eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچه پس کوچه هایی که توی آدرس بود رو یکی پشت سر هم رد کردیم. خونه خیلی دوری بود و محل زندگیش هم پایین شهر. بالاخره به کوچه مورد نظر رسیدیم. اما هیچ کدام از خونه ها پلاک نداشتن. علیرضا سرش رو خم کرده بود از پشت شیشه به خونه ها نگاه میکرد _پلاک نداره? _نمیدونم. به پسری که سر کوچه ایستاد بود نگاه کردم و گفتم _ بزار از یکی بپرسم. دستم سمت دستگیره ی ماشین رفت که علیرضا گفت _عه! کجا چرخیدم سمتش _ ازش بپرسم . اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش شد _ خودم می پرسم. از غیرتی شدنش خوشم اومد با عشق و رضایت نگاهش کردم. پیاده شد و بعد از مکالمه ی کوتاهش با همون پسر برگشت و سرش رو از شیشه داخل آورد و گفت. _پیاده شو. میگه ته کوچس ماشین داخل نمیره. فوری پیاده شدم و به انتهای کوچه نگاه کردم . با دیدن سیاوش و ماشینش متوجه شدم خونه همونجایی که ایستاده. از حضور سیاوش میشد فهمید که با تهمینه اینجاست. قدم هام رو تند کردم رو به روی سیاوش ایستادم حواسش به من نبود دست هاش رو.تو جیبش کرده بود و با جلوی کفشش به لاستیک ماشینش ضربه میزد. _ سلام آقا سیاوش. از،نگاهش فهمیدم منتظرم بوده انا از دیدنم خوشحال نشد. _ سلام. خوش اومدین. با سر به در قهوه ای اشاره کرد و گفت اینجاست. علیرضا که سیاوش رو نمی‌شناخت آروم و دلخور کنار گوشم گفت: _ میشناسیش? به چشم هاش نگاه کردم به حضورش عادت ندارم این باعث کارهایی که میکنم ناراحتش کنه _ایشون برادر خانم افشار هستند پروانه. نگاه دلخورش رو ازم برداشت و سمت سیاوش رفت با هم سلام و احوالپرسی کردند که متوجه حضور تهنینه تپی چهارچوب در شدم لبخند زدم _سلام جواب سلامم رو خیلی اروم داد. و خیره نگاهم کرد. میدونم دلخوریش از چیه اما اون نمی دونه که چه ظلمی به من شده. چند قدم سمت در رفتم از جلوی در کنار رفت که صدای گرفته ی عفت خانم بلند شد. _ خانم نگار خانم چادر مشکی روی سرش انداخته بود و روی ایوون نشسته بود. ایستاد و جلو اومد. _منتظرت بودم .بریم. تهنینه کنارم ایستاد _ میشه تمومش کنید.نگار خانم خاله من وضعیت روحی مناسبی نداره. دخترش دیروز فوت کرده و پسرش رو دو روز پیش از دست داده و خواهش می کنم بزارید برای یه روز دیگه. از شرایط به وجود آمده براش ناراحت شدن. بهش نگاه کردم تا بگم بزارین برای یه روز دیگه که خودش گفت: _روزگار سخت زندگی الانم مکافات طمع چند سال پیشمه من به طمع خونه دار شدن بیست و یک سال پیش گوشت رو از،استخون جدا کردم. که خدا تقاصش رو روز به روز ازم گرفت. خونه رو ازم گرفت. پسرم رو ازم گرفت. دخترم رو ازم گرفت. اما می دونم اینها مجازات این دنیاست. دیگه نمیخوام مجازات اون دنیا رو هم بکشم. دنیا رو از دست دادم شاید اخرتم رو از دست ندم. دستم رو گرفت _ من باهات میام.هر جا که بگی. زندگی برای من تموم شده است دلیلی برای زندگی ندارم. اما بدون اعترافم برای اینکه دلیل ندارم نیست اعترفم برای عذاب وجدانمه که با وجود این همه تنبیه از دست ندادم. چرخیدم به علیرضا که دست هاش رو توی جیبش کرده بود و فقط نگاه می کرد خیره شدم. چقدر خوب بود که علیرضا کنارم هست رو به عفت خانمم گفتم _ من از شما شکایتی ندارم فقط می خوام شکوه رو زندان بندازم. تهمینه گفت: _ اگر شکایت کنی خاله من میوفته زندان نمیشه که تو شکایت بگی به مقصر اصلی کار ندارم با اون کار دارم که. در هر صورت خاله ی من... عفت خانم با تشر گفت: _تهمینه بهت گفتم خودم دارم با رضایت قلبیم میرم. خواهش می کنم تمومش کن. قدمی به جلو برداشت و از کنارم رد شد. _ بیا بریم. چرخید و تاکیدی به تهنینه گفت _ تو نمی آیی. سر چرخوند رو به سیاوش گفت _ آقا سیاوش هم اینجا بمونید اگر برنگشتم که بر نمیگردم در این خونه رو قفل کنید و کلیدش رو هم به صاحبخونه بدید باهاش تسویه کردم. پول پیش هم دستش ندارم. پا تند کرد و از خونه بیرون رفت و رو به علیرضا گفت _ ماشینتون کدومه علیرضا ناراحت ماشین رو سر کوچه نشون داد. عفت خانم فوری سمتش رفت. بلافاصله در عقب رو باز کرد و روی صندلی نشست درمونده به علیرضا نگاه کردم. _من از عفت خانم شکایت ندارم. اون هم فریب خورده. متاسف سرش رو تکون داد و به سمت ماشین رفتیم و نشستیم. نگاه پر از نفرت تهمینه رو روی خودم احساس کردم. سیاوش دستش رو گرفت و به سمت خونه رفتن. علیرضا ماشین رو روشن کرد و از خونه دور شدیم.