💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_هفتم
🌷🍃🌷🍃
....
می دانستم این تلفن نه به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهمان نواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر می داد. تلفن را که قطع کرد، رو به من و عبدالله پرسید:" نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟" که عبدالله بلافاصله با لحنی حامیانه جواب داد:" خوبه! هرچی لازم داری بگو برم بخرم." و من ساکت سرم را پایین انداختم. احساس این که او امشب به خانه ما بیاید و باز سر یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد، به آرامی تکان می داد که مادر صدایم کرد :" الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم؟" با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم:" میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده." مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت:"الان که دیگه وقت نمازه ! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هرچی لازم می دونی بخر." عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت:" بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم." که مادر ابرو در هم کشید و گفت:" نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمی کنن! خودم میرم در خونه شون به عموش یا زن عموش می گم!" عبدالله از حرکت به نسبت غیر مودبانه اش به خنده افتاد و با گفتن "از مرد ها بیشتر از این انتظار نداشته باش!" کارش را به بهانه ای شیطنت آمیز توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنان که ظرف های نهار را می شستم، فکرم به هر سمتی می رفت. به انواع میوه هایی که می خواستم بخرم، به شام و پا سفره هایی که می توانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغيير چیدمانی که بتواند خانه مان را هرچه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می زد، دست بردار نبود. بی آن که بخواهم، دلم می خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بی قرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بی خبر بودم!
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ