🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_دوم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. تاثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق می شد، همان کسی که هرگاه بخواهد دل ها را برای هدایت آماده می کند و اگر اراده می کرد، همین امروز مجید از اهل تسنن می شد! بعد از نماز سری به گل های رز زدم که به ناز درون گلدان نشسته به انتظار آمدن مجید، چشم به در دوخته بودند. ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود.
باید سریع تر دست به کار می شدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام می کردم. دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر می چرخید و خیالم به امید معجزه ای که می خواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد،به هر سو می رفت و هم زمان حرف هایم را هم آماده می کردم.
ظرف مایه کیک را در فر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجره ها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه می داد. تا پختن کیک،شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفره مان با ورود ظرف پایه دار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد. به نظر صبحانه خوب و مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقه های موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیک تر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را شکست و مژه آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم و هم زمان آیت الکرسی می خواندم تا سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید.
مثل هميشه چابک و پر انرژی نمی آپد و سنگینی گام هایش به وضوح احساس می شد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار شادی ام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبال می کشید، سلام کرد. تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از این که مشکلی برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هرچند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش عوض شود کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن" خسته نباشی مجید جان!" به گرمی از آمدنش استقبال کردم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ