#پارت343
💕اوج نفرت💕
اما اگر دوست داشتی بریم، میتونی یه مرخصی یک ترمه از دانشگاه بگیری. به نظرم خوبه از این فضا دور باشی.
ایستاد و سینی چایی رو برداشت
_کم فکر و خیال کن خوابت ببره
لبخند زدم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم
حال علیرضا دست کمی از حال من نداره اما تلاش داره حال من رو بهتر کنه.
از اتاق بیرون رفت روی تخت دراز کشیدم و سرم رو روی بالشت گذاشتم چشم هام رو بستم.
با صدای آلارم گوشی چشم باز کردم با وجود درد مچ پا به سمت سرویس رفتم وضو گرفتم وسر سجاده نشستم بعد از خوندن نماز به مهر خیره شدم آروم گفتم:
_خدایا همیشه بهترین راه ها رو جلوی پام گذاشتی امروز کاری کن تا دست و دلم نلرزه بتونم بهترین حرف ها رو برای دور کردنشون بزنم. هر چند که دور کردن احمدرضا برخلاف میلمه .
سجادم رو جمع کردم.
متوجه علیرضا که به چهارچوب در تکیه داده بود شدم. نگاهم میکرد.
_ سلام صبح بخیر
با لبخند کنارم نشست.
_ سلام قبول باشه این دعات با صدای بلند باعث شد آرامش قلبم بیشتر بشه. میترسیدم خواست دلت نباشه.
سرم رو پایین انداختم.
_خواست دلم نیست اما دیگه نمیخوام به حرف دلم گوش کنم. باید عاقلانه تصمیم بگیرم.
نفس راحتی کشید
_خوشحالم که به این نتیجه رسیدی. من همیشه میگم آدم یکی در میون باید به حرف دلش هم گوش کنه. اما توی این مورد به نتیجه رسیدم که باید عاقلانه تصمیم بگیری. راه برای خوشبختیت بازه عزیزم. تو لایق بهترین ها هستی.
ایستاد و سمت در رفت.
_ اگه دیگه نمی خوابی بیا صبحانه بخوریم.
سجاده روی تخت گذاشتم
_نمیخوابم ولی برم از بالا ما یک کتری بیارم.
چرخید سمتم.
_امروز از اون روزهایی که نباید بالابری
خیره نگاهش کردم و متوجه منظورش شدم
_ برای کتری میگم
دست به سینه شد.
_دوباره توی قابلمه آب جوش میاریم تا بریم یکی بخریم.
از اتاق بیرون رفت. میز صبحانه رو چیدم و هر دو کنار هم در سکوت مشغول شدیم.
انگار علیرضا بیشتر از من استرس حضورشون رو داشت.
عقربه های ساعت که امروز سریع تر از هر روز حرکت میکنن ساعت ده رو نشان میدادن. روی مبل نشستم و به علیرضا که بیخودی عرض خونه رو بالا و پایین می کرد نگاه کردم.
_ من اینجوری استرسم بیشتر میشه
روبروم ایستاد مضطرب گفت:
_ چی میخوای بهشون بگی?
درمونده لب زدم:
_ نمیدونم، دیشب تا حالا هرچی خواستم تمرکز کنم نتونستم
روی دست دسته مبل نشست
_ بگو که دیگه نمیخوای در موردشون فکر کنی.
اصلا بگو دارم از ایران میرم.
کلافه به اطراف نگاه کرد.
_ همونی که دیشب گفتی رو بگو اگر برید بیای دوباره شکایت میکنم.
علیرضا ناخواسته ترس رو هم به استرسم اضافه میکرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕