سلام به یه ادمین کمکی نیاز داریم که نه دانش آموز باشه و نه دانشجو باشه که در طول مدارس بهمون کمک کنه 🌷🌷🌷👇👇👇👇👇
@zeinabiha
@yaa_hossein.mp3
12.92M
🔊 خیلی دلم میخواست که بیام حرم پیاده
جامونده
🎤 سید رضا نریمانی تک
💠 #اربعین #کربلا
💠 #حب_الحسین_یجمعنا
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#امام_حسین #محرم #هیئت_انقلابی #مداحی_انقلابی #ماه_محرم #پیاده_روی_أربعین #صلوات #سلام_امام_زمان #شیعه #خط_را_گم_نکنیم
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🎤 #کربلایی_سیدرضانریمانی 🎤
🌸 @zeinabiha2 🌸
1_5129936451902898202.attheme
144.3K
••💕••💕••
• #تم←📲
[ #دخترانه
{ #مذهبی}
@zeinabiha2
1_4985643211662819380.attheme
91.9K
••💛••💛••
• #تم←📲
[ #پسرانه
{ #مذهبی_بسیجی}
@zeinabiha2
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_پنجم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش می زد. با قدم هایی سست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک می ریخت، نگاهم می کرد و هیچ نمی گفت. گویی خودش را به تماشای گریه های زجر آور و شنیدن گله های تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم می کرد و دم نمی زد تا طوفان گریه هایم به گل نشست و او سرانجام زبان گشود:" الهه! شرمندم! بخدا نمی خواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم، که نمی خواستم اذیتت کنم! الهه جان...تو رو خدا منو ببخش!" بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به جانم زده بود به این سادگی ها فراموشم نمی شد. خودش را روی دو زانو روی زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد:" الهه! روتو از من برنگردون! تو که می دونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان..." و چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد:" الهه! با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!" و من هم با همه دلخوری و دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتی اش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی می داد، شکایت کردم:" من نمی دونستم امروز چه روزیه، اگه می دونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی نمی گرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت همچین کاری نمی کنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر می کنی خدا راضیه که تو با من این جوری رفتار کنی؟ فکر می کنی همون امامی که میگی امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟" چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد:" الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم. دست خودم نبود... من بیست سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود..."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_چهارم
🌸🍃🌺🍃🌺
....
نگاهم به دهانش بود که چه می گوید و قلبم هر لحظه کند تر می زد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین بغض می گذشت، زمزمه کرد:" حالا امروز تو خونه ما جشنه!" و دیگر هیچ نگفت.
احساس کردم برای یک لحظه قلبم یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بریده از خودم دفاع کردم:" خب...خب من نمی دونستم...." از آهنگ صدایم، عمق ناراحتی ام را فهمید، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد:" من از تو گله ای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل خودم گرفته..." گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت. پیش از آنکه من هیج مجالس یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوه عجیبی بر دلم نشست و بی آن که بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد:" می دونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ می دونی چقدر زحمت کشیدم؟" معصومانه نگاهم کرد و گفت:" الهه جان! من..." اشکی که در چشمانم حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم:" مجید! خیلی بی انصافی!" در برابر نگاه مهربانش، گل ها را از آرامش آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم:" من اینا رو برای تو گرفتم! از دیشب منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب می کنی!" و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گل ها را پر پر کردم و مثل پاره های آتش، به صورتش پاشیدم و دیدپ گلبرگ های سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش غمزده به زیر افتاد. با سرانگشتانش، رد پای آب را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریه های بی امانم بود که سقف سینه ام را می شکافت و فضای اتاق را می درید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمی توانستم حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همان جا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم:" خیلی بدی مجید! خیلی بدی!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_ششم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم:" این گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر می کنی من برای بچه های پیامبر احترام قائل نیستم؟ فکر می کنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعا این کارا چه ارزشی داره؟" کلام آخرم سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از احساس موج زد و قطره ای را به زبان آورد:" برای من ارزش داره!" این را گفت و باز ساکت سر به زیر انداخت. سپس همچنان که نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم می فشرد، ادامه داد:" ولی تو هم برام اونقدر ارزش داری که دیگه جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه!" از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده بود، می توانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقی ام شکسته و نمی خواست به رویم بیاورد که عاشقانه نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم را گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست:" قربونت بشم الهه جان! من ببخش عزیزدلم! ببخش که اذیتت کردم.." و من چه می توانستم بگویم که دیگر کار از کار گذشته و تمام نقشه هایم نقش بر آب شده بود! می خواستم با پختن کیک و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به سوی مذهب اهل تسنن ببرم، ولی او بی آن که بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت!
★ ★ ★
سلام نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست:" سلام الهه جان!" و پیش از آن که سرم را برگردانم، مقابلم روی زمین نشست و با لبخندی شیرین ادامه داد:" قبول باشه!" هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین جواب دادم:" ممنون!" کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بی توجه به جستجویی که در کیفش می کرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن "بفرمایید!" بسته کادوپیچ شده ای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی پوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند. دستم را از زیر چادر نمازم بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بی رنگ، سپاسگزاری ام را نشان دادم و او بی درنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد:" قابل تو رو نداره الهه جان! فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت در بیارم... ببخشید!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ