#پارت530
💕اوج نفرت💕
_علت اینکه من چند سال در برابر رفتارهای نادرست شکوه سکوت کردم و حرفی نزدم یا اقدامی نکردم این بود که از رفتارهای پدرم باهاش که سرچشمه این نفرت عمیق تو دلش بود با خبر بودم. خیلی با شکوه بد رفتاری میکرد من اینها رو جسته و گریخته از اردلان و ارسلان میشنیدم.
یکبار تازه ازدواج کرده بودیم
نیم نگاهی به میترا انداخت و معلوم بود از آوردن اسم همسر سابقش جلوی میترا اذیت میشه.
_ با مهین رفته بودیم خونشون. شکوه اومد به ما چایی تعارف کنه یه مقدار از چایی ریخته بود توی سینی. وقتی که سینی رو جلوی پدرم گرفت پدرم نگاهی بهش انداخت و با دست محکم زد زیر سینی چایی ریخت روی شکم شکوه. باردار بود. نه فکر کنی احمدرضا یا مرجان. نه، مابین احمدرضا مرجان شکوه باردار بود. اما انقدر پدرم باهاش بد رفتاری کرد.اون بچه رو سقط کرد و نتونست به دنیا بیاره.
_به خاطر چایی
_نه. اون رو چون دیدم تعریف کردم. اردلان جوونی هاش ادم دهن بینی بود برای راضی نگه داشتن پدرم شکوه رو اذیت میکرد. بی خود و بی جهت کتکش میزد. خیلی دوسش داشت بعدش پشیمون میشد ولی دیگه کار از کار گذشته بود
متاسفانه بدی از هر جایی شروع بشه دیگه پایانی نداره وقتی که ایمان نباشه.
پدرم بدی رو که توی اون خونه شروع کرد باعث شد پسر بزرگش که خیلی دوستش داشت از دسا بده. با رفتارهای اشتباهش آسیبی به زندگیش بزنه که چند سال ارسلان دور ازش تو کشور غربت زندگی کنه.
بعد از از دست دادن تو آرزو دیگه ارزوی سابق نبود. افسردگی گرفته بود و حالش جا نمی اومد. گاهی پدرت زنگ می زد و برای من درد دل میکرد از وضعیت مادرت شکایت میکرد.
توی چشم هام نگاه کرد
_ نگار شکوه بد نبود رفتارهای پدر من باعث بدیش شد.
نفرتی که از شکوه توی وجودم بود قصد کنار رفتن نداشت
_این دلیل میشه یکی به یکی ظلم کنه اون یکی سر یه بچه بیگناه و معصوم خالی کنه. من نمیدونم رفتارهای پدرتون باشکوه چقدر بد بوده بود اما اگر واقعاً اینطور که میگید بوده باید الان به خدا پاسخگو باشه . شکوه هم یکی از بندهای خداست.
اما این بدی چقدر بوده واقعا برام جا نمیافته چطور یک نفر میتونه باعث مرگ یک نوزاد بشه به من گفت که مادرم را از بالای پله ها پرت کرده پایین گفت خوشحال بوده از اینکه با اون کارش مادرم دیگه باردار نمیشه.
اون از اول هم با نقشه وارد این خانواده شده. می خواست تمام ارث و میراث رو برای خودش بکنه.
اون روز که اومد اینجا با من صحبت کنه گفت اجازه میدم با احمدرضا ازدواج کنی تا مال و اموالی که حق بچههای منه با این ازدواج بهشون برگرده. همین. پشیمونی تو چشم هاش نبود به زبونش هم نبود الان هم مخالف ازدواج من و احمدرضا بوده. محمدرضا خودش دوست داشته و اومده اینجا.
عمیق نگاهم کرد و گفت
_احمدرضا خودش گفته که مخالف بوده
_ گفت که با وجود مخالفت های اون اومده اینجا.
نفس عمیقی کشید
_ نمیدونم شاید حق با تو باشه اما من احساس میکنم مقصر اصلی پدر منِ. خدا از سر تقصیرات همه بگذره. ولی از این مطمعنم که نیتش اینی که تو میگی نبوده. یادم اون روز ها شکوه خیلی خاستگار داشت و اردلان با دعوا همه ی خاستگار هاش رو رد کرده بوده که خودم میخوام با شکوه ازدواج کنم. بعد که با تمام مخالفت های پدرم باهاش ازدواج میکنه. چتر حمایت و پشتیبانش رو ازش بر میداره تا پدرم رو راضی نگه داره. شکوه باید نهارو شام رو اماده میکرد ولی حق نداشت خودش با اونها غذا بخوره. اگر حاج خانم پنهانی بهش غذا نمیداد از گرسنگی میمرد. تو هیچ مهمونی با خودشون نمیبردنش مهمون هم که می اومد باید تو اتاق خودشون میموند. اینا همش تو دل شکوه انقدر جمع شد تا تبدیل شد به این گناه بزرگ
تمام این رفتار ها رو سر من خالی کرد. اما هیچ کدوم اینا باعث نمیشه که من بخوام ببخشمش.
_عمو اینا رو چرا به من میگید
_چون قراره بری تهران
_نه قرار نیست
سرش رو پایین انداخت
_احمدرضا گفت زوری نمیبرمت
به ساعت نگاه کردم بود صحبت های عمو آقا برام طولانی بود.
ایستادم
_ من دیگه برم
_کجا؟
_قراره احمدرضا بیاد بعد با هم میایم بالا
میترا از آشپزخونه گفت
_نگار جان نهار بیاید بالا
_باشه چشم . فقط برم پایین که آماده بشم با هم بیایم .
خداحافظی کردم. از در بیرون رفتم کلید آسانسور رو فشار دادم. چند دقیقه منتظر موندم تا بیاد انگار قصد پایین اومدن نداشت.
به راه پله نگاه کردم چاره ای نبود باید از راه پله میرفتم پله ها رو یکی یکی پایین رفتم پام رو روی اخرین پله گذاشتم که با دیدن احمدرضا و مرجان سر جام خشکم زد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
۲۰ آذر ۱۴۰۳