eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 دیدن چشم های اشکیم تو این روز ها برای میترا و عمو آقا عادی شده. نگاه ترحم انگیز شون از محبت و نگرانی بود که آزارم نمی‌داد. کلید رو توی در پیچوندم و با تأخیر پنج دقیقه ای وارد خونه شدم. صدای برخورد قاشق با لبه قابلمه از آشپزخونه خبر از حضور میترا می داد. _نگار تویی? جلو.رفتم از پشت نگاهش کردم چیزی رو توی سینک میشست. _ سلام. بدون اینکه بدنش رو تکون بده سرش رو چرخوند و نیم نگاهی بهم انداخت. _سلام، زنگ بزن به اردشیر بگو اومدی. ده بار زنگ زده. _ چشم. سمت تلفن خونه رفتم شمارش رو گرفتم با اولین بوق مضطرب جواب داد. _اومد? _ سلام من خونم. از اینکه من پشت خط بودم کمی جا خورد این رو از سکوتش فهمیدم . _ الو? _ باشه عزیزم ممنون که زنگ زدی. بعد از خداحافظی لباس هام رو عوض کردم و با اینکه حوصله نداشتم پیش میترا رفتم. دوست ندارم فکر کنه از حضورش سوء استفاده می‌کنم. برنج های ابکش شده رو توی قابلمه صورتی که تازه خریده بود میریخت. _کمک نمی خوای? _زحمت نمی شه? _ نه، ببخشید این مدت همش درگیر خودم بودم تمام کارها افتاده روی دوش شما. دم کنی همرنگ قابلمه رو روی در شیشه ای کشید روی قابلمه گذاشت و برگشت. با لبخند گفت: _ خودم دوست دارم عزیزم. ظرفی که داخلش خیار و گوجه بود روی میز گذاشت و نشست روی صندلی. _ اگر می‌خوای کمک کنی بیا سالاد درست کنیم. صندلی رو عقب کشیدم و نشستم چاقو رو برداشتم و شروع به نگینی کردن گوجه ها کردم _ من پنج سال قبل از اینکه با اردشیر اشنا بشم اسمم رو نوشته بودم برای حج عمره، الان نوبتم شده. _خوش به حالتون. _ خوشحالم ولی نگرانم _نگران چی? _ تو. متعجب پرسیدم. _چرا من? لبش رو به دندون گرفت و خیاری که دستش بود توی ظرف انداخت. _ میترسم برم اتفاق بدی برات بیفته. خنده صدا داری کردم. _ من قبل از اینکه شما هم بیایید با عمو اقا زندگی کردم رگ خوابش رو میدونم. نگاهم کرد و بهم فهموند که این منظورش نبوده نفس سنگینی کشید. _ چرا امروز دیر اومدی? _رفتم پیاده روی به عمو اقا گفته بودم. سرش رو تکون داد و دوباره مشغول خورد کردن خیار شد. _ شما چرا انقدر زود اومدید خونه. بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _ همینجوری. صدای بسته شدن در خونه و بعد هم صدای سلام عمو آقا تو فضای خونه پخش شد. لبخند کمرنگی زدم _عموآقا هم همینجوری زود اومده نگاهش رو ازم دزدید ایستاد و سمت عمواقا رفت. _سلام عزیزم. علت خونه زود اومدنشون منم میترسن تنها بمونم. مثلا میخوان خوشحالم کنن. چاقو رو توی ظرف گذاشتم پشت سر میترا برای استقبال از عموآقا رفتم. _سلام. دستش رو از دست میترا بیرون کشید و نگاهم کرد. _ سلام ،خوبی? همزمان میترا به آشپزخونه برگشت. _ ممنون. _دانشگاه خوش گذشت. _ بد نبود. خیره نگاهم کرد سکوتش یکم طولانی شد که میترا از آشپزخونه گفت: _بیاید چایی بخوریم تا ناهار آماده بشه. نگاه از نگاه پر از نگرانی عمو آقا برداشتم به آشپزخونه برگشتم. عمو آقا هم بعد از عوض کردن لباس هاش به ما پیوست میترا از سفر حج می‌گفت عمو اقا حواسش به همسرش بود. صدای تلفن همراهم آقا بلند شد. به گوشیش که روی اپن بود نگاه کرد. لیوان چاییش رو برداشت. _نگار گوشیم رو میاری? استکانم رو روی میز گذاشتم. _چشم. ایستادم سمت اپن رفتم . بهش نگاه کردم. _کیه? _زده شماره. چایی توی گلوی عمو آقا پرید و شروع به سرفه کردن کرد . نگران نگاهش کردم میترا بلند شد و ایستاد و چند ضربه به کمرش زد. _خوبی? با سر تایید کرد و به زور گفت: _ گوشی... رو... بیار. تماس قطع شد گوشی به سمتش گرفتم عموآقا برای راحتی از سرفه‌هاش صداش رو کمی صاف کرد میترا گفت: _ چی شد یهو. سرش رو بالا داد. _ هیچی. صدای گوشیش دوباره بلند شد فوری جواب داد _ الو. _ سلام. _ بله شمارتون رو داده بودید به زن داداشم توی تهران. _ بله،بله. نیم نگاهی به من کرد و صندلیش رو عقب داد و ایستاد سمت اتاقش رفت _من خیلی باهاتون تماس گرفتم. _ منم دنبال شما میگشتم. _فقط یه لطفی کنید به کسی نگفت که من باهاتون حرف زدم. این آخرین جمله ای بود که شنیدم وارد اتاقش شد در دو قفل کرد رنگ شادی رو توی نگاه میترا دیدم _شما می دونید کی بود? لبخندش رو جمع کرد. _نه عزیزم از کجا بدونم. میدونست، نمیخواست به من بگه بعد از اون تماس، پچ پچ هاشون باعث خوشحالی مضاعفشون شده بود. کنجکاوی بیشتر رو جایز ندونستم سوالی نپرسیدم. چون پرسیدن فایده ای نداشت تجربه ثابت کرده عمو اقا تا خودش نخواد حرفی نمیزنه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕