💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_بیست_و_هفتم
🌷🍃🌷🍃
....
این آرزو به سرعتی شبیه باد های ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده ام کرده بود، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شده ام! خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد:" الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم." با خرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند می داد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم:" باشه، از همینجا برگردیم." و راه مان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر در بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم:" الآن چه ماهی هستیم؟" عبدالله همچنان که به پرچم ها نگاه می کرد ، پاسخ داد:" فکر کنم امشب شب اول محرمه." و بعد مثل این که چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد:" این پرچم ها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون مجید افتادم!" و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:" چند شب پیش که داشتم می رفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سرکار بر می گشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد ، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد." با تعجب پرسیدم:" یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!" و او پاسخ داد:" نه، خیلی راحت اومد مسجد و سر حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش می کردن، ولی انگار اصلا براش مهم نبود. خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست." سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاد بود، ادامه داد:" حالا من مونده بودم برای مهر می خواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین." از حالاتی که از آقای عادلی تعریف می کرد، عمیقا تعجب کرده بودم و عبدالله در حاله که خنده اش گرفته بود، همچنان می گفت:" اصلا عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش می کرد. ولی مجید اصلا به روی خودش نمی آورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و این جا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
@zeinabiha2
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_بیست_و_هفتم
#عطر_یاس
#بخش_اول
.
خدا مے داند با چہ زحمتے بغضم را ڪنترل ڪردم!
خانہ پر از مهمان بود و گوشہ اے براے خلوت ڪردن و اشڪ ریختن نداشتم
مدام حرف هاے حافظ در سر و گوشم مے پیچید و قلبم را بہ آتش مے ڪشید.
قلبم داشت ذرہ ذرہ آب مے شد!
آب مے شد و از چشم هایم چڪہ مے ڪرد!
آب مے شد و نفسم را تنگ مے ڪرد!
آب مے شد و بہ جاے این ڪہ تنم را سرد ڪند،تمام تنم را مے سوزاند!
دعا دعا مے ڪردم زودتر امام بیاید و من همراہ اقوام،از این شهر لعنتے و پر از درد بروم!
از شهرِ یار!
آخ محمد حسین جانِ بهجت مان چہ ڪشیدہ بود از این شهر؟!
چہ ڪشیدہ بود از شهرِ یار ڪہ شدہ بود شهریار؟!
چہ غم و غربتے ڪشیدہ بود از دست یار؟!
تهران چقدر بے وفا بود و معشوقہ هایش بیشتر...
دلم هواے خان جونم را ڪردہ بود،هواے تبریزم را! گوزل تبریزیم! (تبریز قشنگم)
چقدر بہ سڪوت احتیاج داشتم،بہ دورے از حاج بابا و مامان فهیم! بہ دورے از ریحانہ و اتاقم! بہ دورے از عمارت سفید و خالہ ماہ گل! بہ دورے از محراب و آن حافظ پس فطرت!
بہ دورے از منیریہ و ڪوچہ پس ڪوچہ هاے پر از خاطراتش!
بہ دورے از بازار بزرگ و حاجے هایش! خصوصا حاج فتاح و دختر دردانہ اش!
بہ دورے از تهران! بہ دورے از این شهر و دیار احتیاج داشتم!
تنم مثل قلبم اَلو گرفتہ و امانم را بریدہ بود!
دیگر جانِ نفس ڪشیدن در این شهر را نداشتم،باید از محراب دور مے شدم! خیلے دور!
مردان سیاست را دوست نداشتم! مردانے را دوست داشتم ڪہ بوے عدالت بدهند! بوے عدالت علے (ع) را!
حرف هاے حافظ بوے عدالت نمے داد،بوے سیاست مے داد،بوے ناعدالتے و بوے حق بہ جانبے!
حاج بابا همیشہ میگفت حق فقط مختص بہ خداست،سپس اضافہ مے ڪرد "علے مع الحق و الحق مع علے!"
ردے از علے (ع) در حرف هاے حافظ نبود،حتے بویے از عطرِ نام علے (ع) هم از حرف هایش بہ استشمام نمے رسید!
ڪلماتش بوے طلحہ را مے دادند و بوے زبیر! بوے تڪرارے آشنا! بوے طلبڪار شدن!
انگار تنها اعتقاد،چشم هاے حافظ و شاید محراب را هم،ڪور ڪردہ بود!
یادشان رفتہ بود ملاڪ برترے شان بہ گفتہ ے حضرت رسول تقواست،نہ انجام دادن یڪے از وظایف مسلمانے شان! وظیفہ اے ڪہ بابتش پاداش مادے مے خواستند و چیزے نشدہ منتش را مے زدند!
تصوراتم از محراب هر چیزے بود غیر از این!
فڪر مے ڪردم امام ڪہ بیاید،محراب سر رشتہ و دانشگاہ خودش باز مے گردد.
فڪر نمے ڪردم هواے دو دوتا چهارتاهاے سیاسے بہ سرش بزند و بخواهد بیشتر از یڪ فرد عادے ماندگار باشد!
در آشپزخانہ نشستہ بودم و بہ بهانہ ے خرد ڪردن پیازها،اشڪ مے ریختم!
قلب ڪہ آتش بگیرد،خاموش شدنے نیست مگر...
مگر بہ این ڪہ صاحبش آبے بہ روے آتش بریزد!
این آتش خاموش نمے شد مگر بہ دست محراب!
محرابے ڪہ شب قبل الناز بالاے سرش بودہ و پرستارے اش را ڪردہ،محرابے ڪہ الناز از دستش تیر در آوردہ بود،محرابے ڪہ لبخندش را بے دریغ بہ چشم هاے الناز پاشید،محرابے ڪہ برایش در صدد جبران بود!
محراب باید خیلے خودش را بہ آن راہ مے زد تا متوجہ نشود ڪہ چرا حاج فتاح مے گذارد دخترش دم دست پسر حاج باقر باشد!
باید ڪور مے شد تا شرم دخترانہ و برق نگاهش را نمے دید...
چہ جبرانے بهتر از این ڪہ بہ خالہ بلہ را مے گفت و قال قضیہ را مے ڪند؟!
بعدش هم بادا بادا مبارڪ بادا...
اشڪ چشم هایم را تار ڪرد،چشم هایم را بستم و لبم را گزیدم!
صداے صحبت ڪردن مهمان ها از پذیرایے بہ گوش مے رسید،خدا رو شڪر ڪہ ڪسے ڪارے بہ ڪارم نداشت!
بہ بهانہ ے درست ڪردن سالاد شیرازے در آشپزخانہ خلوت ڪردہ بودم!
خرد ڪردن پیازها ڪہ تمام شد،بهانہ ے من هم براے اشڪ ریختن از دست رفت!
بے میل دست و صورتم را شستم،خواستم مواد سالاد را باهم قاطے ڪنم ڪہ صداے زنگ بلند شد و چند ثانیہ بعد صداے ریحانه:حاج بابا! عمو محمد جلو در ڪارتون دارہ!
دل نگران شدم،من عمو محمدے بہ جز پدر حافظ نمے شناختم! وقت شام چہ ڪارے با حاج بابا داشت؟!
متعجب و ڪنجڪاو از آشپزخانہ بیرون زدم،خبرے از حاج بابا نبود!
پردہ را ڪنار ڪشیدم،حاج بابا داشت در را باز مے ڪرد.
بے توجہ بہ سرماے هوا با همان بلوز بافت نازڪ و دامن و روسرے خانگے از پذیرایے خارج شدم.
با احتیاط در را بستم و از پلہ هاے ایوان پایین رفتم،صداے سلام و احوال پرسے حاج بابا را شنیدم.
عمو محمد دلخور جوابش را داد،لحنش سرد بود و ناراحت!
یڪهو گفت:اینہ رسم این همہ سال همسایگے حاجے؟!
حاج بابا متعجب پرسید:یعنے چے حاج محمد؟! خبطے از ما دیدے؟!
_از خواهرزادہ ت بپرس!
حاج بابا متعجب تر شد:خواهرزادہ م؟! منظورت امیرعباسہ؟!
خشمگین جواب داد:بعلہ! آقا امیرعباس! چند دیقہ پیش اومد جلو درمون و بے هوا افتاد بہ جون حافظ! زدہ آش و لاشش ڪردہ!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_بیست_و_هفتم
#عطر_یاس
#بخش_دوم
.
چشم هایم گرد شد و قلبم بے تاب! امیرعباس با حافظ ڪتڪ ڪارے ڪردہ بود؟! چرا؟!
حاج بابا بدتر از من با صداے بلند گفت:محالہ حاجے! این بچہ اصلا...
_بیا بریم سر و صورت حافظو ببین! فڪ ڪنم باید ببرمش درمونگاہ! اومد در زد و یهو پرید رو حافظ! حالا نزن ڪے بزن! یہ ڪلمہ ام زبون مبارڪشو نچرخوند بگہ چرا...
ناگهان صداے عمو باقر آمد:حاج محمد! حافظ چطورہ؟! بردیش درمونگاہ؟!
عمو محمد صدایش را بالا برد:بفرما اینم شاهد! اون موقع حاج باقر سر ڪوچہ داش با من حرف میزد!
حاج بابا متحیر لب زد:چے بگم والا؟! امیرعباس اصلا اهل دعوا و این ڪلہ شق بازیا نیس! یہ دیقہ وایسا ڪتمو بردارم ببینم چہ خبرہ!
سرش را ڪہ برگرداند نگاہ متعجبش بہ من افتاد.
_تو چرا اومدے بیرون بابا؟!
صدایم لرزید:امیر چرا آقا حافظو زدہ؟!
شانہ بالا انداخت:نمیدونم والا! دارم شاخ در میارم!
بہ سمت پلہ ها خیز برداشتم و گفتم:من ڪتتو میارم!
میان راہ نگاهم بہ چهرہ ے در هم رفتہ ے عمو محمد و صورت آرام عمو باقر افتاد.
زیر لب سلامے دادم و از پلہ ها بالا رفتم،بہ مامان گفتم عمو محمد با حاج بابا ڪار دارد و بیرون مے روند. ڪتش را برداشتم و سریع از خانہ خارج شدم.
عمو باقر با آرامش بہ چهرہ ے عمو محمد چشم دوختہ بود.
_جوونن و جاهل! یہ چیزے بین شون پیش اومدہ فیتیلہ شون گُر گرفتہ! من و تو ڪہ ریش سفیدیم نباید بیایم تو بازے اینا! دو روز دیگہ یادشون میرہ صورت همو ماچ میڪننو ناراحتیش میمونہ براے ما! بذا هرچے هس بین خودشون حل بشہ!
صورت عمو محمد سرخ شدہ بود:حاج باقر! درد من این نیس ڪہ اومدہ تو خونہ م و بچہ مو گرفتہ زیر باد ڪتڪ! دردم اینہ ڪہ انگ بے ناموسے بہ پسرے ڪہ سر سفرہ ے من بزرگ شدہ چسبوندہ!
حافظ با محراب تو قد ڪشیدہ حاجے! ڪجا خطا و چشم ناپاڪے ازش دیدے؟!
یہ الف بچہ اومد زد تو گوش غیرت و تربیت و نون حلالے ڪہ خورد بچہ م دادم! تو باشے بہ غیرتت بر نمے خورہ؟!
تنم لرزید! چرا امیرعباس بہ حافظ انگ بے ناموسے زدہ بود؟! بخاطرہ ماجراے ظهر؟! او ڪہ از چیزے خبر نداشت!
بہ سمت حاج بابا رفتم و آرام گفتم:ڪتت حاج بابا!
اخم هاے حاج بابا بدجور در هم رفتہ بود،زیر لب استغفار ڪرد و ڪتش را بہ تن!
از در ڪہ بیرون رفت،در عمارت باز شد و محراب نمایان!
متعجب بہ ما چشم دوخت و سلام ڪرد،سپس رو بہ عمو محمد گفت:حال حافظ چطورہ؟! الان ڪجاس؟!
عمو باقر بہ جایش جواب داد:چیزے نشدہ! دوتا چڪ و لگد بہ هم پروندن تموم شدہ رفتہ! بهت خبر دادم ڪہ برے خودت با حافظ حرف بزنے!
محراب نیم نگاهے بہ من انداخت و گفت:چشم الان میرم!
باندے دور گردنش پیچیدہ و دستش را از آن آویزان ڪردہ بود،حاج بابا جلوے در عمہ مهلا اینا ایستاد و زنگ را زد.
چشم هایش روے صورتم نشست:تو چرا اینجا وایسادے؟! برو تو هوا سردہ!
آب دهانم را بہ زحمت فرو دادم،من من ڪنان گفتم:میشہ منم بیام؟! آخہ...
صداے باز شدن در اجازہ نداد جملہ ام را ڪامل ڪنم،امیرعباس با صورتے سرخ شدہ و دماغے خون آلود در چهارچوب در ایستاد. رگ ورم ڪردہ ے گردنش توے چشم مے زد!
با چشم هاے از حدقہ بیرون زدہ نگاهش ڪردم،نگاهش پر از خشم و هیاهو بود!
حاج بابا اخم ڪرد:این چہ داستانیہ را انداختے؟!
دستش را روے گردنش گذاشت،روے رگ ورم ڪردہ اش!
صداے محراب نزدیڪ شد:شما دوتا چتون شدہ؟!
امیرعباس نگاہ تیزے بہ محراب انداخت و رو بہ حاج بابا گفت:خان دایے توضیح میدم اما تنها! من و شما و حاج محمد ولاغیر!
اخم حاج بابا غلیظ تر شد:باقر و محراب غریبہ یا آشناے دیروز و امروز نیستن! حد خودتو بدون بچہ جون!
عمو باقر لبخند زد:حرف بدے نزد ڪہ حاج خلیل الڪے جوش میارے! حتما اینطورے صلاح میدونہ!
امیرعباس سرش را جلوے عمو باقر خم ڪرد و با احترام گفت:من ڪوچیڪ شمام حاجے! قصد جسارت ندارم اما...
باز از سر احترام حرفش را تمام نڪرد،محراب در چند قدمے من ایستادہ و مبهوت بہ امیرعباس چشم دوختہ بود.
تازہ نگاہ امیرعباس بہ من افتاد،خشم در چشم هایش بیشتر شعلہ ڪشید!
لبم را بہ دندان گرفتم،عمو باقر رو بہ محراب گفت:بریم بہ حافظ سر بزنیم! حاج محمد خیالت تخت ما میرسونیمش درمونگاہ!
نگاہ محراب بہ صورت من رسید،نگاهش را میان من و امیرعباس گرداند.
سپس براے امیرعباس سر تڪان داد:مراقب خودت باش داداش!
امیرعباس سرد نگاهش ڪرد:برادرے اے میون ما نیس!
هاج و واج نگاهش ڪردم،چشم هاے محراب بهت زدہ شد!
مات و مبهوت بہ امیرعباس چشم دوختہ بود.
_چے شدہ امیر؟! من ڪا...
امیرعباس اجازہ نداد حرفش تمام بشود،سرد میان حرفش پرید و گفت:میدونے خوشم نمیاد ڪسے اسممو ڪم و زیاد بگہ! فقط بہ یہ نفر اجازہ دادم امیر صدام بزنہ ولاغیر!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
.
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_بیست_و_هفتم
#عطر_یاس
#بخش_سوم
.
سپس نگاهش را بہ من دوخت. تنم گر گرفت،معنے رفتارش را نمے فهمیدم!
حاج بابا طاقت نیاورد و صدایش را ڪمے بالا برد:مرحبا! دورہ افتادے آبرو و حرمت منو میون دوست و همسایہ ببرے! محرابو من بزرگ ڪردم اوغول! (پسر)
ڪم تر از تو نہ ولے شاید بیشتر برام عزیزہ! برابر با رایحہ و ریحانم! حد و حدودو نگذرون!
محراب سریع گفت:اشڪالے ندارہ عمو خلیل،حتما یہ چیزے شدہ ڪہ امیرعباس شاڪیہ! انقد مے شناسمش ڪہ بدونم بے دلیل حرفے نمیزنہ!
عمو باقر بے دریغ لبخندش را نثارمان ڪرد:با اجازہ تون!
چند قدم ڪہ دور شدند،امیرعباس گفت:رایحہ! توام باید باشے!
دیدم ڪہ سر محراب بہ سمت ما برگشت و ثانیہ اے بہ من خیرہ ماند!
آب دهانم را با شدت فرو دادم و در خودم جمع شدم.
_من؟!
جدے سرش را تڪان داد:بعلہ شما!
سپس از مقابل در ڪنار رفت و رو بہ حاج بابا و عمو محمد گفت:بفرمایین!
با ڪلے تعارف اول عمو محمد وارد شد و بعد حاج بابا،امیرعباس با سر اشارہ ڪرد من هم بروم!
در حیاط را بستم و با نگاهم امیرعباس را التماس ڪردم!
نگاهش بے رحم و عاطفہ شد،وارد حیاط ڪہ شدم در را بست و پشت سرم آمد.
_بفرمایین داخل! مامان و بابا نیستن!
همہ وارد پذیرایے شدیم و روے مبل نشستیم،حاج بابا و عمو محمد ڪنار هم نشستند و امیرعباس رو بہ رویشان.
من هم گوشہ اے ڪز ڪردم و عصبے پا روے زمین ڪوبیدم!
حاج بابا را ڪارد میزدے خونش در نمے آمد!
امیرعباس سڪوت را شڪست:در خدمتم بفرمایین!
حاج بابا با حرص گفت:شما بفرمایین! این چہ الم شنگہ ایہ ڪہ را انداختے؟!
نگاہ امیرعباس روے من نشست:رایحہ بهتر میدونہ!
سنگینے نگاہ حاج بابا و عمو محمد گردنم را تا ڪرد!
حاج بابا گفت:بہ رایحہ چہ مربوطہ؟!
امیرعباس نفس عمیقے ڪشید و رو بہ من گفت:خودت بگو چے شدہ!
دوبارہ آب دهانم را قورت دادم،گلویم خشڪ خشڪ شدہ بود.
حاج بابا عصبانے پرسید:رایحہ چے شدہ؟! امیرعباس چے میگہ؟!
ڪدام از خدا بے خبرے ماجرا را بہ گوشش رساندہ بود؟!
جز من و حافظ و اعتماد ڪہ ڪسے آن جا نبود!
صداے امیرعباس بہ گوشم خورد:بذا من ڪمڪت ڪنم! دم ظهر یڪے زنگ زد خونہ تون و گفت برے بیرون ببینش ڪے بود؟!
بہ زور لب زدم:آقا حافظ!
_پشت تلفن بهت چے گفت خواهرے؟!
ڪلمہ ے "خواهری" را ڪہ گفت،دلم قرص شد! نگاهش پر از خشم بود اما ڪلامش پر از محبت! محبت برادرانہ!
سرم را ڪمے بالا گرفتم:گفت آقا محراب زخمے شدہ و شاید بتونم ڪمڪ ڪنم!
حاج بابا گفت:خب!
گلویم را صاف ڪردم،بغض بہ گلویم چنگ انداخت.
_رفتم سر خیابون،یڪم بعد آقا حافظ اومد سر خیابون و گفت آقا محراب تیر خوردہ نتونستہ دڪتر پیدا ڪنہ! گفت آقا محراب خونہ شونہ شاید بتونم ڪمڪش ڪنم!
منم رو حساب اعتماد شما و عمو باقر بہ آقا حافظ،حرفشو قبول ڪردم و دنبالش را افتادم. خونہ شون ڪہ رسیدیم خبرے از آقا محراب نبود!
آقا حافظ داخل نیومد و درو از پشت قفل ڪرد،اعتماد تو حیاط بود،همون...همون ساواڪیہ!
داد حاج بابا بلند شد:چے؟!
سرم را بلند ڪردم،قطرہ ے اشڪے روے گونہ لغزید.
_از آقا حافظ خواستہ بود یہ بهونہ جور ڪنہ تا منو ببینہ و باهام حرف بزنہ!
رنگ از رخ عمو محمد پرید:حافظ چہ غلطے ڪردہ؟!
راہ گلویم بستہ شد،امیرعباس نگاہ معنادارے بہ من انداخت و گفت:از اعتماد همہ ے ما سواستفادہ و چون خواهر منو در حد و اندازہ ے گروهشون و بچہ هاے انقلابے نمے دونس با یہ مامور ساواڪ براے ڪنار رفتنش همڪارے ڪردہ! رایحہ بعد از این ڪہ با اعتماد حرف زد بہ من خبر داد! شما جاے من حاجے،رگ غیرتت باد نمے ڪرد؟! جاے من بودے چے ڪار مے ڪردے؟! ڪدوم برادرے راضے میشہ ڪسے بہ خواهرش،بہ ناموسش نگاہ چپ بندازہ؟!
حاج بابا مثل اسپند روے آتش از جا پرید و انگشت اشارہ اش را بہ نشانہ ے تهدید بہ سمت عمو محمد گرفت!
صورتش بیش از حد سرخ شدہ بود و رگ گردنش باد!
پرہ هاے بینے و چانہ اش مے لرزید!
_احترامت واجب حاجے اما خون پسرت حلالہ! حافظ انقد بے چشم و رو شدہ یا یادش رفتہ رایحہ دختر حاج خلیل نادریہ؟! من سر ناموسم با هیچ احدالناسے شوخے ندارم!
زیر لب لا اللہ الاللهے گفت و ادامہ داد:فقط بگو جلو چشمم آفتابے نشہ ڪہ قید رفاقت و حرمت و نون و نمڪ و همسایگیو میزنم! جلو چشمم آفتابے نشہ تا تڪلیفشو مشخص ڪنم اما بهترہ قبلش بساطشو جمع ڪنہ و از این محل برہ وسلام!
نگاہ خشمگینش روے من نشست:پاشو!
مرحبا بہ غیرتت امیرعباس! من گردن شڪستہ رو ببخش ڪہ یادم رفتہ بود تو چہ شیر پاڪ خوردہ اے هستیو بے دلیل ڪارے نمیڪنہ!
امیرعباس سریع گفت:این چہ حرفیہ دایے؟! یہ دیقہ آروم باشین!
گفتم حتے حاج باقر و محراب نباشن ڪہ ڪسے چیزے متوجہ نشہ! این مسئلہ باید بین خودمون رفو رجو بشہ!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_بیست_و_هفتم
#عطر_یاس
#بخش_چهارم
.
عمو محمد سرش را پایین انداخت،غرور و غیرتش مقابل چشم هایم شڪست!
بہ زور زمزمہ ڪرد:شرمندہ تم حاجے! خونش حلالتہ اما بذا ببینم باید چہ گلے بہ سر خودم و پسر ناخلفم بگیرم!
رایحہ جان! ببخش عمو! بہ خدا حافظ...
لبش را گزید:آخ حافظ! ببین چطور رو سیاہ و بے آبروم ڪردے! خدا ازت نگذرہ!
هوا را بلعید و بہ زور سر پا ایستاد،دستش را روے شانہ ے حاج بابا گذاشت،سرش خم بود!
_ریش و قیچے دست تو حاج خلیل! وقتے پاے ناموس وسط باشہ گردن من از مو باریڪترہ!
اما...آبروم حاجے! نذا جلوے در و همسایہ سرافڪندہ بشم!
حاج بابا نفسش را با حرص بیرون داد،امیرعباس گفت:اونے ڪہ باید خجالت بڪشہ شما نیستین! اگہ خاطرتونو مڪدر ڪردم شرمندہ ام!
بہ احترام عمو محمد سر پا ایستادم،با سر و ڪمرے خم خداحافظے ڪرد و رفت.
من و حاج بابا هم قصد رفتن ڪردیم ڪہ امیرعباس گفت:دایے! اگہ اجازہ بدین با رایحہ حرف دارم!
حاج بابا عصبے سرش را تڪان داد:باشہ!
همراہ هم از خانہ خارج شدیم،حاج بابا بہ خانہ رفت و در حیاط را برایم باز گذاشت.
همراہ امیرعباس جلوے در ایستادیم،در را تا آخر باز گذاشت و گفت:اینہ رسم خواهر برادرے؟! نباید همون لحظہ بهم خبر میدادے ڪہ گردنشو بشڪنم؟!
بہ چشم هایش زل زدم:تو از ڪجا فهمیدے؟!
بہ پیشانے اش چین داد:اعتماد بہ گوشم رسوند ڪہ بیشتر مراقب خواهرم باشم و سیر تا پیاز ماجرا رو برام گفت!
سرم را پایین انداختم.
_رایحہ! منو نگا! اون روز آخر حرفاے حافظو شنیدم! همون روزے ڪہ از ڪاشان برگشتے! تنها ڪشیدمش ڪنار و گفتم هوا برش ندارہ و دهنشو بیخود وا نڪنہ ڪہ زندہ نمیذارمش! بہ محرابم سر بستہ حرفاے حافظو رسوندمو گفتم بہ رفیقت حالے ڪن رایحہ همونطور ڪہ خانم و با حجب و حیاس یہ سرے اعتقاداتش با ما فرق دارہ!
ما رو صرف اعتماد بزرگترا و راحتے بہ چشم برادرے میبینہ نہ چیز دیگہ!
فڪ نمے ڪردم باز جرات ڪنہ بہ حرفایے ڪہ زدہ حتے فڪ ڪنہ چہ برسہ بہ همچین ڪارے!
سرم را بلند ڪردم:تو بهترین برادر دنیایے! ازت خجالت مے ڪشیدم!
لبخند عمیقے زد:من دایے و بابا سهراب نیستم رایحہ! دورہ زمونہ ے ما فرق دارہ! هر مشڪلے داشتے بهم بگو! داداش امیر همیشہ پشت توئہ!
لبخند زدم،عمیق و پر از مهر!
ناگهان گفت:اما میدونم...ڪہ...نگاهت بہ محراب بہ چشم برادرے نیس!
پلڪم پرید،قلبم از سینہ بیرون زد و گونہ هایم داغ شد!
با چشم هاے گشاد شدہ و شرمگین نگاهش ڪردم:خب...خب...منو مِح...آقا محراب...
بہ تتہ پتہ افتادہ بودم،سریع خودم را جمع ڪردم و ادامہ دادم:ڪلا باهم رابطہ ے خوبے نداریم!
طورے نگاهم ڪرد ڪہ انگار گفت "خودتے بچہ جون!"
آرام زمزمہ ڪرد:من نمیذارم هیچڪس قلب خواهرمو بشڪونہ! حتے اگہ محرابے ڪہ اند مرام و رفاقتہ،باشہ!
حواسم بهت هس دختر جون،ڪنار باش!
خودم را زدم بہ آن راه:معنے حرفاتو نمے فهمم! نمیخوامم بفهمم! دیوونہ شدے امیر!
خواستم بہ سمت خانہ بروم ڪہ گفت:حواسم بهت هس دختر یاغے! لازمہ ڪہ من و تو از محراب دور باشیم!
تمام تنم داغ شد،داشتم از شرم آب مے شدم.
انقدر چشم هایم بے دست و پا شدہ بودند ڪہ رازم را بہ امیرعباس لو دادند؟!
نفس عمیقے ڪشیدم و بہ سمتش برگشتم:داداش...
رگ گردنش همچنان ورم داشت،دستش را روے رگ گردنش گذاشت:قلب تو بشڪنہ اینم میشڪنہ رایحہ! نذا بشڪنہ! نہ قلبت نہ غیرت من!
غیرت من بہ قلب و وضعیت آب و هواے چشماے تو وصلہ آبجے!
لبخند زدم:تو ڪہ انقد دوسش دارے پس چرا باهاش اونطورے حرف زدے؟!
_خواهرمو بیشتر دوس دارم! یہ سر قضیہ بہ اون وصلہ!
حالا بدو برو خونہ تون!
مردد گفتم:تو ڪہ بہ...
چشم هایش را ریز ڪرد و لبش را ڪج:من محرم رازتم! البتہ تا وقتے ڪہ رازاتو بهم بگیو خیالم از بابتت راحت باشہ!
الانم اینطور بِرو بِر تو چشام زل نزن،خجالت بڪش!
حیف اسلام نمیذارہ همہ گیساتو بِڪَنم!
گونہ هایم انارے شد،لبم را محڪم گاز گرفتم. خواستم وارد حیاط بشوم ڪہ چشمم بہ عمو باقر و محراب افتاد.
ڪنار هم راہ مے آمدند و زیر لب صحبت مے ڪردند،چهرہ ے عمو باقر مثل همیشہ آرام بود و چهرہ ے محراب در هم رفتہ.
سر محراب بالا آمد و نگاهش میان من و امیرعباس چرخید.
رو بہ عمو باقر گفتم:بفرمایین شام در خدمت باشیم!
لبخند مهربانے زد:ممنون دخترم! بہ همہ سلام برسون!
_بزرگے تونو میرسونم!
زبانم نچرخید بگویم "شمام بہ خالہ ماہ گل سلام برسونین!"
لبخند ڪم رنگے زدم:با اجازہ تون!
سنگینے نگاہ امیرعباس راہ نفس ڪشیدنم را بستہ بود،محراب بہ امیرعباس چشم دوخت. تیز و برندہ!
رو بہ عمو باقر گفت:بابا شما برین من با امیرعباس حرف دارم!
عمو باقر پیشانے اش را بالا داد:باشہ!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_بیست_و_هفتم
#عطر_یاس
#بخش_پنجم
.
سپس ڪلید را داخل قفل انداخت و وارد عمارت شد،نگاہ ڪنجڪاوم روے محراب بود.
ناگهان امیرعباس بلند گفت:شما نمیخواے برے داخل؟!
لحنش تند بود و صدایش ڪمے بلند،مبهوت نگاهش ڪردم ڪہ محراب بہ سمتش رفت.
اخم هایش را در هم ڪشید:فاصلہ تون یہ مترم نیس ڪہ سرش داد میزنے! آرومم بگے میشنوہ!
امیرعباس ابرو بالا انداخت:ممنون از گوشزدت اما صلاح دونستم بلند بگم!
چشم هاے محراب ڪمے سرخ شد،جدے گفت:بهترہ دیگہ اینطور صلاح نبینے!
نیم نگاهے بہ صورتم انداخت و ادامہ داد:شما چند ماهہ اومدے برادرش شدے من هیجدہ سالہ ڪہ...
حرفش را قورت داد،قلبم یڪ جورے شد!
بہ جایش گفت:صداتو واسہ رایحہ و ریحانہ بلند ڪنے با من طرفے! بہ رابطہ ے خونے و فامیلے تونم ڪارے ندارم!
اخم هاے امیرعباس درهم رفت،خواست دهان باز ڪند ڪہ سریع گفتم:داداش! حواستون بہ حرمتاے بین تون باشہ! بہ رفاقت چند ماهہ تون ڪہ قد یہ عمر مے ارزہ!
سپس وارد حیاط شدم و با شرم نگاهم را میان آن دو گرداندم،محراب نگاهم ڪرد،دلخور و همراہ با دلهرہ!
چشم هایش مے پرسیدند "چے شدہ ڪہ امیرعباس با حافظ ڪتڪ ڪارے ڪردہ؟! بین تون چے گذشتہ؟!"
بیشتر از این ها،از چشم هایش نگرانے و غیرت مے بارید...
سریع در را بستم،دیگر مست و جادوے این قهوہ ے قجرے نمے شدم!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻