#پارت508
💕اوج نفرت💕
_سلام عزیز دلم
_سلام. نگار دلم شور میزد برات
_چرا عزیزم
_دعوات کردن
نفس سنگینی کشیدم
_نه
_نگار من تو رو خیلی دوست دارم ولی شرایط زندگیت رو با شوهرت وفق بده نه کس دیگه.
_قرار نیست ادم وقتی وارد دنیای متاهلیش میشه با دلخوشی هاش خداحافظی کنه
_ولی قراره با دنیای مجردیش خداحافظی کنه
_خواهر آدم همیشگیه و مجردی و متاهلی نداره.
_الهی قربون دل مهربونت برم. نگار مظلوم من چی شده انقدر زبون دراورده
لبخندی به لحنش زدم
_من زبون داشتم رو نمیدیدم
_به به این اقاتون چقدر دوستت داره که بهت رو هم داده
_نه اون نداده اون همونیه که قبلا بوده با کمترین تغییر . حضور علیرضا باعث شده
_خوبه اگه تو دانشگاه همه رو لال میکنه تو خونه به یکی زبون داده.
از حرفش خندم گرفت
_نگار جان فکر کنم با شرایط بوجود اومده برات باید برای ادامه ی ارتباطمون به همین تماس ها اکتفا کنیم
انگشتم رو روی میز گرد خاک گرفته تلفتن حرکت دادم نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
_یه خبر خوب هم بهت بدم. از پا قدم تو مهرداد زنگ زد گفت داره میاد پیش من
توی اون همه ناراحتی شنیدن این خبر واقعا خوشحالم کرد.
_خدا رو شکر من که شرمندت شدم.
_دشمنت شرمنده. فقط هر وقت خواستی از شیراز بری بیا ببینمت
غمی که ته دلم نشست رو گوشه ای پنهان کردم سعی کردم صِدام رو راضی و خوشحال نشون بدم.
_باشه عزیزم. مطمعن باش
بعد از یک خداحافظی گرم و صمیمی گوشی رو قطع کردم.
_با من کار نداری؟
چرخیدم و به علیرضا نگاه حاضر و اماده بود نگاه کردم
_چقدر زود میری؟
_قبلش باید برم پیش امید از اونجا برم دنبال ناهید
_باشه برو بسلامت
_خودت زنگ میزنی به میترا خانم بگی بیاد پایین
_اره میگم.
_شام هم یه چی بزار گرسنه نمونی
_چشم.
خیره نگاهم کرد
_دیدی که هر چی گفتم به صلاح خودت بود چوب اشتباهت رو هم زود خوردی. حواست به آیندت باشه
_بهت قول میدم اگه خودش رو بکشه هم تا اخر هفته یک کلمه باهاش حرف نمیرنم
_ببینیم و تعریف کنیم.
سمت در رفت و کفش هاش رو پوشید
در حالی که شماره ی کسی رو میگرفت از خونه بیرون رفت. لحطه ی اخر صداش رو شنیدم
_الو سلام امید جان.
به خونه ی خالی نگاه کردم برای حضور ناهید نیاز به گرد گیریه کلی داره. اصلا دلم نمیخواد برم پیش میترا یا اون بیاد اینجا دوست دارم خودم رو سرگرم نظافت خونه کنم
در عرض دو ساعت کل خونه رو تمیز کردم . توی این چهار سال این اولین باری بود که خودم خونه رو اینجوری مرتب میکنم. به ساعت نگاه کردم فکر کنم الان دیگه پیش هم باشن.
روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم. با صدای قفل و کلید در، اروم بازشون کردم. صدای علیرضا اومد.
_برو تو
فوری سر جام نشستم و با دیدن ناهید که شاخه گلی دستش بود خوشحال ایستادم متوجه من شدن و هر دو با لبخند نگاهم کردم.
بعد از سلام و احوال پرسی ناهید رو سمت مبل هدایت کردم
_خوش اومدید.
علیرضا سمت اتاقش رفت
ناهید زیر لب خیلی ممنونی گفت
_خیلی خوشحالم که اینجایید
_من به علیرضا گفتم که شما رو هم همراه خودش بیاره با هم باشیم ولی گفتن که خودتون قبول نکردید
_اره. من تو خونه راحت ترم
در ظرف شکلات رو برداشتم سمتش گرفتم.
_ بفرمایید.
_ناهید جان یه لحظه بیا
هر دو سر چرخوندیم و به اتاقش نگاه کردیم
ایستادم
_شما برید پیش علیرضا منم یه چایی بزارم.
لبخند ملیحی زد ایستاد و سمت اتاق رفت
کتری رو روی گاز گداشتم زیرش رو روشن کردم به در باز اتاق علیرضا نگاه کردم .
نگاهم رو پایین انداختم و فوری از جلوی در اتاقشون رد شدم. وارد اتاق خودم شدم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕