#پارتواقعیداستان 👇
#بخشدوم
#پارت_۷۷۳
چشمانش را ریز کرد و با شیطنت گفت: توی عکس که خوشگل بود حالا از نزدیک هم همینقدر قشنگ بود یا نه، از اون دسته آدمهاییه که عکسشون از خودشون قشنگ تره؟
+ نه، این برعکس بود... خودش از عکسش قشنگ تره...
گوشم را گرفت و پیچاند که صدای آخ و نالهام بلند شد، و عصبانی گفت:
_ بچه پررو، تو که هر چی عکس، مامانِ بیچارهات میفرسته نگاه نکرده پاک میکنی و میگی من به زنِ نامحرم نگاه نمیکنم بعد چطور رفتی دخترِ مردم رو با این دقت نگاه کردی؟
دستم را روی گوشم کشیدم و ماساژش دادم تا دردش آرام شود و با دلخوری گفتم: تقصیر من چیه؟... اون چند ماهه خواب و خوراک رو از من گرفته!
با چشم غُرّه نگاهم کرد، دلخور ادامه دادم:
+ به مامان هیچی نگیا، دردسر جدید برام درست میکنه!
_ باشه، حالا نَکه تو هم خیلی از این دردسر جدید بدت اومده!
خندیدم و سرم را تکان دادم، ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
_ من صبح میگم این زیادی خوشتیپ کرده حتما با یکی قرار داره، میگه نه؟ منو چی فرض کردی؟ هان؟... 🤦♀️🙃👇
https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af