آقاجان...
چہقرنها که بہغربٺگذشتہ درغربٺ
مقیم خیمہ صحرا چرا_نمیآیی
توییکه صاحب عزای عزیز زهرایی
سفیر ماتمِ عُظما چرا نمیآیی
صاحب_عزا_ڪجایے...🍀🌺🌸🍀🌺🌸🍀🌺🌸🍀🌺🌸
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_دوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تاسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت:" من نمی دونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب (س) برسه، تخربیش می کنن!"
با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل این که جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد:" هیچ غلطی نمی تونن بکنن!" و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (ص) ناراحت و نگران بودیم،اما خون غیرت به گونه ای دیگر در رگ های مجید جوشید، نگاهش برای حمایت از حرم تپید و نفس هایش به عشق حضرت زینب (س) به شماره افتاد.
گویی در همین لحظه حضرت زینب (س) را در محاصره دشمن می دید که اینگونه برای رهایی اش بی قراری می کرد و این همان احساس غریبی بود که با همه ی نزدیکی قلب ها و یکی بودن روح مان، باز هم من از درکش عاجز می ماندم!
★ ★ ★
با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سر غیرت آمده و بر سر نخل ها آتش می ریخت، هرچند نخل های صبور، رعنا تر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمی آوردند و البته من هم درست مثل نخل ها، بی توجه به تابش تیز آفتاب بعدازظهر، لب حوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس می کردم. نگاهم به آبی آب حوض بود و خیالم در جای دیگری می گشت. از صبح که از برنامه های تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشه ای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم بی تابی می کرد. فردا سالروز ولادت امام علی (ع) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید می توانست نه به شیوه مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشه هایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت. مادر دمپایی لا انگشتی اش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ