#پارت445
💕اوج نفرت💕
دستم رو سمت نوار سبز رنگ بردم با تردید روی صفحه کشیدم. کنار گوشم گذاشتم.
_الو نگار
حرف زدن باهاش با وجود تپش قلبم سختِ
_ب...بله
_عمو اقا چی بهت گفت تو چی گفتی
_احمدرضا این شرایط تو چیه که عمو اقا ازش حرف میزد
_دقیقا چی گفته بگو تا بگم
_همونی که خودت گفتی. گفتی شرایطم طوری نیست که بتونم تهران رو ترک کنم
_نگار باید حضوری ببینمت . حرفی نیست که بشه پشت گوشی گفت
_چرا نمیشه. اصلا من
با شنیدن صدای نزدیک علیرضا خشکم زد
_نگار اول صبحی با کی حرف میزنی؟
با کم ترین سرعت چرخیدم سمتش نفس سنگینی کشیدم. لبخند بی جونی زدم
_پروانه. چقدر زود برگشتی؟
احمدرضا گفت
_دیگه نمیتونی حرف بزنی؟
_پروانه جان من خودم بهت زنگ میزنم.
منتظر جواب احمدرضا نشدم و گوشی رو قطع کردم.
از شدت استرس دست هام میلرزیدن گوشی رو روی تخت انداختم دست هام رو مشت کردم تا متوجه لرزشش نشه. دقیق بهم نگاه کرد و گفت
_خوبی؟
_اره
_یکم رنگت پریده
_شاید به خاطر صبحانس.
دلخور گفت
_نخوردی هنوز
از کنارش رد شدم سمت آشپزخونه رفتم
_الان میخورم. تو چقدر زود اومدی
_رفتم محضر فقط نامه گرفتم کار دیگه ای نداشتم.
_پس دانشگاه چی؟
_ساعت اول عباسی به جام رفت. اانم خودم میرم.
لیوانی برداشتم و چرخیدم سمتش
_یه چایی برات بریزم.
وارد اتاقش شد با صدای بلند گفت
_بریز ولی داغ باشه.
زیر کتری رو روشن کردم صندلی رو از میز فاصله دادم و روش نشستم.
من دیگه نباید احمدرضا رو حضوری ببینم. حرفی هم اگه داره یا باید تلفنی بگه یا علنی جلو همه
علیرضا روبروم نشست.
_افشار که الان کلاس داره چه جوری با تو حرف می زد!
_شاید هنوز نرفته سر کلاس.
لبش رو پایین داد
_پس چاییت کو
ایستادم و سمت اجاق گاز رفتم
_روشن کردم داغ بشه الان برات میریزم.
لیوان هایی که کنار کتری گذاشته بودم رو پر از چایی کردم. روی میز گذاشتم.
من غرق در افکار برای اینده با احمدرضا بودم علیرضا مدام باهام حرف میزد برای اینکه شک نکنه به سختی افکار رو پس میزدم و با حواس جمع به حرف هاش گوش میدادم.