#پارت411
💕اوج نفرت💕
چشم باز کردم و به ساعت نگاه کردم. تا قرارم با امین دو ساعت وقت دارم.
روی تخت نشستم درد مچ پام از وقتی از المان برگشتم خیلی کم شده و دیگه اذیتم نمیکنه.
از اتاق بیرون رفتم. باید از ساعت برگشت علیرضا مطمئن بشم. گوشی تلفن خونه رو برداشتم و شمارش رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق خیلی رسمی گفت
_ بله
_سلام کجایی
_سر کلاسم
تشخییص اینکه کجاست از فهمیدن لحنش کار سختی نبود
_ نمیتونی حرف بزنی?
_ نه
_من دارم میرم بیرون
تک سرفه ای کرد و با صدای آرومی گفت
_ کجا
_میرم پارک سر خیابون
بکمی مکث کرد و دوباره با تن صدای آروم تری گفت
_زود برگرد
_ باشه. تو کی میای?
_ کلاسم تموم شه . فعلا خداحافظ.
گوشی رو روی تلفن گذاشتم. صبحانه ی مختصری خوردم.
نباید اجازه بدم کسی بفهمه.
لباس هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. روبروی آسانسور ایستادم با یادآوری خاطره اون روز و دیدن احمدرضا و فکر اینکه احتمال حضورش الان توی ساختمون هست ترجیح دادم از پله ها پایین برم. صدای پای یک نفر دیگه هم روی پله ها میاومد که با ورود من صدا برای چند ثانیه ای قطع شد و دوباره با قدم های اروم تری شنیدم.
هوای آخر اسفند مثل هوای بهاره با اینکه سرد نیست ولی حسابی یخ کردم .
سر خیابون رفتم اولین ماشینی که ایستاد سوار شدم سمت دانشگاه حرکت کردم.
بعد از گذشت مسیر، روبه روی پارک پیاده شدم.
برای اینکه علیرضا من رو تو پارک نبینه.
نیمکت های اول پارک رو رد کردم و یکی از نیم کت هاب وسط پارک رو انتخاب کردم و نشستم.
گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و برای امین تایپ کردم.
_ من تو پارکم.
چند لحظه بعد پیامش روی صفحه گوشیم ظاهر شد.
_ چند دقیقه دیگه پیش شمام.
پیام ها رو پاک کردم گوشی رو توی کیفم گذاشتم. مطمئنم احمدرضا الان شیرازه کاش شرایطی فراهم میشد از اون خونه میرفتیم.
با صدای امین سمتش چرخیدم شاخه گل قرمزی که توی دستش بود رو سمت من گرفت و با لبخند گفت
_ سلام
توی چشماش خیره شدم گل رو بی میل از دستش گرفتم و جواب سلام ارومی دادم
_ خوبید?
کنارم نشست
_ ممنون
باید فوری برم سر اصل مطلب تا بیشتر از این ادامه ندیدم.
_ آقا امین من امروز می خوام حرف آخرم رو بهتون بزنم. فقط امیدوارم درکم کنیی.
_ من همیشه سعی کردم منطقی با مشکلات برخورد کنم. راحت باشید.
من از روز اول بهتون گفتن که به خاطر مشکلاتم نتونستم با خودم کنار بیام.فکر میکردم به مرور زمان حل میشه ولی متاسفانه نشد.
_ مهم نیست من بازم صبر می کنم.
تو چشم هاش خیره شدم چی باید بگم تا بیخیالم بشه. آب دهنم رو قورت دادم.
_ مهم اینه که من نمی تونم با خودم کنار بیام.
_ تا کی?
نفس سنگین کشیدم و سرم پایین انداختم
_آقا امین.. گفتنش سخته... ولی من نه اینکه نتونستم با خودم کنار بیام، نه. فقط نتونستم... کسی که توی قلبم بود رو بیرونش کنم.
سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس کردم.
_از اول هم بود?
_فکر میکردم نیست.
_ولی بود.
_ببخشید این همه مدت به خاطر من...
_ ایراد نداره، این هم یک تجربه بود.
سرش رو پایین انداخت.
_و درس بزرگی بود برای من، امروز، اینجا یاد یه روزی افتادم که نگاه منتظری رو نا امید کردم
ایستاد چرخید و به جهت مخالف من قدم برداشت. صداش کردم.
_اقا امین
تو چشم هام نگاه کرد.
_لطفا یه جوری شما به علیرضا بگید که فکر کنه شما منصرف شدید.
نفس سنگینی کشید و آهسته گفت
_ دنیا داره مکافاته، باشه میگم.
حرکت کرد و رفت. نفس راحتی کشیدم به گل توی دستم خیره شدم. چقدر خوب که انقدر راحت پذیرفت.
احساس کردم کسی روبروم ایستاده و بهم ذل زده. سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس می کردم . نفس کشیدم سرم رو بالا گرفتم . با دیدن احمدرضا دقیقا اون طرف پارک تمام وجودم به یکباره یخ کرد و نفس کشیدن برام سخت شد.
از جلوی در خونه تعقیبم کرده پس اون صدای پا توی راه پله صدای پای احمدرضا بود.
با قدم های آهسته جلو اومد. نگاه ناامیدش بین من و گل دستم و امین که هر لحظه از من دور می شد جابجا شد.