eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهی به من انداخت. دوست داشتم با علیرضا باشم. _باشه. پس من میرم. خداحافظی کرد و به سرعت رفت. عجلش به قدری زیاد بود که کتش رو هم روی مبل جا گذاشت و فراموش کرد تا برداره علیرضا متعجب از این همه عجله گفت: _چی شد یهو? _درگیر درست کردن سفر حجشون بود اخه سفر حج میترا و خواهرش به خاطر مریضی خواهرش بهم ریخت عمو اقا تلاش داشت کاری کنه با میترا دو تایی برن، فکر کنم سفرشون جور شده. شونه ای بالا داد و به خونه برگشتیم. کز کردن و تنها موندن با حضور علیرضا غیر قابل ممکنه. من به شدت نیاز به تنهایی دارم علیرضا حتی یک ثانیه هم این اجازه رو به من نمیده. پر از بغضمو و مطمئنم این بغض تا آخرین روز عمرم همراهم میمونه. انتظارم برای برگشتن احمدرضا هم به خونه علیرضا، با اینکه آدرس اینجا رو هم داشت بی‌فایده بود. گوشه اتاق زانوهام رو بغل کردم و به فرش قرمز زیر پام خیره شدم. صدای لولای در اتاق باعث شد تا چشم به در بدم. علیرضا سینی چایی توی دستش بود و با لبخند وارد شد. _سلام به خواهر همیشه غمگینم. لبخند زورکی زدم و نگاه ازش گرفتم. _ بلندشو زانوی غم بغل نگیر. سینی رو جلوی پام گذاشت و دستش رو روی دست هام گذاشت و از هم بازشون کرد. _ مقصر خودت بودی. با صدای گرفته گفتم: _ مقصر چی? _ تو که دوستش داشتی چرا انقدر اصرار به فسخ کردی. گرمی اشک رو توی چشم هام احساس کردم. _ فکر نمی کردم قبول کنه. _ تحت فشار گذاشتیش. شاید من هم اگر بودم می بخشیدم مامور بایه دستبند ایستاده یا باید می بخشید یا شاهده دستگیری مادرش می بود. پر بغض گفتم: _ اگر یک هم اصرار می‌کرد رضایت می‌دادم. نگاه عمیقش رو ازم گرفت و به بخار چاییش داد _ موندنت اینجا فایده ای نداره. نشین غصه بخور وسایلت رو جمع کن برگردیم. _ خسته نیستی? _نه دیشب استراحت کردم. _میخوای شیراز زندگی کنی? گونم رو محکم کشید. _من اونجاییم که تو هستی? نفس راحتی کشیدم که ادامه داد. _شاید دوباره کارم درست شد و برگشتم دانشگاه، شدم کابوس افشار با صدای بلند خندید از خندش خنده بی جونی کردم _ مگه میشه توی کابوس باشی. تو که جز خوبی چیزی نداری. _ نمیدونم قیافه هاتون سر کلاس این رو میگفت. حوصله ی حرف زدن نداشتم نگاهم را به فرش دادم. _سعی کن از این حالت در بیای ایستاد. _چایت رو بخور حاضر شو. به نشونه ی تایید سرم رو تکون دادم. از اتاق بیرون رفت. جلوی آینه کوچک اتاق ایستادم به چهره ی غم گرفتم نگاه کردم و نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. صدای تلفن همراهم بلند شد بهش نگاه کردم با دیدن اسم پروانه بغض سراغم اومد انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕