🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۱۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و آهنگ کلامش به قدری گرم و با احساس بود که دریغم آمد باز هم با سردی جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه متوجه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول محرم بود و او آنقدر دلبسته امام حسین (ع) بود که از همین امشب به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبی اش چیزی نمی گفت و خوب می دانست که پس از مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شده ام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (ع) شب تا سحر برای شفای مادرم گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خا کستر می پاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش می کرد.
عقربه های ساعت دیواری اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک می شد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم گیج رفت و نفسم به شماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنان که کمکم می کرد تا بلند شوم، گفت:" الهه جان! رنگت خیلی پریده، می خوای یه چیزی برات بیارم بخوری؟" لب های خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم:" نه، چیزی نمی خوام." و با نگاهی گذرا به ساعت، ادامه دادم:" فکر کنم دیگه بابا اومده." از چشمانش می خواندم که بعد از اوقات تلخی های این مدت، چه احساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمی آورد و صبور تر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتی های دلش بردارد. در طول راه پله دستم را گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمی توانست کاری کند که از شدت دردم تنها خودم خبر داشتم. پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید:" خوبی الهه جان؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد اتاق شدیم. پدر با پیراهن سفید عربی اش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @zeinabiha2
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۱۷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
سلام کردیم که لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید:" چیه الهه؟!!! چرا انقدر رنگت پریده؟!!!" لبخندی زدم و با گفتن "چیزی نیس!"
کنارش نشستم و پدر مثل اینکه بیش از این طاقت صبر کردن نداشته باشد، بی مقدمه شروع کرد:" خدا مادرتون رو بیامرزه! زن خوبی بود!" نمی دانستم با این مقدمه چینی چه می خواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد:" ولی خُب ما هم زندگی خودمون رو داریم دیگه..." نگاهم به چشمان منتظر عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من احساس خوبی از این اشاره های مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و قاطعانه اعلام کرد:" منم تصمیمم رو گرفتم و الان می خوام برم نوریه رو عقد کنم." درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوش هایم هیچ صدایی نمی شنود که هنوز باورم نمی شد چه کلامی از دهان پدرم خارج شده و نمی فهمیدم چه می گوید و با زنی ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همان طور که سرش پایین بود، در برابر چشمان بُهت زده ما، توضیح داد:" خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی می کنن..." که ابراهیم به میان حرفش آمد و با صورتی که از عصبانیت کبود شده بود، اعتراض کرد:" الاقل می ذاشتی کفن مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده..." و پدر با صدایی بلند جواب داد:" سه ماه نشده که نشده باشه! می خوای منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!" چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود.
ابراهیم همچنان می خروشید، صورت غمزده عبدالله در بغض فرو رفته بود و می دیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم می کند و سوزش قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم می کرد تا آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم پاشیده بود، چطور می توانستم آرام باشم که چه زود می خواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @zeinabiha2
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۱۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه اش مانده بودم که با شعفی که زیر نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد:" من الان دارم میرم نوریه رو عقد کنم! البته قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه." پدر همچنان می گفت و من احساس می کردم که با هر کلمه سقف اتاق در سرم کوبیده می شود. از شدت سردرد و سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ زندگی از چهره ام رفته بود که نگاه مجید لحظه ای از چشمانم جدا نمی شد و با دلشوره ای که برای حالم به جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد:" من می خواستم زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حاال هر جور خودتون می خواید با هم توافق کنید." از شنیدن جمله آخر پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب پاسخ داد:" من میرم یه جایی رو اجاره می کنم." و مثل این که دیگر نتواند فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر تشر زد:" هنوز حرفام تموم نشده!" و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با لحنی گرفته ادامه داد:" اینا وهابی هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!" به مجید نگاه کردم و دیدم همان طور که به پدر خیره شده، خشمی غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه مجید را داد:" دلم نمی خواد بدونن که دامادم شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون تعهد دادم که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه ای معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده اش، تو هم مثل الهه و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری می خوای باش، ولی نوریه نباید بفهمه تو شیعه ای!" نگاه نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه هایش از عصبانیت گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد:" الانم برو این پیرهن مشکی رو در آر! دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @zeinabiha2
╰┅•°•°•°•°═ঊ