر میکردم این بهترین خبریه که میتونم بشنوم اما انقدر غم تو صدات هست که اصلا خوشحال نشدم. کسی از تصمیمت با خبر هست؟ _فقط خودت _الان کجایی به اطراف نگاه کردم اشک روی گونم ریخت _خونه _چرا صدات میپیچه؟ _احمدرضا حوصله ندارم. کاری نداری؟ صدای نفس سنگینش رو از پشت گوشی هم میشه شنید. _باشه عزیزم من پس فردا اونجام _خداحافظ تماس رو قطع کردم. اشک هام رو از روی صورتم کنار زدم. کسی توی این تصمیم مقصر نیست. هر کس تو زندگی جایگاهی داره من از اول اشتباه کردم. باید همون روز با احمدرضا به تهران میرفتم. به پشتی مبل تکیه دادم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم. با شکوه چه جوری باید کنار بیام. اون زن از خیچ کدوم از کارهاش ابراز پشیمونی نکرده و با تماس های گاه وبیگاهی که پنهانی از احمدرضا با تهران گوش کردم متوجه شدم که حتی به این ازدواج هم راضی نیست. باید خودم رو آماده کنم به خاطر تعصب احمدرضا نمیتونم جوابش رو بدم پس باید دنبال راهی باشم چشم هام رو بستم و ناخواسته به روزی رفتم که با هم چشم تو چشم شدیم. _من پشیمونم اما نه از چیزی که تو فکرش رو میکنی. اون شب بالای پله ها باید طوری ارزو رو هل میدادم که تو توی شکمش میمردی. ولی نتونستم . برای همین به مریم دارو دادم که اگه نتونستم تو رو بکشم جابجات کنم. دوست داشتم نسل خانواده ی پروا رو از ارسلان قطع کنم. وقتی فهمیدم ارزو بعد از زایمان رحمش رو از دست داده تو پوست خودم نمیگنجیدم. همون موقع باید میکشتمت که الان برای من قد علم نکنی. _اون همه تحقیر فقط به خاطر حسادت بود. سال ها من رو از خانوادم دور کرده تو چشم هام نگاه میکنه میگه پشیمون نیستم. میگه دوست داشتم نسل خانواده ی پروا رو از ارسلان قطع کنم. میگه تو پوست خودم نمیگنجیدم وقتی مادرم دیگه نمیتونسته بچه دار بشه. همش به خاطر پول بوده . به خاطر عقده های درونیش. به خاطر کمبود هایی که دوران... با صدای بلندش حرفم نصفه موند: _نه عقده بود نه کمبود. تا قبل از اینکه آرزو بیاد تو این خونه، من فکر میکردم جایگاه عروس همونیه که من دارم. یه کلفت، یکی که باید کم بخوره، کم حرف بزنه، کهنه بپوشه، کتک بخوره. ولی بعد آرزو دیدم نه، جایگاه من تو این خونه اینه نه عروس. با صدای علیرضا چشم باز کردم _نگار برای چی اینجا نشستی؟ نگاهم به آقای خائف که کمی عقب تر ایستاده بود افتادم صدای عصبی و اروم علیرضا باعث شد نگاهش کنم. _ما مگه خونه نداریم که تو اومدی اینجا نشستی؟ ایستادم و جلو رفتم چی باید بگم که برادرم عصبیم رو اروم کنم _میخواستم زنگ بزنم به احمدرضا جدی تر از قبل گفت _بالا نمیشد؟ چپ چپ نگاهم کرد. نیم نگاهی به خائف انداختم و اب دهنم رو قورت دادم. علیرضا متوجه نگاهم شد. با دست به اسانسور اشاره کرد _بیا برو بالا سرم رو پایین انداختم و از کنارش رد شدم .صدای علیرصا رو شنیدم که مخاطبش خائف بود _محسن جان ببخشید مزاحم شما خم شدیم. _نه چه مزاحمتی. هر چی صداشون کردم جواب ندادن فکر کردم حالشون بد شده وگرنه تماس نمیگرفتم بالا وارد اسانسور شدم با پام مانع بسته شدن درش شدم تا علیرضا هم بیاد. در کامل باز شد. به چشم هاش نگاه کردم فرق علیرضا با احمدرضا تو اینه که علیرصا عصبانیتش زود میخوابه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🖐🏻 کنیم😢 دارن‌اگر زودترمیتونیم‌مبلغی‌ازبدهی‌تسویه‌کنیم به (س)واریز بزنید واریزبزنید مستند کمک های قبلی داخل کانال هست 🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c 🙏 @Karbala15
هدایت شده از  حضرت مادر
❤️‍🩹 عَزیزعَلَیَّ‌اَن‌اَرَی‌الخَلق،وَلاتُری برای من سخت است که همه را ببینم ولی تو را نبینم... ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از  حضرت مادر
حضرت فاطمه زهرا (س) فرمود: حُبِّبَ إ لَیَّ مِنْ دُنْیاکُمْ ثَلاثٌ:تِلاوَةُ کِتابِ اللّهِ، وَالنَّظَرُ فی وَجْهِ رَسُولِ اللّهِ، وَالاْنْفاقُ فی سَبیلِ اللّهِ. (نهج الحیاة، ح 164) سه چیز از دنیا برای من دوست داشتنی است:تلاوت قرآن، نگاه به صورت رسول خدا، انفاق و کمک به نیازمندان در راه خدا. 
💕اوج نفرت💕 بدون اینکه نگاهم کنه کنارم ایستاد. _ادم بخواد گریه کنه از خونش نمیره بیرون. جای امن تو باید خونه باشه نه سالن ساختمون. در باز شد و اشاره کرد تا بیرون برم. پشت در خونه ایستادم و سرم رو پایین انداختم. _چرا گریه کردی؟ _دلم گرفته بود _کی باعث شد تا دلت بگیره _هیچ کس نفس سنگینی کشید و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد در رو باز کرد داخل رفتم. _بیا بشین پیش ما سربزیر لب زدم _خوابم میاد خستم سنگینی نگاش رو روی خودم احساس کردم و بعد از سکوت چند ثانیه ای گفت _برو سمت اتاقم رفتم ناهید نگاهش روی چشم های اشکیم ثابت مونده بود. لبخند بی جونی بهش زدم و وارد اتاقم شدم در رو بستم و بهش تکیه دادم صدای ضعیف ناهید رو شنیدم _دعواش کردی؟ _نه _پس چرا گریه کرده بود _میگه دلم گرفته از در فاصله گرفتم به چمدونم که زیر تخت بود نگاه کردم بیرون کشیدمش جلوی در کمد گذاشتم. باید در رو قفل کنم چون علیرضا منتطر اجازه برای ورود نمیشه. با کم ترین سرعت ممکن کلید رو توی در پیچوندم. به کمد لباس هام نگاهی انداختم. اون همه لباس تو یه چمدون جا نمیشه الان میتونم فقط مقداریش رو تو چمدون بزارم. شروع به جمع کردن لباس هام کردم. دل کندن از شیراز و علیرضا و عمواقا با شرایط پیش اومده دیگه برام سخت نیست فقط مطمعنم دلتنگ برادرم میشم. بغضم رو قورت دادم تا اشکی که بواسطش قراره از چشم هام پایین بریزه باعث نشه تا علیرصا متوجه علت تصمیمم عجولانم بشه. الا دوست ندارم عذاب وجدان رو بهش هدیه بدم. لباس هایی که دوستشون داشتم رو تو چمدون گذاشتم و زیپش رو بستم صدای در اتاقم بلند شد و دستگیرش بالا و پایین شد و بلافاصله علیرضا گفت _در رو چرا قفل کردی فوری چمدون رو زیر تخت هول دادم و سمت در رفتم و بازش کردم داخل اومد. نگران نگاهم کرد _چرا قفل کردی؟ _میخواستم لباسم رو عکض کنم نگاهی به مانتوم که هنوز تنم بود کرد و ترجیح داد دنبال علت نباشه _احمدرضا زنگ زد گفت گفتی تصمیمت رو گرفتی! سرم رو پایین انداختم دلم میخواد خودم رو توی آغوشش ببندازم و گریه کنم. خودم رو کنترل کردم _اره تصمیمم رو گرفتم. _توی این تصمیم اجبار نبوده؟ قلبم به شدت درد گرفت چشم هام رو بستم و به سختی نفس کشیدم _نه اجبار نبوده. به این نتیجه رسیدم. دستش رو زیر بازم انداخت. _خوبی؟ نفس های کوتاه و که برای جلوگیری لز درد قلبم میکشیدم دستم رو برای علیرضا رو کرد. _نمیدونم چرا درد میکنه کمک کرد تا سمت تخت برم روش دراز بکشم با صدای بلندی گفت _ناهید یه کم اب بیار دستش رو گرفتم _خوبم علیرضا _باید بریم دکتر _نه نمیخواد هیچی نیست دردش کم تر شد و نفس راحتی کشیدم ناهید سراسیمه با یه لیوان آب وارد اتاق شد و بالای سرم ایستاد. با کمک علیرضا کمی از آب رو خوردم. و دوباره خوابیدم. برای اینکه از ناراحتی درش بیارم لبخند زدم گفتم _شاید برای خستگی راهه یکم بخوابم خوب میشم. _من همینجا میشینم تا بیدار شی بخواب عزیزم.