eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... از هوشمندی اش لبخند زدم و با تکان سر حرفش را تایید کردم که پرسید:" تو شروع می کنی یا مجید؟" نگاهش کردپ و با دلخوری پرسیدم:" داری بازجویی می کنی؟" لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت:" نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر این که احتمال میدم تو شروع می کنی!" در برابر نگاه متعجبم ادامه داد:" تو قبل از این که با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا می کنی تا اونم مثل خودت سنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمی مونه و بلاخره خودتم یه کاری می کنی!" نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم:" من فقط چند بار در مورد عقایدش ازش سوال کردم، همین!" و عبدالله پرسید:" خب اون چی میگه؟" نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم:" اون می خواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمی خواد سر این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه، ولی دلم می خواد کمکش کنم..." سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم:" عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیک تر شه! می خوام کمکش کنم! باهاش بحث می کنم، دلیل میارم، ولی اون اصلا وارد بحث نمیشه. اون فقط می خواد زندگی مون آروم باشه! عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟" از این همه اصرارم کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد:" الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!" سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم:" عبدالله! من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم می خواد بهتر شه!" سپس سرم را بالا آوردم و قاطعانه پرسیدم:" پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟" در برابر سوال مدعیانه ام، تسلیم شد و گفت:" الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... از هوشمندی اش لبخند زدم و با تکان سر حرفش را تایید کردم که پرسید:" تو شروع می کنی یا مجید؟" نگاهش کردپ و با دلخوری پرسیدم:" داری بازجویی می کنی؟" لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت:" نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر این که احتمال میدم تو شروع می کنی!" در برابر نگاه متعجبم ادامه داد:" تو قبل از این که با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا می کنی تا اونم مثل خودت سنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمی مونه و بلاخره خودتم یه کاری می کنی!" نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم:" من فقط چند بار در مورد عقایدش ازش سوال کردم، همین!" و عبدالله پرسید:" خب اون چی میگه؟" نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم:" اون می خواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمی خواد سر این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه، ولی دلم می خواد کمکش کنم..." سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم:" عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیک تر شه! می خوام کمکش کنم! باهاش بحث می کنم، دلیل میارم، ولی اون اصلا وارد بحث نمیشه. اون فقط می خواد زندگی مون آروم باشه! عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟" از این همه اصرارم کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد:" الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!" سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم:" عبدالله! من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم می خواد بهتر شه!" سپس سرم را بالا آوردم و قاطعانه پرسیدم:" پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟" در برابر سوال مدعیانه ام، تسلیم شد و گفت:" الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
زینبی ها
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 #قسمت_نودونه 🌹عشق محبوب🌹 - عمه من چه کار به علیرضا دارم؟ این چه حرفیه. م
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 اخمش خنده میشد هر وقت اینطور صداش میزدم. کلا مردسالاری توی رگ و پی جنس مذکر این خانواده‌ست. از همون بدو تولد! - من هی می‌خوام بیام برفها رو ببینم مهناز اجازه نمیده. میگه، اگه به باریدن برف نگاه کنی ابرها قهرشون می‌گیره دیگه نمی‌بارن، پس چرا تو که نگاه می‌کنی ابرها بازم می‌بارن؟ خندیدم و روبروش زانو زدم و دستم رو روی موهای تیغ‌تیغیش کشیدم و گفتم: - این مهناز عقل درست‌حسابی نداره داداش، مخش تعطیله تو به حرفهاش گوش نکن. پرده را کنار زدم و گفتم: - ببین چه قشنگ از اون بالا میاند پایین. ذوق‌زده گفت: - آره خیلی خوبه آبجی، دوست دارم همیشه برف بیاد، مامان بهم دیکته نگفت میگه، فردا مدرسه تعطیله. خندیدم و نوک بینی‌ش رو کشیدم و گفتم: - ای تنبل! برف رو به خاطر اینکه مدرسه تعطیل میشه دوست داری هان؟ خندید و جواب داد: - آره، تو خوشحال نیستی که فردا نمیری مدرسه؟ - چرا، خیلی زیاد. مهناز با ابروهای گره‌خورده نزدیک شد و رو به محمدرضا گفت: - مگه نگفتم نگاش کنی تموم میشه؟ - نخیرم، اصلا هم اینطور نیست، آبجی محبوب عقلش بیشتر از تو میرسه اون راست می‌گه که تو کله‌ت از کار افتاده و تعطیل شده، عین ساعت کوکی خانجون که هی میگه از کار افتاده. تموم سعی خودم رو می‌کردم که نخندم. مهناز گوشش رو پیچوند و گفت: - که کله‌ی من از کار افتاده هان؟ صورتش رو توی هم کشید و آخ بلندی گفت که مهناز گفتن بلند مامان رو در پی داشت. به محض رها شدنش از دست مهناز به طرف اتاق دوید تا در سایه‌ی حمایت مامان باشه. مهناز در سالن رو باز کرد و رو به من گفت: - بدو تا نیومده بریم. با تعجب‌ پرسیدم: - کجا؟ - حیاط دیگه ، بابا بیاد دیگه نمی‌شه بیرون رفت. تا از خونه‌ی منیر برگرده وقت داریم. پولیور لیمویی رنگم رو دستم داد و ادامه داد: - بریم برف بازی. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂