eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 دلخور نگاهش کرد _هنوز اینجاست? عمو اقا نیم نگاهی به داخل خونه انداخت و اومد بیرون و در رو بست. _اره، اینجاست. _اردشیر خان من اگه قبول کردم اینجا بمونیم به خاطر احترامیه که خیلی زیاد براتون قائلم. وگرنه من همین الان میتونم نگار رو ببرم خونه ی خودم. _من که نمیتونم بهش بگم اینجا نیاد. _منم نمیگم نیاد. خونه ی عموشه بیاد ولی سرک نکشه، پیغام نده، دنبال خوشحال کردنشم نباشه _چرا نمیزاری اشتی کنن? علیرضا عصبی تر از قبل گفت: _یعنی به نظر شما هنوز جا داره که اذیتش کنه. جنس نگار رو از چی فرض کردید? فولاد? نگار یه دختر بچس که از اول نوجونی از سر نادونی درگیر یه زندگیه که خیلی براش گرون تموم شده. چهار سال عذاب کشیده که شمام توش بی تقصیر نبودید. دیگه نمیخوام اشک رو تو چشم هاش ببینم. دورو بر نگار بچرخه میبرش آلمان اون وقت شما هم دیگه نمیبیندش. بهتره از طرفداری کردن ازش دست بردارید. _من طرفدار هیچکس نیستم. شاید به قول تو مقصر هم باشم ولی به جدایی نباید دامن زد. _من دامن نزدم که الان دارم میسوزم. نگاه نگار از اول رو احمدرضا نه نبود منم سکوت کردم. وگرنه من ادمی نبودم که بزارم خوب وابستش کنه بعد تو جمع جلو اون همه ادم یه جوری دلش رو بشکنه که هیچ جوره نتونم درستش کنم. شکستن قلب یک اصطلاحه ولی من این اتفاق رو تو چشم های نگار میبینم. نفس سنگینی کشید و ادمه داد _بهش بگید بره عمو اقا سرش رو پایین انداخت. چقدر خوبه که این روز ها علیرضا رو دارم اشک روی گونم رو پاک کردم. اروم پله ها رو پایین رفتم وارد خونه شدم. کنار در روی زمین نشستم و زانوهام رو تو اغوش گرفتم. حق با علیرضاست ولی اون روز فقط دلم نشکست. روحم، جسمم، احساسم علاقم، باورم نابود شد. گرمی اشک رو دوباره توی چشم هام احساس کردم. صدای بسته شدن در باعث شد تا سرم رو بالا بگیرم و تو چشم های از عصبانیت قرمزش نگاه کنم. کنارم نشست دستم رو از دور زانوهام باز کرد و با التماس لب زد _اینجوری نشین. تو چشم هاش ذل زدم بدون پلک زدن اشکم پایین ریخت. نگاهش با اشکم پایین اومد. _تو به حرف من گوش کن من دیگه اجازه نمیدم کسی اینجوری اشکت رو دربیاره. _من و از اینجا نبر. دستش رو جلو اورد و اشکم رو پاک کرد _نمیبرم تا وقتی که خودت بگی. بلند شو بریم بیرون سرم رو بالا دادم _حوصله ندارم. _قرار شد به حرفم گوش کنی. لبخند بی جونی زدم _چشم. لبخند رضایت بخشی زد و ایستاد لباسم رو عوض کردم و همراهش شدم. سعی میکرد خودش رو اروم نشون بده کنار خیابون ماشینش رو پارک کرد و چرخید سمتم _نگار از امروز از این لحظه همه چیز رو که تا الان بهش فکر میکردی بزار کنار. دلم میخواد یه زندگی جدید رو شروع کنی و گذشته رو کامل فراموش کنی. میدونم فراموش کردنش سخته ولی باید تمام تلاشت رو بکنی. سرم رو پایین انداختم و لب زدم _باشه. دستم رو گرفت _منم کمکت میکنم. لبخند زدم و به چشم هاش خیره شدم _مطمعنم. ماشین رو روشن کرد بعد از چند ساعت گشت و گزار به خونه برگشتیم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕