#یک_داستان_زیبا
... فاطمه، سوالات را با دقت خواند.
چند لحظهای فکر کرد و گفت:
«اجازه میدهی پاسخ سوالات را بنویسم؟» 📝
ابراهیم لبخندی زد و گفت:
«حتما، صبر کن برایت قلم و مرکب بیاورم.»
میدانست که فاطمه از عهدهی این سوالات برمیآید. 🍀
مردهای کاروان، خداحافظی کردند و مدینه را به قصد دیار خود ترک کردند.
هنوز از مدینه دور نشده بودند که ...
رئیس کاروان، #موسی_بن_جعفر را شناخت.
از اسب پیاده شد و مشتاقانه به سمت او رفت. 💚
امام موسی کاظم نیز از اسب پیاده شد. سلام کرد و با مرد دست داد. 🔆
مرد گفت: «مشتاق دیدار شما بودیم. همراهانم سوالاتی از محضرتان داشتند که به همین دلیل میخواستیم محضر مبارکتان شرفیاب شویم،
اما اهل منزل گفتند #سفر هستید.
خدا را شکر که توفیق بود اینجا شما را زیارت کنیم» 💕
... امام گفت:
«سوالاتتان چه بود؟»
رئیس کاروان، بُرد مصری را از میان عبایش درآورد و
مقابل ایشان گرفت و گفت:
«سوالاتمان را نوشتیم تا خدمت شما بدهند.
اما دختر گرامیتان #فاطمه_خانم پاسخ آنها را برای ما نوشتند» 🌙
امام دست دراز کرد و پاسخها را از مرد گرفت. باز کرد
و تمام آن را خواند. لبخند بر لبش نشست و
سه بار زیر لب گفت:
«فداها ابوها؛
پدرش به فدایش . . .» 🌸🍃
#برگرفته_از_کتاب_دختر_ماه
🆔 @zeinabiha2