🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_سوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
همچنان که کفش هایش را در می آورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد:" ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود..." و جمله اش به آخر نرسید بود که سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند. به آرامی خندیدم و گفتم:" مجید جان! این یه جشن دو نفره اس!" با شنیدم این جمله، رد نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید:" جشن دو نفره؟" سرم را به نشانه تایید تکان دادم و با دست تعارفش کردم:" بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!" از موج شور و شعفی که در صدایم می غلطید، صورتش به خنده ای تصنعی باز شد و با گام هایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی مبل نشست. کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه می کردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ گل رز و عطر بی نظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پر محبتم، حالش را تغییر می دهد و صورتش را به خنده ای باز می کند، اما هرچه بیشتر انتظار می کشیدم، غم صورتش عمیق تر می شد و سوزش زخم چشمانش بیشتر! گویی در عالم دیگر باشد، نگاهش مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری می پرید که صدایش کردم:" مجید!" با صدای من مثل این که از رویایی کهنه دست کشیده باشد، با تاخیر نگاهم کرد و من پرسیدم:" اتفاقی افتاده؟" سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد:" نه الهه جان!" به چشمانش خیره شدم با لحنی لبریز تردید سوال کردم:" پس چرا انقدر ناراحتی؟" نفس عمیقی کشید و با لبخندی که می خواست دلم را خوش کند، پاسخ داد:" چیزی نیس الهه جان..." که با دلخوری به میان حرفش آمدم و گفتم:" مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم می کنی؟" ساکت سرش زا به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بی ریای چشمانش، حرف دلش را نخوانم که باز صدایش کردم:" مجید...." و اینبار قفل دلش شکست و مهر زبانش باز شد:" عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و غذا می داد.... خونه رو سیاه پوش می کرد و روضه می گرفت....آخه امروز شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم...."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ