🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_دوم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
سلام کردیم و او با اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد:" علیک سلام! نمی گید من دلم شور می افته! نمی گید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!" در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد:" صبح اومدن بالا ببینم الهه چطوره، دیدم خونه نیس! هرچی هم زنگ می زدم هیچ کدوم جواب نمی دادید! دلم هزار راه رفت!" تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته ام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت:" شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود." به سمتش رفتم،رویش زا بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم:" ببخشید مامان! یواش رفتیم که بیدار نشید!" از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد:" از خواب بیدار می شدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این دختر کجا رفته؟" شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت:" تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم بیرون! فکر نمی کردم انقدر نگران بشید!" سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد:" مامان شما برید، بقیه حیاط رو من می شورم." مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم:" حالا بیاید بریم بالا یه چایی بخوریم!" سری جنباند و گفت:" نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد این جا، تو بیا بریم." به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم:" مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟" و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد:" چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی غر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف می کنم." سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد:" این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر می مونن!" تصور این که ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم می کرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمی توانستم به هیچ بهانه ای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ