eitaa logo
زینبی ها
3.7هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 داخل اومد و گفت: _مهمونمون تنهاست. عمو اقا نفس سنگینی کشید _مهمون ماییم اون صاحب خونس دستش رو گرفتم _اینجوری نگید غصم میگیره. لبخند تلخی زد و سمت میترا رفت دنبالش راه افتادم. عمو اقا بیرون رفت رو به میترا گفتم: _ برای سفرتون ناراحت شدم _هیچ کار خدا بی دلیل نیست. بعد از سلام و احوال پرسی که از طرف عمو اقا خیلی سرد بود و علی رضا با این سردی خیلی خونسرد کنار اومد. دور هم نشستیم. میترا تلاش داشت شادی رو به جمع بیاره ولی اخم های تو هم عمو اقا اجازه نمیداد. استرس داشتم که نکنه علی رضا دلخور بشه و قصد رفتن بکنه که خوشبختانه این کار رو نکرد. بعد از خوردن شام هنوز میز شام رو جمع نکرده بودیم که عمو اقا رو به علی رضا گفت: _باید باهات حرف بزنم. علی رضا دستمالی که دستش بود رو روی لب هاش کشید و گفت: _در خدمتم. عمو اقا نیم نگاهی به من کرد ایستاد. _تنها. علی رضا هم ایستاد و دنبال عمو اقا سمت اتاقش رفت. دلهره و اضطراب تو صورت میترا هم نشست رفتن علی رضا رو تا بسته شدن در اتاق دنبال کردم. تپش قلبم بالا رفت و به میترا خیره شدم لبخند کمرنگی برای ارامش دادن به من تو صورتش ظاهر شد. لب زدم: _شما میدونید چی میخواد بگه? نگاهی به در اتاق انداخت. _نه، باهاش حرف زدم قرار شد دیگه کاری نداشته باشه. دستم رو به لبهام که حسابی خشک شده بودن کشیدم و چشم به در دوختم. _کاش میشنیدم چی میگن. _استرست برای چیه? _میترسم همدیگرو ناراحت کنن. خنده ی اروم و صدا داری کرد _هم اردشیر مرد جا افتاده ایه هم برادرت ادم با شخصیتیه. مطمعن باش این اتفاق نمیافته. حرف های میترا هم اروم نمیکرد دلم میخواست گوشم رو به در اتاقشون بچسبونم تا شاید چیزی بشنوم ولی از میترا خجالت میکشیدم. روی صندلی خودم رو تکون میدادم و چشم از در بر نمیداشتم. _بلند شو ظرف ها رو بشور اینجوری زمان برات زودتر میگذره نگاه از در برداشتم و رو به میترا گفتم _میشورم. بزار بیان بیرون. نفس سنگینی کشید و ظرف ها رو داخل سینک گذاشت. نیم ساعت نه صدایی جز شستن ظرف ها توسط میترا میشنیدم نه کلامی حرف زدم فقط به در بسته خیره شدم . میترا زیر لب گفت: _این کمر درد امونم رو بریده شاید منظورش به منه چون تمام کار ها افتاده گردن خودش. در نهایت در اتاق باز شد. ناخواسته ایستادم. علی رضا بیرون اومد و پشت سرش عمو اقا. به چهره ی هر دوشون نگاه کردم کاملا طبیعی و معمولی بودن و هیچ خبری از ناراحتی تو چهره هاشون نبود. نگاهم به نگاه علیرضا گره خورد که چشمکی زد وبی صدا لب زد: _ چایی نفس راحتی کشیدم. سینی رو برداشتم. لرزش دست هام از استرس چند لحظه پیش کم نشده بود به زحمت چایی رو ریختم بیرون رفتم. سینی رو روی میز گذاشتم و با کمی فاصله کنار علی رضا نشستم هیچ کس حرف نمیزد میترا هم سکوت کرده بود و نگاهش بین من و عمو اقا جا به جا می شد. عمو اقا چاییش بدون در نظر گرفتن داغیش یک جا سرکشید و رو به علی رضا گفت: _ببخشید یکم حالم خوب نیست میرم بخوابم. _خواهش میکنم.شما ببخشید که من... اجازه نداد حرف علی رضا تموم بشه و ایستاد و گفت: _تو اتاقم بهت گفتم که اینجا مزاحم نیستی. با اجازتون. سمت اتاق رفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕