🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هجدهم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
حرفم که به این جا رسید، جرات کردم تا سرم را بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغ های ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش می لرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمی خواندم جز غم غریبی که در چشمانش می جوشید و با سکوت نجیبانه ای پنهانش می کرد که سرانجام با صدایی آهسته پرسید:" کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا می کنیم؟" و من با عجله جواب دادم:" خب شما سه خلیفه اول پیامبر رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن." با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسه ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد.
در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم:" مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟" لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربان تر، پاسخ گلایه پر نازم را داد:" من ناراحت نشدم، فقط نمی دونم چی باید بگم...یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز ناراحتت کنم..."
سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پر کشید و تمنا کرد:" الهه جان! من عاشق یه دختر سنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دوتا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!!" صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بی چون و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفته ام که با سر زانو خودش را روی ماسه ها به سمتم کشید و دلداری ام داد:" الهه جان! میشه بخندی و فعلا فراموشش کنی؟" و من هم به قدری دلبسته اش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره رل از سبد بیرون می کشیدم، پاسخ دادم:" آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه الهه رو بخور!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ