#پارت527
💕اوج نفرت💕
صبح روز بعد احمدرضا اومد و ازم خداحافظی کرد و به تهران برگشت.
طبق قرارمون با علیرضا برای ناهید عیدی بردیم. پدر ناهید اجازه داد تا ناهید شب اول سال رو خونه ی ما باشه
علیرضا تالار رو هماهنگ کرد و کارهای قبل از مراسم عروسیشون رو هم انجام دادن.
به ناهید که با ذوق و سلیقه مشغول چیدن سفره ی هفت سین بود نگاه کردم.
_نگار به نظرت سیب رو وسط بزارم یا سبزه
کنارش ایستادم
_ماشالله خودت انقدر با سلیقه ای من چی بگم.
لبخند پهنی زد
_ممنون ولی تو این گیر کردم یه نظر بده
به سفره ی هفت سینش نگاه کردم
_به نظرم سبزه رو بزار اون ور آینه سیب رو بزار وسط
کاری که گفتم رو انجام داد
_وای ممنون عالی شد
با صدای علیرضا سمتش برگشتیم.
_یه ساعت دیگه سال تحویل میشه شما هنوز در گیر سفره هفت سین هستید.
ناهید با روی باز گفت
_عزیزم اخه فقط این مونده
علیرصا خیلی جدی گفت
_لباس من رو اتو نکردید
متعجب به علیرضا نگاه کردم همیشه کارهای شخصیش رو خودش انجام میداد و هیچ وقت ازم نخواسته بود تا براش لباسش رو اتو کنم.
ناهید جلو رفت
_عزیزم لباست کجاست؟
_گذاشتم رو تخت اتو هم پایین کمدِ
_الان برات اتو میزنم
رفتن ناهید رو با چشم های گرد نگاه کردم رو به علیرصا آهسته گفتم
_از این اخلاق ها نداشتی؟
روی مبل نشست کنترل رو برداشت و روشنش کرد.
دلم شور زد نکنه ناهید از رفتارش ناراحت شده باشه. وارد اتاق علیرضا شدم ناهید با ظرافت خاصی اتو رو روی لباس میکشید.
با احتیاط گفتم
_خوبی؟
با همون چهره ی با نشاط سر سفره ی هفت سین نگاهم کرد
_اره عزیزم
_ناراحت نشدی اینجوری بهت گفت
_چی گفت مگه
_که لباسش رو اتو کنی
لبخند دندون نمایی زد
_نه. خوشمم اومد. خب من زنشم
_خدا رو شکر ترسیدم از لحن گفتنش دلخور شده باشی.
تو چشم هام نگاه کرد
_ادم وقتی یکی رو دوست داشته باشه باید با تمام اخلاق هاش بخوادش نه بعضی هاش رو فاکتور بگیره. میدونی من کی از برادرت خوشم اومد.
با لبخند و سوالی نگاهش کردم
_اون روز که اومد برای اقا احمدرضا شاخ و شونه کشید. من تا حالا همچین رفتاری از مردای خانوادم ندیده بودم.
بوی سوختگی باعث شد تا به لباس که ناهید اتو رو روش رها کرده بود و با عشق از رفتار های علیرضا حرف میزد نگاه کنم.
هینی کشیدم و آهسته لب زدم
_سوخت
ناهید فوری اتو رو بلند کرد . عکس قهوه ای از اتو روی لباس مونده بود . نگران گفت
_چی کار کنم
خندم گرفت و جلو رفتم
_عیب نداره لباس سفید زیاد داره یکی دیگش رو میپوشه
_اخه اینو تازه خریده بود انقدر هم تو خریدش وسواس نشون داد که نگو. الان ناراحت میشه.
_از این اخلاق ها نداره
با صداش سمت در چرخیدم
_بوی چی میاد؟
ناهید فوری لباس رو روی میز اتو گذاشت. به زور جلوی خندم رو گرفتم
_هیچی لباست سوخت
ابروهاش بالا رفت ک جلو اومد لباس رو برداشت و نگاه پر از حرفی ناهید انداخت سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
ناهید پر بغض گفت
_نگار من چی کار کنم
_هیچی فدای سرت
_اخه ناراحت شد
یه لباس سفید دیگه از کمد بیرون اوردم و روی میز گذاشتم
_اینو اتو بزن من الان میام
از اتاق بیرون رفتم کنارش نشستم اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش بود.
_ببخشید استاد میتونم حرف بزنم
متعجب از نوع خطاب کردنش نگاهم کرد
_میگم این که تو اتاق لباستون رو سوزوند دانشجوتون نبود که به خاطر یه اشتباه اشکش رو درآوردید. همسرتون بود لباس فدای سرش شد.
ابروهاش بالا رفت
_مگه داره گریه میکنه
_اون نگاه غضب ناکی تو بهش انداختی به عمو اقا هم مینداختی گریه میکرد
نگاهش بین من و اتاق جابجا شد
_بلند شو برو از دلش دربیار. نزار اولین عید کنارهمتون خراب بشه.
_من که چیزی نگفتم
ایستاد و سمت اتاق رفت. کاش احمدرضا هم اینجا بود. گوشیم رو برداشتم و براش پیام فرستادم.
عزیزم چقدر دلم میخواست اینجا باشی
صدای در خونه بلند شد ایستادم و سمت در رفتم. نگاه گذرایی به اتاق علیرضا انداختم هر دو روی تخت نشسته بودن و ناهید به حالت قهر صورتش رو از علیرضا برگردونده بود.
لبخندی زدم و پشت در ایستادم از چشمی نگاهی به میترا انداختم و در رو باز کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕