#پارت428
💕اوج نفرت💕
متعجب نگاهم کرد و لب زد
_سلام
با شنیدن صدای احمدرضا تمام وجودم یخ کرد. هم خوشحال شدم هم ناراحت هم ترسیدم.
زیر لب جواب پروانه رو داد
_سلام
پروانه یک بار بیشتر احمدرضا رو ندیده بود ولی همون یکبار هم چهرش رو به خاطر سپرده بود
دلم نمیخواست سرم رو بچرخونم و نگاهش کنم با التماس گفت
_نگار باید باهات حرف بزنم.
با چشمانی پر از اشک و گلوییی پر از بغض به سمت مخالف احمدرضا حرکت کردم و بدون اینکه نگاهش کنم سعی کردم ازش فاصله بگیرم.
از پشت صداش رو می شنیدم.
_ من تا حرف هام رو نزنم نمیرم. باید گوش کنی
پروانه باهام هم قدم شد
_نگار داری چیکار می کنی.صبر کن حرف بزنه. مگه دوسش نداری
از شدت ناراحتی جواب پروانه رو هم نمی تونم بدم.
چند قدمی از پاساژ دور نشده بودیم که بازوم توسط احمدرضا گرفته شده و برم گردوند سمت خودش. این بار طلبکار گفت
_ صبر کن باهات حرف دارم.
خیره و متعجب به دستش که روی بازوم بود نگاه کردم و گفتم.
_ تو حق نداری به من دست بزنی!
دیگه تو لحنش التماس نبود.
_ چرا حق دارم.
خواستم بازوم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد .
_دستم رو ول کن.
_ول نمیکنم. چون تو زن منی .
_نیستم. یادت نیست بخشیدی.
_ رفتم پرسیدم اون بخشش قبول نبوده. چون من رو تو تنگنا گذاشتی.چون قلبا راضی نبودم. چون از سر اجبار گفتم. چون تموم شدن محرمیت به یه کلمه ختم نمیشه و حتما باید جمله ی خاص خودش رو بگی. تو هنوز زن منی.
تو چشم هاش نگاه کردم چی می گفت یعنی تمام این مدت من اشتباه می کردم دستم رو روی دستش گذاشتم و بازوم رو ازاد کردم. چند قدم عقب رفتم و خودم رو به ماشین پروانه رسوندم.در ماشین رو باز کردیم و سوار ماشین شدم.
نه من حرف میزدم نه پروانه.
هر دو توی شوک و بهت بودیم.
احمدرضا هم هنوز سر جاش ایستاده بود و به ماشین نگاه میکرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕