eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 روز اول دانشگاه بعد از تعطیلات هم تموم شد. از پروانه خداحافظی کردم و جلوی در دانشگاه منتظر موندم. به آینده فکر کردم، که قراره چی بشه و عاقت من چه جوریه. با بلند شدن صدای تلفن همراهم، گوشی رو از کیفم بیرون آوردم اسم عمو آقا باعث لبخندم شد. انگشتم رو روی صفحه کشیدم، گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. _الو نگار. _سلام. صدای پر از محبت ولی جدیش باعث آرامش قلبم شد. _ سلام عزیزم،کجایی? _دانشگاه. _نگار یه کاری برام پیش اومده خودت برو خونه. خیلی دلم می خواست پیاده روی کنم و با احتیاط گفتم: _م...میشه پیاده برم. سکوت کرد، قبلاً بلافاصله جواب منفی داد. سکوتش طولانی شد که گفتم: _ میشه? نفس از سنگینی کشید گفت: _برو. حال خوبی از محبت و اعتمادش بهم دست داد. _خیلی ممنون. _ فقط رسیدی خونه، زنگ بزن. _ چشم. _ خداحافظ. گوشی رو قطع کردم به سمت خونه قدم برداشتم قدم‌های بی هدفی که انگار قصد رسیدن نداشت. شاید بتونم احساسم رو جلوی پروانه منکر بشم ولی با خودم روراستم. دلم برای احمدرضا تنگ شده، بغض به گلوم چنگ می زنه اما قصد گریه ندارم. احساس می‌کنم ریختن اشک، برای دلتنگی احمدرضا، یعنی شکست عقلم در برابر خواست دلم. حلقه ی اشک توی چشمهام بسته شد ابروهام رو بالا ببردم و چشمام رو تا می تونستم باز کردم تا جلوی ریختن اشک رو بگیرم. اشک جمع شده توی چشم هام به قدری زیاد شده بود که برای جاری شدن نیازی به پلک زدن نداشت. نفس سنگینی کشیدم. روی صندلی کنار پیاده رو نشستم دستمالی از جیبم بیرون اوردم ته مونده اشک چشمم رو قبل از ریختن پاک کردن. چشم هام رو بستم و ناخواسته به خاطرات روزهای اول محرمیتمون رفتم. روزهایی که از صبح تا غروب تنها بودم و منتظر احمدرضا تنها هم‌صحبت می موندم. صدای در اتاق بلند شد به ساعت نگاه کردم ساعت همیشگی رسیدن احمدرضا بود. جلوی آینه دستی به موهایی که مرتب دورم ریخته بودم کشیدم. از اینکه خودم رو براش آراسته کرده بودم خوشحال بودم. پشت در ایستادم _بله _باز کن عزیزم. برای من که سال ها کسی محبتی بهم نکرده بود. کلمه عزیزم، دنیایی از محبت بود. در رو باز کردم. داخل اومد و فوری در رو بست. روبروم ایستاد. یکی از دست هاش روی دستگیره بود و دست دیگش رو پشت کمرش گرفته بود. _ سلام. عمیق با عشق نگاهم کرد و گفت: _ سلام عزیزم پیشونیم رو بوسید. هنوز از این نوع رفتار‌هاش شرم داشتم. سرم رو پایین انداختم موهام به دلیل باز بودن دو طرف صورتم ریخت . دستش رو جلو آورد و موهام رو از یک طرف پشت گوش گذاشت. انگشتش رو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد. با نگاه شیطنت آمیزی گفت: _ هنوز خجالت می‌کشی? نگاهم رو به دکمه ی لباسش دادم از هیجان رفتارش قلبم پر تپش می تپید. احمد رضا گفت: _ چشم هات رو ببند. متعجب نگاهش کردم. _ ببند کارت دارم. لبخند زدم وچشم هام رو بستم. _تا نگفتم باز نکن. سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. _ با سر جواب نده. لبخند زدم. _ چشم باز نمیکنم. _عاشق این چشم های بی چون چراتم. با برخورد چیز لطیفی به بینیم کمی خودم رو عقب کشیدم یکی از چشم هام رو باز کردم. شاخه گلی جلوی بینیم گرفته بود. اخم نمایشی کرد و آروم با گل به صورتم ضربه زد _ مگه نگفتم باز نکن چشمت رو. به گل قرمز توی دستش نگاه کردم قبلا رامین هم بهم گل داده بود اما این فرق داشت. گل رو توی دستم گرفتم و با چشمهای ذوق زده و البته پر از اشک نگاهش کردم. _آقا خیلی ممنون. اشک رو با نوک انگشت از روی گونم برداشت و روی گل گذاشته. _ فکر کنم این گل هیچ وقت پژمرده نشه. _ چرا? _چون اکسیر عشق خورد. الان. به اشک من گفت اکسیرعشق. جلو رفتم و سرم رو به سینه ش تکیه دادم. _ خیلی ممنون، شما خیلی خوبید. چشم هام رو باز کردم و صورتم رو که به پهنا اشک بود با دستمال پاک کردم . چرا این خاطرات از حافظم پاک شده بودن. شاید من از روز اول برای فراموشی احمدرضا با خودم می جنگیدم. به ساعت نگاه کردم بیست دقیقه ای می شد که نشسته بودم و برای رسیدن به خونه وقت زیادی نداشتم. به سمت خیابون رفتم با اولین تاکسی به خونه برگشتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕