eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. امروز بهترین روز عمرم میشه، روزی که حرف هام رو که هفده سال روی دلم سنگینی میکنه به شکوه میزنم. لباس هام رو پوشیدم و در اتاق رو باز کردم نگاهی به در بسته اتاق روبه رو انداختم. آهسته بیرون رفتم و بدون معطلی به سراغ متصدی پذیرش هتل رفتم. _خانم میشه برای من ماشین هماهنگ کنید. _بله، برای کجا? _ آدرس رو بلد نیستم. مسیری میدونم، تو مسیر بهشون میگم. _ باشه عزیزم بشین آماده شد خبرتون می کنم. استرس با خبر شدن علیرضا و احمدرضا اجازه نمی‌ده تا توی هتل منتظر بمونم. _ خیلی ممنون بیرون منتظر میمونم. _ باشه میگم زود بیاد. تشکر کردم و سمت در خروجی رفتم به محض خروجم راننده از ماشین پیاده شد. _خانم شما سرویس می خواستید? _بله در رو باز کردم فوری نشستم. راننده پشت فرمون نشست قبل از اینکه آدرس رو بپرسه گفتم: _ آقا من آدرس رو بلد نیستم تو مسیر بهتون میگم. ماشین رو به حرکت در آورد. مسیر رو گفتم بالاخره بعد از چهار سال برگشتم. تپش قلبم بالا رفت و صدای نفس های تند تندم رو می شنیدم. چند تا خونه مونده به خونه پدریم پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم. بعد از رفتن ماشین به در خونه خیره موندم و بغض بهم فشار آورد ، قدم های سستم رو سمت خونه ی پدریم بر داشتم. بهش نزدیکتر شدم. با یاد اینکه الان خونه مارو خراب کردن و جاش تو حیاط خالیه انگار به قلبم چنگ انداختن. شکوه من رو از دیدن پدر و مادر واقعیم محروم کرد. خونه پدر و مادری که باهاشون اخت گرفته بودم رو هم خراب کرد. بیرونش می کنم تا اواره کوچه و خیابون بشه. دستم رو سمت زنگ بالا بردم و بدون تردید فشارش دادم. به دوربین ذل زدم. چند لحظه بعد با روشن شدن چراغ سبز کنار دوربین متوجه شدم که کسی داره نگاهم میکنه. بلافاصله صدای متعجب مرجان بلند شد. _ نگار تویی! کم محلی روزهایی که بهش نیاز داشتم و مثل خواهرم می دونستمش یادم اومد. اون با سکوت چهار سالش به من خیانت کرد. از مرجان هم به اندازه مادرش متنفر بودم دوباره صداش رو شنیدم که مخاطبش من نبودم. _ مامان نگار اومده! در باز شده دیگه صدایی از ایفون پخش نشد. آروم دستم رو سمت در بردم و با کمترین سرعت ممکن هلش دادم در نیمه باز شد. نگاه کردن به حیاط باعث شد تا دوباره بغض به سراغم بیاد. صدای نفس کشیدن منقطعم بلند شده بود. آروم وارد شدم. به جای خالی خونمون نگاه کردم هیچ اثری از خونه اونجا نبود. انگار از روز اول هیچ خونه ای اونجا بنا نشده بود. غم به دلم نشست. دلم میخواد زانو بزنم جلوی خونه فرضی که توی ذهنم گوشه حیاط هست با صدای بلند گریه کنم. با صدای بسته شدن در خونه شکوه به سمتش چرخیدم. با دیدنش نفرت دوباره سراغم اومد. چند قدم از در فاصله گرفت. پاهای سسم رو محکم کردم با قدم‌های سنگینم سمتش رفتم. چهرش نگران بود، نگرانیش از پشیمونی نیست. چون دستش رو شده نگرانه. مرجان تو چارچوب در ایستاده بود و فقط نگاه می کرد چند قدم مونده بهش ایستادم. صدای نفسهای پر از نفرتم رو می‌شنیدم. کمی به چشم هام نگاه کردم در کمال ناباوریم مثل قبل تو چشم هام ذل زد. توی ذهنم دنبال کلمه‌ای می گشتم که بهش بگم خودم رو تخلیه کنم. _ادم خیلی کثیفی هستی. تو چشم هام نگاه کرد پوزخندی زد _میدونم. _ هر چی فکر می کنم میبینم خیلی بی ارزش تر از هر حرفی هستی. حتی ارزش سرزنش کردن هم نداری. _شنیدن سرزنش برای ادم پشیمون کار سختیه. _ادم ها پشیمون میشن. من اینجا ادم نمیبینم. لبخند حرص دراری روی لب هاش ظاهر شد. _من پشیمونم اما نه از چیزی که تو فکرش رو میکنی. اون شب بالای پله ها باید طوری ارزو رو هل میدادم که تو توی شکمش میمردی. ولی نتونستم . برای همین به مریم دارو دادم که اگه نتونستم تو رو بکشم جابجات کنم. دوست داشتم نسل خانواده ی پروا رو از ارسلان قطع کنم. وقتی فهمیدم ارزو بعد از زایمان رحمش رو از دست داده تو پوست خودم نمیگنجیدم. همون موقع باید میکشتمت که الان برای من قد علم نکنی. اصلا باورم نمیشد که تا این حد میتونه پست باشه. نگاهش رو به پشت سرم داد و استرس نگاهش بیشتر شد رد نگاهش رو دنبال کردم و سر چرخوندم. احمدرضا نفس نفس زنون میومد پشت سرش علیرضا کمی آرومتر. هر دو نگاهشون به من بود. رو به شکوه به حالت مسخره گفتم: _ اومده نذار من بهت حرف بزنم هنوز دست کثیفت براش رو نشده اما امروز روز اخر فریب کاری و پنهان کردن چهره ی واقعیته. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕