eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
زینبی ها
#پارت40 آقا مستوفی به سمت ما برگشت. _خب دخترا، این عروس خانوم از باغمون خیلی خوشش اومده. به نظرم ب
سرش رو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد _ وا، چرا هول شدم _آخه...آخه... الان... برای این کارا زوده باز هم صدای خنده ش بلند شد _ وای تو دیگه کی هستی. نامحرم که نیست شوهرته بابا. من از همون روز اول نامزدیمون آویزون محمد شدم و کلی عکس انداختم. چشم هام را مظلوم کردم و صدام رو آروم _ حالا میشه نفرستی؟ با نگاه پر از شیطنت، صورتم رو برانداز کرد _ نه خیر، نمیشه. دیگه فرستادم. اصلا چه معنی داره عروس رو حرف خواهر شوهر نه بیاره؟ بعد هم گوشی سر داد توی جیبش و دستش رو پشت کمرم گذاشت. _بیا بریم بقیه جاها رو بهت نشون بدم. حدود یک ساعتی تو باغ قدم زدیم و من از زیبایی هاش لذت بردم. بالاخره به آلاچیق برگشتیم و با چایی مخصوص گوهر خانم پذیرایی شدیم. به دستور آقا مستوفی آماده رفتن به سمت خونه شدیم. و من دلم آشوب شد. کاش آقا مستوفی انقدر اصرار به نگه داشتن من نمی کرد. واقعا رفتن به خونه و رو در رو شدن با امیر برام سخت بود ولی چاره ای جز تسلیم نداشتم. در عرض چند دقیقه همه آماده شدیم. خانواده سه نفره فریبا سوار ماشین نقره ای رنگ آقا مهرداد شدند. امید همراه با فرید و محمد آقا رفت و من و گوهر خانم و فرزانه هم روی صندلی های عقب ماشین بژ رنگ آقا مستوفی نشستیم آقا پرویز چرخشی به سوئیچ داد و ماشین آماده حرکت شد. از در باغ بیرون زدیم. هر چی بخونه نزدیکتر می‌شدیم، آشوب دل من هم بیشتر می‌شد. بالاخره جلوی در بزرگ آهنی رسیدیم. آقا مستوفی ریموت رو زد و آقا پرویز هم ماشین را به داخل حیاط هدایت کرد. حیاط بزرگ و پر از درخت و گل که چشم را خیره می‌کرد. با توقف ماشین همگی پیاده شدیم و من محو تماشای زیبایی این مکان شده بودم. جاده ای که حیات را به دو قسمت تقسیم می کرد و تا حوض گرد آبی رنگ وسط حیاط ادامه داشت. باغچه های چمن کاری شده که اطرافش پر از گل های رنگی و درخت های پر شکوفه بود. با صدای گوهر خانم سر چرخوندم _ بیا بریم بالا عزیزم به سمت پله ها قدم برداشتم. ساختمان دو طبقه ای که نمای سنگی زیبایی داشت. از پله های پهن و بزرگ این عمارت بالا رفتم. روی سنگ فرشهای ایوون بزرگش پا گذاشتم. لبه نرده های چوبی ایوون، گلدان‌های شمعدانی طنازی می کردند. درِ بزرگ ورودی باز شد. دختر بزرگ خانواده منقل و اسفند به دست، به استقبال تازه عروس خانواده اومد.