زینبی ها
#قسمت20 یوزارسیف امشب شب تولد حضرت رسول ص است ومن همیشه توشادی اهل بیت ع شاد بودم وامشبی هم میخوا
#قسمت21
یوزارسیف
از وقتی قضیه را بابام گفت,خودم را تواتاق حبس کردم تا بفهمند که من ناراضی هستم,لامصب اگه کس دیگه ای بود میتونستم به سمیه زنگ بزنم وکلی درد دل کنم,اما الان پای علیرضا درمیان بود ومن کاملا میدونستم که سمیه یه جورایی چشمش دنبال این اقا پسرهست,وای وای اگر سمیه میفهمید کل موهای ی سر من را یکی یکی میکند...اخه چی فکر میکردم وچی شد...
داشتم دیونه میشدم که بابا به دلیل مهمانهای شب ,زرگریش را نرفت ورفت دنبال خرید سفارشهای ریز ودرشت مامان ومادرهم بلا فاصله بعداز خداحافظی بابا,سریع رفت سراغ تلفن وبه بهرام وبهمن زنگ زد وخبر مسرت بخش را گفت ,مشخص بود بهرام از پشت تلفن مدام داشته های مالی حاج محمد وعلیرضا را بالا وپایین میکرد واما بهمن مشخص بود منطقی تر برخورد کرد وهمه چی را منوط به نظر خودم دانست اما هر دوشون قول دادند امشب به تنهایی بیان,چون اونطور که معلوم بود ,مراسم خواستگاری رسمی نبود ,فقط یه جور اشنایی بود..
یک ساعتی گذشت ومامان که به همه خبر داده بود تازه یادش افتاده بود که منم هستم ومنم ادمم وباید نظر منم بخواد...اروم در را باز کرد,من چشام را بستم وطوری وانمود کردم که خوابم,اما مامان ارام امد داخل در رابست واهسته گفت:زری...زری جان...
تا دستم را از رو چشام برداشتم وچشمهای سرخ شده ام را که حاکی از گریه کردن بود ,دید زد روی گونه اش وگفت: ....
ادامه دارد...
نویسنده....ط;حسینی
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪