زینبی ها
#روزهایالتهاب #پارت45 با نگاهی، کل سالن رو از نظر گذروندم. فخری خانم همونجا با همون اخم سنگین نشس
#پارت46
فریبا برای من و خودش غذا کشید. توی اون جمع، خیلی معذب بودم و غذا خوردن برام سخت بود. یعنی اصلا اشتهایی به غذا نداشتم. به زور، چند قاشق خوردم و در طول این مدت همه ی حواس فریبا به من بود
_راحله جون، چرا غذاتو نمی خوری؟نکنه قورمه سبزی دوست نداری؟
_ نه، این چه حرفیه، خیلی هم خوشمزه است ولی من دیگه بیشتر نمی تونم بخورم.
بااصرارهای فریبا چند قاشق دیگه خوردم.
کل زمان شام بین اعضای این خانواده به صحبت کردن گذشت. تو این جمع غیر از من، فقط فرزانه و فخری خانم تو سکوت شام خوردند. از صحبت هایی که بینشون رد و بدل میشد متوجه شدم امیر با کمک پدرش یه فروشگاه از محصولات لبنی و کشاورزی خودشون توی شهر زده و این روزها درگیر کارهای اونجاست.
اولین کسی که از سر میز شام بلند شد، فرزانه بود. گوشیش رو از جیب سارافون کوتاهی که پوشیده بود در آورد و به سمت اتاقش می رفت، که با صدای شاد و شوخ فریبا ایستاد
_تو دیگه حرف زدن کلاً یادت رفته، حداقل یه استیکر برام بفرست بابت شام تشکر کن.
فرزانه که انگار از حرف خواهرش خوشش نیومده بود، با قیافه ی حق به جانب گفت
_خب دست شما درد نکنه، حالا چرا تیکه میندازی؟
چهره ی فریبا کمی جدی شد
_تیکه نبود که، خواستم یادت بیارم همش سرت تو گوشیه
با این حرف، فرزانه کمی هول شد و سریع نگاهش سمت امیر رفت که با بالای چشمش بهش زل زده بود.
_ نه... نه به خدا کی سرم تو گوشیه؟ خسته ام می خوام برم بخوابم... شب بخیر.
اینو گفت و به سمت اتاقش پا تند کرد. بقیه هم یکی یکی از سر میز شام بلند شدند. باز هم فریبا و فریده اجازه کمک کردن به من ندادند.
_ تو بیا بشین دخترم، الان گوهر خانم میاد کمکشون.
به دستور آقا مستوفی رفتم و نشستم. بعد از چند دقیقه گوهر خانم و آقا پرویز که شامشون رو توی خونه ی کوچیک سرایداری کنار باغچه خورده بودند، باز هم به جمع ما پیوستند و گوهر خانم مشغول جمع کردن میز شام شد.
حدوداً یکی دو ساعت بعد از شام، توی جمع این خانواده ی شلوغ و پر سر و صدا نشسته بودم.امید اولین کسی بود که بعد از عذرخواهی از جمع، برای خواب به اتاقش رفت. بعد از اون هم محمد، نامزد شوخ طبع فریده بلند شد.
_ با اجازتون من و باجناق میخوایم این شب بهاری رو توی ایوون طبقه ی بالا، زیر آسمون پرستاره سپری کنیم.
آقا مستوفی با پیشنهاد محمد خنده ای کرد
_ باشه، هرطور راحتید.
بعد از شب بخیر گفتن، محمد و مهرداد به طبقه بالا رفتند. خانواده ی دو نفره ی آقا پرویز هم رفتند و فرید هم به خاطر سردرد تصمیم گرفت زودتر بخوابه.
آقا مستوفی در حالی که از جاش بلند می شد امیر رو صدا زد
_ امیر، این فاکتورهای فروش رو بیار یه نگاه بندازم
_ چشم بابا الان میارم
امیر به سمت اتاقش رفت تا خواسته ی پدرش را انجام بده. آقا مستوفی هم وارد اتاقی شد که انتهای راهرو قرار داشت.
💫روزهای التهاب💫
رمان در وی آی پی کامل هست😍
هزینه ی کل رمان فقط ۶۰ تومان👌😌
به اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6063731020245305نجمه قرنی بانک مهر فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @sha124 قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان و لینک وی آی پی رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن❌ #کپی_حرام_نویسنده_ققنوس