زینبی ها
#روزهایالتهاب #پارت41 سرش رو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد _ وا، چرا هول شدم _آخه...آخه... ا
#پارت42
با نوک انگشت هاش کمی اسفند برداشت و دور سرم چرخوند.
_ خوش اومدی عروس خانم، بفرمایید
شرمنده از این همه محبت، سر به زیر افکندم. از چارچوب در ورودی رد شدم. راهرویی حدوداً دو متری که به سالن بزرگ این عمارت راه پیدا میکرد. احتمالا مساحت این سالن با مساحت کل خونه ما برابری میکنه. فرش های گردویی رنگ، مبلهای قهوه ایی و پرده ها و کاغذ دیواری هایی که تلفیق رنگ های طلایی و کرم و قهوه ای را به نمایش گذاشته بودند، در کنار نور زیادی که از پنجره ها به داخل سالن هجوم آورده بود، نمای زیبایی را به چشم می کشید. در انتهای راهروی ورودی، در چوبی کرم رنگی به سمت آشپزخونه باز میشد و انتهای سالن دو راهروی موازی و مجزا از هم بود که توی هر کدام سه اتاق و دو در کوچک که ظاهراً متعلق به سرویس ها بود، دیده می شد.
به محض ورود، فرزانه بدون توجه به بقیه به سمت یکی از اتاق ها رفت.
فریده و فریبا هم به سمت آشپزخونه رفتند و من و گوهر خانم، توی سالن نشستیم.
صدای صحبت مردهای خانواده از حیاط به گوش می رسید. بعد از چند دقیقه در ورودی باز شد و فخری خانم با چهره ای گرفته وارد سالن شد. از جام بلند شدم و سلام کردم. گوهر خانم هم سلامی کرد و به سمت آشپزخونه رفت.
از شدت سنگینی نگاه فخری خانم، سرم را پایین انداختم. انگار انتظار حضور من را توی خونش نداشت. از جلوم رد شد و خیلی آرام جواب سلامم رو داد. به سمت اتاقی که فرزانه داخلش بود، رفت
_این دختره اینجا چیکار می کنه؟
_ به اصرار بابام اومد
با شنیدن صدای مکالمه ی بین فخری خانم و فرزانه، حس بدی به قلبم هجوم آورد. این دختره... به من گفت دختره! از بودن من اصلا راضی نیست. حس مزاحم بودن بهم دست داد. با بی حال خودم را روی مبل رها کردم .کاش همون موقع با مامان رفته بودم.
با شنیدن صدای آشنایی که از ایوون میوند، سر بلند کردم
_امید جان، صد بار بهت گفتم دوچرخه تو این طرف نزار. اینجا جای ماشینه.
باید منتظر چه عکس العملی از طرف صاحب صدا باشم؟با نگرانی به سمت در نگاه می کردم. نکنه مثل مادرش از بودن من ناراحت بشه. اگه بدونم اینجا بودنم آزارشون میده، حتما به دایی زنگ می زنم بیاد من رو از اینجا ببره.
در سالن کامل باز شد. قامت مردونه اش رو توی چارچوب در دیدم. سر به زیر، مشغول در آوردن کفش هاش بود و اخم عمیقی وسط ابرو هاش جا خوش کرده بود. ترس بدی توی دلم افتاد. به سختی از جام بلند شدم. آب دهنم رو قورت دادم. چشمازش برنداشتم. سویچش رو روی جاسوئیچی که کنار در بود گذاشت. نگاهش رو به دکمه ی آستینش داد و مشغول باز کردنش شد. همچنان سرش پایین بود که صداش رو کمی بلند کرد.
_ فریبا، چاییت حاضره؟
همونطور که با فریبا حرف میزد، نیم نگاهی به من انداخت و سرش رو به طرف آشپزخونه چرخوند
_ یه لیوان چایی برای من...
یک لحظه چشم و زبونش از حرکت ایستاد. آروم آروم سرش رو برگردوند تا از چیزی که دیده مطمئن بشه. تیله های سیاه وسط چشمهای گرد شدش، مستقیم صورت من رو نشونه گرفته بود. نگاه ناباورش روی من ثابت موند.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس