۱۴ آبان ۱۳۹۸
۱۴ آبان ۱۳۹۸
۱۵ آبان ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️✅ روی مشترکاتمون با بقیه انسان ها صحبت کنیم
💥 سفارش ویژه امام حسن عسکری به شیعیان
🆔 @zeinabiha2
۱۵ آبان ۱۳۹۸
▪️ فقط خدا میداند که مولایمان امام حسن عسکری از بی مهری و بی وفایی مردم چه دیده بود که در آخرین روزهای عمر خود این گونه به پسرش مهدی وصیت کرد: «در میان مردم نمان... و جز در کوه های صعبالعبور و سرزمین های خالی از سکنه مقیم نباش!»
▫️ قرن ها از این وصیت پدر میگذرد و پسر همچنان به این وصیت عمل میکند. و باز هم فقط خدا میداند که در طی قرن ها بی مهری و بی وفایی شیعه، در این آوارگی دوران غیبت، چه بر مولایمان حجة بن الحسن گذشته است.
🆔 @zeinabiha2
۱۵ آبان ۱۳۹۸
2017_11_27-10_24_56AM_9wypbg32jg.mp3
1.24M
🔖معرفی امام زمان عج توسط امام حسن عسکری علیه السلام برای احمد ابن اسحاق
#استاد_رفیعی
🆔 @zeinabiha2
۱۵ آبان ۱۳۹۸
بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ۚ
[هود/۸۶]
ذخیره الهی برای شما بهتر است
اگر ایمان داشته باشید.
[ به تو فکر میکنم که خیر کثیری برای ما،تمام خیری که از خدا میخواهم ...
وتمام خیری که درهرعالم به مارسید...
وتمام خیری که به ما باظهورت به ماخواهد رسید...
تو وآباء تو سراسر نور وخیرکثیرید...]
🆔 @zeinabiha2
۱۵ آبان ۱۳۹۸
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
"ازامام حسن بخواهیم سربازِ پسرش باشیم نه سربارش!!!"
بی آبرو اونیکه با اخلاقش ننگ می زنه به امامش و با آبرو اونیکه با عمل و اخلاق خوبش عزت میده به امامش ....
امام حسن عسکری (ع) می فرمایند : اتقو الله و کونوا زینا و لاتکونو علینا شینا جروا الینا کل الموده و ادفعوا عنا کل قبیح.
امام حسن عسکری (ع) : تقوا داشته باشید و زینت ما باشید نه مایه ننگ ما و خوبی ها اخلاق نیک را با رفتارتان به ما سوق دهید و هر عمل قبیح و زشتی رو از ما دفع کنید(یعنی کاری نکنید که دیگران بگن بیا اینم از شیعیان و پیروهای این امامان و این دین )
هر چی باشه اگر ما مذهبی ها با لباس و چهره و رفتار دین دار شناخته بشیم وظیفه سنگینی در جامعه و خانواده داریم چون هم می تونیم با اخلاق و عمل مبلغ دین باشیم و هم می تونیم دافعه داشته باشیم...
نکته مهم : روز حساب و روز قیامت ، فرد خطاکار نمی تونه بهونه کنه بگه :من اگه فاسق موندم تقصیر مسلمونای بد کاره بود و الا آدم خوبی بودم .... نه خیر ...
طبق آیه قرآن این فرد باید چشم داشت و آدمای خوب رو هم میدید و بارها در داستان های تاریخی قرآن اومده که در دیندارها هم نخاله وجود داره و هم فاسد پس تو حق نداری قاطی کنی و همه رو به چشم بد ببینی . خوب ها رو ببین و از اونها خط بگیر ...
🆔 @zeinabiha2
۱۵ آبان ۱۳۹۸
وَلَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ ...[40/حج]
و قطعاً خدا به کسی که او را یاری می کند، یاری می دهد.
امام حسن عسکری علیه السلام:
هر کس دنبال کار خدا باشد، خدا هم دنبال کار او خواهد بود.
🌿خدا مدیون کسی نمیمونه ...
🆔 @zeinabiha2
۱۵ آبان ۱۳۹۸
۱۵ آبان ۱۳۹۸
۱۵ آبان ۱۳۹۸
۱۵ آبان ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 بیعت با امام زمان
👤 سعید نجفی
👥 وعده ما نهم ربیع در سراسر کشور در اجتماع مردمی #عید_بیعت (پنجشنبه ١۶ آبان) و تجدید عهد با امام زمان
🆔 @zeinabiha2
۱۵ آبان ۱۳۹۸
۱۵ آبان ۱۳۹۸
کجایی..!؟
سوالیست که همیشه از او پرسیدم...
دریغ از آنکه یکبار از دلم
این سوال را بکنم..!💔
🔶به نام خدا 🔶
#اطلاعیه
🔘با عرض سلام و ادب و احترام و ضمنتشکر از حضور شما عزیزان کانال زینبی ها😚
خیلی ممنون از همراهی دل گرم کنندتون❤️
ان شاءاللّه که عزاداری های پرشورتون در ماه محرم و صفر قبول درگاه حق باشه و مورد توجه ائمه اطهار...
همچنین از طرف خادم های زینبی رسیدن ماه ربیع,ماه سرور و شادی رو بهتون تبریک میگم😊
💐💐💐
و اما...
از چاق سلامتی بگذریم و بریم سر اصل مطلب😋
خبر دارم براتون,اونم چه خبری😁
مسابقه داریم...
🙄🙄🙄
از همه شما عزیزان دعوت می کنم به مناسبت آغاز امامت صاحب الامرمون
مولا جانمون,مهدی فاطمه(عج) 😍😍😍
و تجدید عهدی دوباره با غایب همیشه حاضر 🤝
دلنوشته های مهدوی خودتون رو برای آیدی ارسال کنید
@Rehi_f 👈 👈👈
راستی
یادم رفت بگم😅
به دلنوشته هایی که در کانال قرار دادیم و بالا ترین سین رو خورده باشه
جایزه تعلق میگیره😍
پس یادتون نره که بعد از قرار گرفتن دلنوشته هاتون در کانال اون هارو برای دوستانتون ارسال کنید تا بیشترین سین رو بخوره😬
جایزه هم داریم😉😉😉
بعله پس چی
ما اینیم دیگه😜
مدت زمان ارسال دلنوشته هاتون تا چهارشنبه لغایت15/8/98ساعت 20 می باشد😃
یادتون نره
ما منتظر دلنوشته های قشنگ مهدوی شما هستیم
یا علی مدد✋
#لبیک_یا_مهدی
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج 😍
🆔 @zeinabiha2
۱۵ آبان ۱۳۹۸
زینبی ها
کجایی..!؟ سوالیست که همیشه از او پرسیدم... دریغ از آنکه یکبار از دلم این سوال را بکنم..!💔 🔶به نام
✅ مهلت ارسال آثار فقط تا ساعت 20
#یادآوری ⏳
۱۵ آبان ۱۳۹۸
بعدنمازاذان مغرب ختم هدیه به آقا امام زمان داریم ان شاء الله همگی شرکت کنید از آقا عیدی بگيريد🙏
@zeinabiha2
۱۵ آبان ۱۳۹۸
۱۵ آبان ۱۳۹۸
۱۵ آبان ۱۳۹۸
۱۵ آبان ۱۳۹۸
۱۵ آبان ۱۳۹۸
۱۵ آبان ۱۳۹۸
Atashe eshgh_260418110701.mp3
9.07M
❤️ آتش عشق
❤️ #عید_بیعت #امام_زمان عج
🎤🎤 علي فاني و عباس جواهري
۱۵ آبان ۱۳۹۸
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
اخلاقی که خانه اش را در این شهر غریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد:" مجید جان! ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه، بعد می اومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش زحمت میکشن و از ما پذیرایی میکنن."
مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد:" چاره ای نبود مامان، هر چی زودتر می اومدیم بهتر بود." همچنان که نهار می خوردیم، صدای خوش قرائت قرآن از داخل اتاق می آمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت:" عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن می کنه." مادر از شنیدن این جمله آهی کشید و همچنان که به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآن از آنجا به گوش می رسید، نگاه می کرد، گفت:" چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!" سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد:" من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم می کردم!" مجید با غصه ای که در چشمانش نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت:" إن شاءالله خیلی زود حالتون خوب میشه!" و مادر با گفتن" ان شاءالله!" خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوب می دانستم از شدت حالت تهوع و درد نمیتواند لقمه ای را به راحتی فرو بدهد.
احساس سخت و زجرآوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور می کرد. نهار در سکوتی غمگین صرف شد و من به سرعت ظرف ها را جمع کردم که از سر و صدای بشقاب ها، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد. هر چه کردم نتوانستم مجابش کنم که برود و برای شستن ظرف ها دست به کار شد. با کمک هم آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکس های خانوادگی اش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت: »الهه جان! بیا بشین، عکس های بچگی مجید رو نشونت بدم!" به شوق دیدن عکس های قدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه مشتاقم را به عکس های چسبیده در آلبوم دوختم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
۱۵ آبان ۱۳۹۸
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_چهلم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در آغوش مادر مرحومش بود.
عکس بزرگ و واضحی که می توانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی احساس کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت:" این عکس رو چند ماه قبل از اون اتفاق گرفتن!" سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس مادرش مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد:" اون مدت که تهران رو شب و روز بمبارون می کردن، ما همهمون خونه عزیز بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه می گرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سر رفتن خونه شون تا یه سری وسائل با خودشون بیارن، ولی مجید رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود برمیگردیم..." که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد:" ولی دیگه هیچ وقت بر نگشتن!" بی اختیار نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم میچکد. با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن "خدا لعنت کنه صدام رو!" اوج ناراحتی اش را نشان داد. ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با دلخوری رو به مادرش کرد:" مامان! حالا که وقت این حرفا نیس!" عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با دستپاچگی از من و مادر عذر خواست:" تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم
نبود! یه دفعه دلم ترکید! شرمندم، ناراحتتون کردم!" مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی عمه را با گشاده رویی داد: »این چه حرفیه خواهر آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش می پوسه! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت می مونم!" اما مجید مثل این که هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمی گفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکس های بعدی را نشانمان میداد و از هر کدام خاطره ای تعریف می کرد. عکس هایی مربوط به دوران کودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای فامیل به چشم می خورد. حالا غم غریب چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی حس می کردم که به جز ایام نوزادی اش، هیچ صحنه ای از حضور پدر و مادر در زندگی اش نبود.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
۱۵ آبان ۱۳۹۸
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
دقایقی به تماشای آلبوم خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانه برخاست و همچنان که به سمت آیفون میرفت، خبر داد:" حتماً سعیده! اومده دنبالمون بریم دکتر." و در مقابل نگاه پرسشگر من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد:" شوهرشه!" مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد:" مامان! آماده شید بریم!" با شنیدن این جمله، ذوقی کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر، خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم.
☆ ☆ ☆
سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به ابر هایی که حالا زیر پایم بودند، نگاه می کردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتی اش را با فشردن انگشتانش در هم نشان می داد. مادر همانطور که سرش را به صندلی هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود.
اشکم را با دستمال کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید آهسته صدایم کرد: " الهه جان!"
به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به زبان آوردم:" مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟" نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتی اش را از لرزش نفس هایش احساس کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لب های مجید دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش مطلع نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی می کردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم نتایج معاینات مادر را برایش توضیح دهم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
۱۵ آبان ۱۳۹۸
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
حالا همه در بندر منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پر از ناامیدی، چیز دیگری نبود. ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و می توانستم همینجا در فضای بسته هواپیما، همه عقده های دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر دارو هایی که مصرف می کرد به خواب رفته و بسته تغذیه اش روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را می کشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت. مجید سرش را روی صندلی تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! خدا برزگه! غصه نخور." که ردِ اشک روی صورتم، دلش را به درد آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم:" مجید من نمی تونم طاقت بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی می سوزه، هیچ کاری هم نمی تونم براش بکنم..." از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته دلداری ام داد:" الهه جان تو فقط می تونی برای مامان دعا کنی!" از شدت گریه بی صدایم، چانه ام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم:" مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع افطار خیلی دعا کردم!" که صورت مهربانش به لبخند کمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ این همه بی تابی ام را داد:" مطمئن باش خدا این دعاها رو بی جواب نمی ذاره!" ولی این دلداری ها، دوای زخم دل من نمی شد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سخت تر لحظه ای بود که عبدالله با رویی خندان به استقبال مان آمد و باز من نمی توانستم مقابل چشمان مادر، جراحت قلبم را نشانش دهم. خدا رو شکر که صبوری مردانه مجید یاری اش می داد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبت هایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای استراحت به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
۱۵ آبان ۱۳۹۸
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
حالا عبدالله از چشمان غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بی قراری می کرد که سرانجام مجید به زبان آمد:" دکتر گفت خیلی دیر اقدام کردیم، می گفت این شیمی درمانی ها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید..." و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند:" گفت سرطانش خیلی گسترده شده..." و شاید هم هق هق گریه های من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه هایم به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد می زدم.
رنگ از صورت عبدالله پرید و لب های خشک از روزه داری اش، سفید شد. با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم:" عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دِق میکنم..." و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد.
مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمی گفت که عبدالله با لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد:" مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمه ات هم تشکر کن..." و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی می داد، از جایش بلند شد و بی آن که منتظر جوابی از مجید باشد یا به گریه های غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین می کشیدند، از خانه بیرون رفت. حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی می کرد و اوج سنگینی اش را زمانی حس کردیم که شب، در محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربی اش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتت بارش را بر سرِ مجید می کوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد:" این همه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!" من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد:" من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشه سریع تر مامانو درمان کرد..." که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد:" انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف مردنیه و هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
۱۵ آبان ۱۳۹۸
۱۵ آبان ۱۳۹۸
دیگر دلتنگی هایمان مخصوص شب های جمعه نیست. روزبه روز و لحظه به لحظه دلتنگ آمدنت هستیم. آقاجان تنها امید ادامه زندگیمان تپش های قلب شماست. گویی بی قراری دلهای ما از شوق دیدار شماست. آقا بگو كه آمدنت نزدیك است!
آقاجان دیگر از انتظار نگو از وصال بگو. از پایان جمعه های بی تو بگو! آقاجان بگو كه به زودی هدهد صبا خبر از آمدنتان را نوید می دهد. بگو كه می آیی و مرهم دل های شكسته و خسته ی ما می شوی.
بگو كه دیگر غریب نیستیم.
آقاجان، مولای من، بگو كه روزی با تو به زیارت خانه خدا می روم و تنها نیستم. بگو كه با هم به زیارت جدتان حسین بن علی(ع) می رویم و یك دل سیر برای مظلومی حسین(ع) می گرییم. بگو كه به دیدار مولایمان در كوفه می رویم و ایشان را نوید می دهیم كه دیگر جولان دهی ظالمان تمام شد. به دیدار خانوم فاطمه زهرا(س) می رویم و شما مزار غریب بی بی را نشانمان می دهی. ما هم یك دل سیر با مادرمان درد و دل می كنیم. آقاجان خیلی كارها داریم كه بعد از آمدنت انجام دهیم. فقط به شوق دیدار شما، سختی ها را تحمل می كنیم. بگو كه میایی و اشك های شبانه و غریبانه ی ما را پایان می دهی. الهی به امید ظهور آقای خوبان.
#دلنوشته_مهدوی
#لبیک_یا_حسین
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💔
🆔 @zeinabiha2
۱۵ آبان ۱۳۹۸