eitaa logo
زینبی ها
3.8هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل می رساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شن های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی می کردند، منظره ای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده ، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگ تر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث می شد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی ام را خوب حس کرده و گاهی عصر های پنجشنبه قرار می گذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپی می دویدند و به هر بهانه ای ، تنی هم به آب می زدند یا خانواده هایی که روی نیکمت های ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره می کردند. با گام های کوتاه و آهسته سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش می رفتیم. بیشتر او می گفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت ، از روحیات دانش آموزانش ، از اتفاقاتی که در مدرسع افتاده بود ک ده ها موضوع دیگر، تا این که لحظاتی سکوت میان ما حاکم شد که نگاهم کرد و گفت:"تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم." همان طور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم :" چی بگم؟" شانه بالا انداخت و پاسخ داد:" هر چی دوست داری! هرچی دلت می خواد!" از این همه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم :" ای کاش هرچی دلت می خواست برات اتفاق می افتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!" از پاسخ رندانه ام خندید و گفت:" حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد." نفس همیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید:" الهه! الآن چه آرزویی داری؟" بی آن که از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم:" دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه! " و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بین مان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . آنقدر با هول و ولا از خانہ خارج شدم ڪہ فراموش ڪردم ڪفش بپوشم! سریع دم پایے بہ پا ڪردم و بہ ریحانہ گفتم یڪ سر بہ خانہ ے عمو باقر مے روم و بر مے گردم! از خانہ ڪہ خارج شدم،بغض گلویم را در دست گرفت. انگار اشڪ،خونِ تنِ عشق بود! باید همیشہ در رگ هاے عشق جارے مے شد! انگار عشق،بدون اشڪ معنایے نداشت! اشڪے ڪہ خونِ دل بود و بہ زلالے آب! سعے مے ڪردم آرام باشم اما نمے توانستم،حتم داشتم چشم هایم پر از اشڪ شدہ بودند! سر ڪوچہ ڪہ رسیدم آقا رحمان را دیدم،ڪنار بقالے ایستادہ بود و تسبیحش را مے گرداند‌. من را ڪہ دید صاف ایستاد و سرش را بہ نشانہ ے احترام و سلام خم ڪرد! زیر لب جواب سلامش را دادم. صدایش باعث شد بہ سمتش سر برگردانم:چیزے لازم دارین خانم نادرے؟! بفرمایین در خدمت باشیم! ڪنجڪاو و مشڪوڪ نگاهش ڪردم،جواب دادم:نہ ممنون! سرش را بلند ڪرد و بہ صورتم نگاهے انداخت:چیزے شدہ؟! بہ او شڪ داشتم،شاید آقا رحمان دستہ گلے بہ آب دادہ و دامنِ محراب را گرفتہ بود! آرام گفتم:نہ! خدانگهدار! سپس از ڪوچہ عبور ڪردم و وارد خیابان شدم. ڪمے بعد سرخیابان بہ انتظار حافظ ایستادم،هوا سرد بود و ابرے. نمے دانم سرمایے ڪہ تنم را مے لرزاند از نگرانے بود یا بخاطرہ آب و هواے سوز دار بهمن ماہ! دست بہ سینہ شدم،مدام چپ و راستم را نگاہ مے ڪردم بلڪہ حافظ را ببینم. نمے دانم چند دقیقہ گذشت،نمے دانم چند بار آیت الڪرسے زیر لب خواندم تا بالاخرہ سر و ڪلہ ے حافظ پیدا شد! مضطرب بود و رنگ پریدہ،با دیدن حال و روزش نگرانے ام بیشتر شد! در سلام ڪردن پیش قدم شدم و پرسیدم:آقا محراب ڪجاس؟! چش شدہ؟! ڪمے من من ڪرد و اطراف را پایید. صدایش آرام بود و محتاط:دستش تو درگیریا تیر خورد! بخاطرہ نیروهاے نظامے و ماموراے ساواڪ نتونستیم برسونیمش بیمارستان. الان خونہ ے ماس،دنبال دڪتر دورہ افتادم گفتم شاید شما بتونین ڪمڪ ڪنین! قلبم محڪم خودش را بہ قفسہ ے سینہ ام ڪوبید. مردد و با دلهرہ گفتم:میتونم ببینمش؟! با تردید نگاهم ڪرد و گفت:دنبالم بیاین! پشت سرش راہ افتادم،نگران پرسیدم:خالہ ماہ گل و عمو باقر خبر دارن؟! با ڪمے مڪث جواب داد:نہ! آنقدر نگران و آشفتہ شدہ بودم ڪہ فراموش ڪردم بپرسم "چرا اول زنگ زدے بہ من خبر دادے؟!" جلوے در خانہ ے شان رسیدیم،با دقت اطراف را نگاہ ڪرد و ڪلید را در قفل انداخت. در را نیمہ باز ڪرد و با دست تعارف:اول شما بفرمایین! سرے تڪان دادم و بے تعارف با عجلہ وارد شدم،جز مردے ڪہ ڪت و شلوار بہ تن داشت و پشت بہ من وسط حیاط ایستادہ بود نفر دیگرے در حیاط نبود! متعجب بہ سمت در ورودے برگشتم،حافظ از لاے در نگاہ سردے بہ صورتم انداخت،سپس در را محڪم بست و از پشت قفل ڪرد! هراسان بہ در ڪوبیدم:آقا حافظ! اینجا چہ خبرہ؟! صداے اعتماد باعث شد تنم بلرزد و سربرگردانم:نترس! دو دیقہ باهم حرف میزنیم میرے! با چشم هاے گرد بہ صورتش خیرہ شدم. لبخند زد:این پسرہ حافظ! از اون دوست ڪلہ شقش عاقل ترہ! دوبارہ محڪم بہ در ڪوبیدم:این درو وا ڪن وگرنہ جیغ و داد را میندازم آبروتو میبرم! حاج بابام پدرتو درمیارہ! صداے قدم هایش در گوشم پیچید،چند ثانیہ بعد توقف ڪرد. _براے خودت خوب نیس! دختر حاج خلیل نادرے،تنها تو خونہ ے همسایہ با یہ پسر جوون! همسایہ ها چے میگن؟! بہ فڪر آبروے بابات باش! بہ سمتش برگشتم و با حرص گفتم:بهترہ تو دهنتو ببندے! چے از جونم میخواے؟! نفس عمیقے ڪشید:ڪاریت ندارم! چند ڪلمہ میخوام حرف بزنم همین! اخم ڪردم:من حرفے با شما ندارم! اینم هم دسِ شماس آرہ؟! ابرو بالا انداخت:ڪے؟! حافظ؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم. سرش را بہ نشانہ ے "نه" بالا انداخت. _نہ اما میدونہ ڪجا بخوابہ ڪہ زیرش آب نرہ! آدم منفعت طلبیہ! از توام خوشش نمیاد! بہ سمتش قدم برداشتم:چرا بیخیال نمیشے؟! چے تو من دیدے ڪہ ول ڪن این ماجرا نیستے؟! بہ سمت تخت چوبے رفت و زیر درخت انگور خشڪ شدہ با آرامش نشست. رو بہ رویش ایستادم،محڪم و دست بہ سینہ! _نمے شینے؟! _نہ! بہ چشم هایم خیرہ شد:دختر جون! تو سیزدہ چهاردہ سال از من ڪوچیڪترے! الان فڪ میڪنے خیلے چیزا رو میدونے اما نمیدونے! انقد پاڪے و معصومیت تو چشمات هس ڪہ آدم از نگا ڪردنشون سیر نمیشہ! تو از اون دستہ آدمایے هستے ڪہ فڪ میڪنن زرنگن اما نیستن! اولین بارے ڪہ همدیگہ رو دیدیم میتونستم راحت بگردمتو با خودم ببرمت اما پاڪے چشمات نذاش! از حاضر جوابیت خوشم اومد! معلوم بود بار اولتہ ڪہ از این ڪارا میڪنے و این ڪارہ نیستے! من وظیفہ مو بہ چشمات بخشیدم! ازت خوشم اومد! بعدش رفتم پے ڪارم و گاهے فقط صورت ترسیدہ و عصبیت مے اومد جلو چشممو خندہ م مے گرف! 🖋بھ‌قلم‌لیلےسلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . گذشت و گذشت تا اومدم خونہ تون و قاب عڪستو دیدم. خواستم یہ ڪوچولو سر بہ سرت بذارم و سر حرفو باهات وا ڪنم! تا این ڪہ اون پسرہ خودشو انداخ وسطو همہ چیو ریخ بہ هم! این ماجرا میتونس یہ طور دیگہ تموم بشہ یا ادامہ داشتہ باشہ اما اون نذاش! دارم از ایران میرم،شاید براے همیشہ! پیشانے ام را بالا دادم:خب اینجا اومدنتون براے چیہ؟! لبخند عصبے اے زد:سازمان دارہ منحل میشہ،همین روزا صداش درمیاد! دیگہ نمیتونم ایران بمونم،نمیتونم دروغ بگم عاشقتم و بدون تو مے میرم و از این حرفاے احساسے! ولے ازت خوشم میاد! انقد میفهمم ڪہ لیاقت تو بیشتر از ایناس! بیشتر از این مملڪت آشفتہ،بیشتر از اون پسرہ ے دیونہ! فڪ میڪنم بتونیم با هم از اینجا بریم،فڪ میڪنم تو همون ڪسے هستے ڪہ میخوام ڪنارم باشہ! از مادرت وقت خواستگارے خواستم و بهونہ آورد،جواب تو برام مهمہ! پوزخند زدم:اشتباہ اومدین آقاے اعتماد! فاصلہ ے ما بہ اندازہ ے فاصلہ ے زمین تا آسمونہ! یعنے با این همہ تجربہ اینو متوجہ نشدین؟! خونسرد نگاهم ڪرد:بخاطرہ محراب اینا رو میگے؟! چون اونو دوس دارے؟! اخم ڪردم:ربطے بہ اون ندارہ! منو شما آدم هم نیستیم! لبخندش پر رنگ شد:چرا بہ اون ربط دارہ! اونم انقد خاطر تو رو میخواد؟! چپ چپ نگاهش ڪردم:بہ شما ربطے ندارہ! بلند خندید و ایستاد،به دو سہ قدمے ام رسید:وقتے از حافظ خواستم ڪہ یہ ڪارے ڪنہ همو ببینیم سریع قبول ڪرد! گفتم مطمئنے میتونے؟! گفت آرہ! اگہ پاے محرابو وسط بڪشم میاد! آب دهانم را فرو دادم:چرا بهتون ڪمڪ ڪرد؟! بے رحم بہ چشم هایم زل زد و محڪم گفت:چون خوشش نمیاد دور و ور دوستش باشے! چون رفیقش تو گروهشون برو و بیایے دارہ. اگہ این انقلاب بہ جایے برسہ اونم چند سال دیگہ این وسط بہ یہ جایے میرسہ! نزدیڪ بہ اون بالاییا! تو رو مانع پیشرفت رفیقش و خودش میدونہ،ظاهرا دختر یڪے از این آخونداے پر شر و شور انقلابیو براش در نظر دارن! سپس چشمڪ زد و ادامہ داد:میدونے ڪہ از ڪدوم آخوندا! از همون آخوندا ڪہ این وسط مُهرہ س! دندان هایم را روے هم سابیدم. سرش را ڪمے نزدیڪ ڪرد:لیاقت تو بیشتر از آدمیہ ڪہ دوستت ندارہ و فقط واسہ ایدئولوژیش ازت استفادہ ڪرد! نتونستم بدون دیدن و صحبت ڪردن باهات برم! میتونے رو حرفام فڪ ڪنے،دو سہ روز دیگہ راهے میشم! بعد از رفتنم میتونم تورم بیارم اون ور! پوزخند زدم:ممنون از لطفتون! سفر بہ سلامت! دست هایش را داخل جیبش برد،سرش را تڪان داد:امیدوارم پشیمون نشے،از راهے ڪہ انتخاب ڪردے! از آدمے ڪہ منتظرشے! هر چند انتظار براے اون آدم بے فایدہ س! سپس بہ سمت در رفت و تقہ اے بہ آن زد،آرام گفت:درو وا ڪن،میخوام برم! صداے ڪلید در قفل پیچید و در باز شد،اعتماد بہ سمتم برگشت و دستش را بالا برد. _تو از اون دست زنایے هستے ڪہ نمیشہ فراموششون ڪرد! بہ امید دیدار! سپس سر برگرداند و از چهارچوب در عبور ڪرد‌. با حرص پشت سرش از خانہ خارج شدم،حافظ ڪنار در ایستادہ بود و با دستہ ڪلیدش بازے مے ڪرد! اعتماد نگاهے بہ صورتم انداخت و با قدم هاے محڪم و احتیاط راہ افتاد. جلوے حافظ ایستادم،سرش را بلند نڪرد. دندان هایم را روے هم فشار دادم:حیف! حیف نجابت و تربیتم اجازہ نمیدہ یہ ڪشیدہ ے آبدار تو گوشت بخوابونم و تو صورتت تف ڪنم! حیفِ محراب! حیفِ محراب ڪہ بہ تو میگہ رفیق! دیگہ نمیذارم دور و ورش بپلڪے! همہ چیو بهش میگم‌! سر بلند ڪرد،نگاهش سرد بود و بے حس! _بهترہ دس از سر محراب بردارے! در حد و اندازہ ش نیستے! چشم هایم از شدت وقاحتش گرد شد! نتوانستم خودم را ڪنترل ڪنم و بلند گفتم:حرف دهنتو بفهم! مے فهمے چے میگے؟! پوزخند زد:من خوب میفهمم چے میگم رایحہ خانم! اونے ڪہ نباید دور و ور محراب بپلڪہ من نیستم،شمایے! تنم از حرف هایش آتش گرفت،چشم هایم از خشم دو دو زد! _زهے خیال باطل! با آرامش نگاهم ڪرد:زهے خیال باطل؟! براے همین تا زنگ زدم گفتم حالش بدہ بدون ڪفش دوییدے اومدے؟! خون در صورتم دوید و گونہ هایم را سرخ ڪرد،رگ غیرت آذرے ام باد ڪردہ بود! حق نداشت مقابلم بایستد و آن گونہ گستاخانہ حرف هایے ڪہ بہ او مربوط نبود را بہ صورتم بڪوبد! _نمیدونم مشڪل شما با من چیہ؟! نمیدونم چرا این حرفاے نامربوطو میزنے؟! اما خوب میدونم حاج بابام دمار از روزگارت درمیارہ! بچرخ تا بچرخیم! ڪافیہ همون محرابے ڪہ مثلا سنگشو بہ سینہ میزنے... اجازہ نداد حرفم تمام بشود و جدے گفت:ڪہ چے ڪار ڪردم،پدرمو درمیارہ اما نہ بخاطرہ شما! بخاطرہ حاج خلیل و حس برادرانہ اے ڪہ بهت دارہ! انگار ڪسے سیلے محڪمے بہ صورتم ڪوبید! لال شدم! قلبم شڪست! 🖋بھ‌قلم‌لیلےسلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . خواستم دهان باز ڪنم ڪہ گفت:محرابم یہ چیزایے فهمیدہ! بخاطرہ شما یہ سرے حرفا پشت سرش دراومدہ،راضے نیس! ڪلافہ س! اما سر رودربایسے اے ڪہ با حاج خلیل و خانوادہ ت دارہ زبون وا نمیڪنہ! نمیدونم چرا اصرار دارے ڪنارش باشے،حق محراب یہ چیز دیگہ س! ما چندسالہ از خانوادہ و آرامش و جونمون گذشتیم ڪہ اعتقادمون بہ ثمر بشینہ! محراب سن و سالے ندارہ اما انقد تو گروہ فعالیت داشتہ و ڪمڪ ڪردہ ڪہ مطمئنم با همین سن ڪمش بہ جاهاے خوبے میرسہ! محراب باید با یڪے تو قد و قوارہ ے خودش باشہ! پوزخند زدم:منظورتون از قد و قوارہ،ڪلہ گندہ هاے گروهتونن دیگہ؟! جدے گفت:دقیقا! باید جا پاشو محڪم ڪنہ! همین حاج فتاحم تو گروہ بر و بیایے دارہ صداشو درنیاوردہ! سهم ما... سرم را بہ نشانہ تاسف تڪان دادم:سهم؟! براے وظیفہ تون سهم میخواین؟! براے مبارزہ با ظلم؟! براے جنگیدن واسہ عقیدہ تون سهم میخواین؟! ڪدوم سهم؟! پوزخند زدم و ادامہ دادم:پس هیچے نشدہ طلحہ و زبیرا اومدن وسط! هنوز هیچ اتفاقے نیوفتادہ و شما دنبال سهمتون از انقلابین! اون محبوبیتے ڪہ محراب تو گروہ دارہ رو شما ندارین! اونقد ڪہ محرابو قبول دارن شما رو قبول ندارن،واسہ همینہ خِرِ محرابو چسبیدنو میخواین از بغلش بہ یہ جایے برسین! ببخشین بہ سهمتون برسین! ڪاش امثال شما ڪم باشہ! ڪاش دل امام بہ شماها خوش نشہ! همہ چیو بہ محراب میگم،شما برین دنبال سهم تون یہ وقت از دستتون در نرہ! محرابو بہ حال خودش بذارین! خواستم قدم بردارم ڪہ گفت:محراب واقعا زخمے شدہ! دیشب دستش تیر خورد! دیشب تو باغ قلهڪ دختر حاج فتاح تیرو از دستش درآورد! صُب آوردیمش عمارت،خالہ ماہ گلم زنگ زد بہ الناز خانمو ڪلے ازش تشڪر ڪرد،خواس بیاد براے ناهار و دیدن زخم محراب بیاد خونہ شون! فڪ ڪنم الان اونجاس! بہ سمتش سر برگرداندم،نفس عمیقے ڪشید:متاسفم اما این وسط جایے براے شما نیس! بیشتر از این خودتو ڪوچیڪ نڪن! نہ محراب شما رو میخواد نہ خالہ ماہ گل! ڪنار باش تا مشڪلے براے محراب پیش نیاد! آرام دندان هایم را روے هم فشار دادم و گفتم:چقد شما دریدہ شدین! باید ازتون ترسید! میخواستم براے اعتماد نطق ڪنم ڪہ نرہ و بمونہ محڪومیتشو بگذرونہ اما شمایے ڪہ بہ من واسہ منافع سیاسیت رحم نمے ڪنے،بہ اون ڪہ... سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان دادم:ڪاش هیچوقت شما بہ هیچ جا نرسین! ڪاش دم از اسلام و عدالت نزنین! عدالت اسلام عدل الهیہ! عدالت خدا با عدالت و سیاست شما خیلے توفیر دارہ! وگرنہ ڪہ مولا علے (ع) خونہ نشین نمے شد،وگرنہ ڪہ انقد ظلم نمے ڪردن بهش! میدونستن عدالت علے (ع)،عدالت خداس! وگرنہ سهم دار تر و سیاستمدار از همہ ے خلق،علے (ع) بود و بس! امام میون شما خیلے تنهاس! خیلے! پوزخند را مهمان گوشہ ے لبم ڪردم:نگران مقام و منصب خودتون و دوستتون نباشین! بازم میگم زهے خیال باطل! دوستِ شما براے من مثل برادر عزیزہ نہ اونطور ڪہ خیالات ورتون داشتہ! بخاطرہ شخصیت و شان خودم امروزو فراموش میڪنم آقا حافظ! اما اگہ دوبارہ از این جسارتا ڪنین با حاج خلیل نادرے طرفین! سپس سر برگرداندم و بدون خداحافظے بہ سمت خانہ راہ افتادم،قدم هایم محڪم بود و استوار اما قلبم مے لرزید! از بهت در آمدہ بودم و بغض دوبارہ مهمان گلوے خشڪم شدہ بود! از ڪنار عابران عبور ڪردم و مقابل در رسیدم،نگاهم بہ سمت عمارت سفید ڪشیدہ شد. حرف هاے حافظ در گوشم تڪرار شد و قلبم را سوزاند. لب هایم را جمع ڪردم و چانہ ام لرزید،با زحمت آب دهانم را فرو دادم. خواستم زنگ را بفشارم ڪہ در عمارت باز شد،ڪنجڪاو نیم نگاهے بہ سمت در انداختم. ریحانہ با چهرہ اے در هم از خانہ ے عمو باقر بیرون آمد،سرش را ڪہ بلند ڪرد متعجب بہ من خیرہ شد. _رایحہ تو ڪجایے؟! مگہ نگفتے میرم خونہ ے عمو باقر زود میام؟! آرام گفتم:میخواستم برم،یہ ڪار دیگہ پیش اومد! خواست در را ببند ڪہ خالہ ماہ گل از چهارچوب در خارج شد،نگاهش ڪہ بہ من افتاد نفسش را بیرون داد و گفت:ڪجایے تو دختر؟! نگرانت شدیم! اشڪ پشت پلڪ هایم نشستہ بود،خالہ ماہ گل را ڪہ دید بے تاب تر شد! دوبارہ آب دهانم را قورت دادم تا بغضم را لو ندهم! _سلام خالہ! میخواستم بیام پیشتون یهو یادم افتاد باید یہ جا دیگہ برم! ریحانہ ڪنارم ایستاد:نگفتے ما دل نگرون میشیم! فڪ ڪردم نڪنہ باز سر و ڪلہ ے اون دیونہ پیدا شدہ! نگاهم را بہ خالہ ماہ گل دوختم:ببخشین اگہ نگرانتون ڪردم! لبخند مهربانے زد،دیگر لبخندهایش را دوست نداشتم! _مگہ نمیخواستے بیاے اینجا؟! بہ زور لبخند زدم:یہ روز دیگہ میام! ریحانہ دستم را گرفت و متعجب گفت:خوبے آبجے؟! چقد یخے! دستم را از دستش بیرون ڪشیدم و زمزمہ ڪردم:هوا سردہ! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . ریحانہ رو بہ خالہ ماہ گل گفت:با اجازہ خالہ! خالہ سر تڪان داد:بہ فهیمہ سلام برسونین. بہ سمت در ڪہ برگشتم صداے الناز بہ قلبم چنگ انداخت. _خالہ جون با اجازہ تون من رفع زحمت میڪنم! صداے خالہ گرم بلند شد:ڪجا؟! قرار بود ناهار پیشمون باشے! _نہ دیگہ! ایشالا حال آقا محراب خوب شد شما تشیف بیارین در خدمتتون باشیم! صداے محراب روے سرم آوار شد! _مامان هرچے گفتم نموندن. شاید شما اصرار ڪنے قبول ڪنن! الناز آرام خندید:تعارف نمیڪنم! خیلے مراقب دستتون باشین ازش ڪار نڪشین‌. محراب آرام گفت:شرمندہ ڪردین! ان شاء اللہ بتونم جبران ڪنم! لبم را محڪم گزیدم،آنقدر محڪم ڪہ طعم خون زیر زبانم رفت! دستم را ڪہ روے زنگ گذاشتم الناز صدایم زد:رایحہ جان! تمام تنم خشڪ شدہ بود،طاقت نداشتم سربرگردانم و الناز را ڪنار محراب بود ببینم! با ڪمے مڪث بے روح و سرد بہ سمتش برگشتم. لب هایم را چندبار تڪان دادم تا بتوانم لبخند بزنم! _سلام! لبخند مهربانے زد:علیڪ سلام! میخواستم بیام براے گلہ! متعجب نگاهش ڪردم:چرا؟! لبخندش را عمیق ڪرد:چند شب پیش حاج خلیل و خالہ فهیمہ اومدہ بودن خونہ مون چرا تو نیومدے؟! لبخند ڪجے زدم:ببخشین من این روزا یڪم درگیرم! چشم هایم بہ سمت محراب رفت،گرمڪن بہ پا داشت و بلوزے بافت. دست راستش را از روے انگشت هایش تا ڪمے بالاتر از مچش باندپیچے ڪردہ بود. قلبم تیر ڪشید،باز حرف هاے حافظ در گوشم پیچید. بے توجہ نگاهم را از دستش گرفتم و رو بہ الناز گفتم:بیا یہ چاے مهمون ما باش! چند قدم نزدیڪ تر شد:قربونت عزیزم! باید برم! از الان دعوتت میڪنم هر وقت سرت خلوت شد بیاے خونہ مون. دوست دارم دوستے مون عمیق تر بشہ! بہ زور لب هایم را بہ لبخند ڪشیدم:مرسے از محبتت عزیزم حتما! محراب گلویش را صاف ڪرد،بے اختیار نگاهش ڪردم‌. آرام گفت:علیڪ سلام! بہ نشانہ ے سلام سرم را تڪان دادم،دست الناز را فشردم و گفتم:خیلے زود مے بینمت! خوشال شدم گلم! دستم را گرم فشرد:مشتاق دیدار دوبارہ و بیشتر! فعلا خدافظ! از همہ خداحافظے ڪرد و رفت. خالہ ماہ گل بہ نیم رخ محراب چشم دوخت:بریم تو عزیزم! محراب ڪنجڪاو نگاهے بہ من انداخت و زمزمہ ڪرد:باشہ! انگار منتظر بود،ریحانہ نگاهے بہ محراب و من انداخت و گفت:دَسِ داداشو دیدے؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم و مثل رایحہ ے روزهاے بے عشقِ محراب گفتم:خدا بد ندہ! سپس رو بہ خالہ ماہ گل گفتم:بہ عمو جون سلام برسونین،خدافظے! خالہ سرش را تڪان داد:بزرگے تو میرسونم دخترم! دوبارہ زنگ را با انگشت اشارہ فشار دادم،در باز شد. خواستم وارد خانہ بشوم ڪہ صداے ریحانہ لرزید:آبجے! بہ سمتش سرچرخاندم:جانم! رنگش پریدہ بود و چشم هایش ترسیدہ. رد نگاهش را گرفتم،اعتماد در یڪے دو مترے ام ایستادہ بود. متعجب و مضطرب نگاهش ڪردم،سنگینے نگاہ محراب روے صورتم بود! با چشم هاے از حدقہ بیرون زدہ بہ صورتش چشم دوختم. با صداے خالہ ماہ گل بہ سمت خالہ ماہ گل و محراب برگشتم‌. صورت محراب سرخ شدہ بود و رگ گردنش متورم. بہ سمت ما خیز برداشتہ بود،خالہ محڪم دست سالمش را محڪم گرفتہ بود. اعتماد خونسرد دستش را داخل جیب مخفے ڪتش برد،چند ثانیہ بعد مشتش را بہ سمتم گرفت. _اینو جا گذاشتہ بودین! ابروهایم را بہ هم گرہ زدم،نگاہ مبهوتم را ڪہ دید ادامہ داد:تو سلولتون جا موندہ بود! مشتش را باز ڪرد،سنجاق سرم ڪف دستش نشستہ بود. ڪف دستم را مقابلش باز ڪردم،سنجاق را ڪف دستم انداخت و آرام گفت:بابت همہ چے معذرت میخوام! صداے محراب بلند شد:بهترہ بہ جاے معذرت خواستن،برے! آدماے این محل از ساواڪے جماعت خوششون نمیاد! اعتماد نیم نگاهے بہ محراب انداخت و جوابے نداد‌. لبخند زد و مرموز گفت:مراقب خودت باش! اون آدم منفعت طلب واسہ نفعش هرڪارے میڪنہ! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . حضور محراب را ڪنارم احساس ڪردم،چند قدم جلو رفت:بهترہ شما الان مراقب جون و دندونات باشے! آرام گفتم:آقا محراب! لطفا ڪارے نداشتہ باشین! هاج و واج نگاهم ڪرد،سریع گفتم:آقاے اعتماد امیدوارم این دیدار آخرمون باشہ! بہ سلامت! ڪتش را مرتب و سرش را ڪمے خم ڪرد،نگاہ معنادارے بہ محراب انداخت و گفت:خواستین میتونم بہ بچہ ها بگم فعلا دست اون دوستمونو تو راہ شهادت بند ڪنن! جدے گفتم:ممنون از لطفتون! من وقتے براے آدماے... جملہ ام را ادامہ ندادم،بہ جایش گفتم:خداحافظ! خدانگهدارے گفت و بہ سمت ماشینش ڪہ سرڪوچہ پارڪ شدہ بود رفت. دستم را مشت ڪردم و بہ ریحانہ گفتم:بریم تو! صداے خش دار محراب ڪنار گوشم پیچید:ممنون از لطفش؟! این چے مے گفت؟! چنان چپ چپ نگاهش ڪردم ڪہ چشم هایش گرد شد و ابروهایش بالا رفت‌! وارد حیاط شدم و ریحانہ را هم همراہ خودم داخل ڪشیدم،سپس در را محڪم بستم! صداے ترڪ برداشتن قلبم را شنیدم... پسر حاج باقر را ارزانیِ دختر حاج فتاح ڪردم... . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻