#پارت532
💕اوج نفرت💕
اب دهنم خشک شده و گلوم میسوزه
ایستادم مرجان پر استرس نگاهم کرد
_آب میخوری؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
دو تا لیوان آب پر کردم یکیش رو جلوی مرجان گذاشتم با دست های لرزونش لیوان رو برداشت و کمی خورد.
تو چشم هام نگاه کرد. پر بغض گفت
_روزگار خیلی برام سخت شده. چهار سال جهنمی داشتم. هر چند تو هم وضعت بهتر از من نبوده. من چهار سال عذاب وجدان داشتم تو بار تهمت رو روی دوش میکشیدی.
اشک روی گونش ریخت
_تو تمام این چهار سال همش دنبال یه چی میگردم که بگم به خاطر اون کارم دارم تنبیه میشم. هیچی پیدا نمیکنم.
حرفش رو قطع کردم
_از اون شب بگو
سرش رو پایین انداخت
_نگار من مقصر هیچی نبودم. اصلا نمیدونستم قصد رامین چیه.
چونش شروع به لرزیدن کرد
_اومد تو اتاقم گفت میخواد باهات حرف بزنه. مامان تهدیدم کرده بود که با تو حرف نزنم بهم کلی وعده وعید داده بود. یکمم به خاطر گریه های مامانم ازت دلخور بودم. بهش گفتم دایی نگار دیگه زن احمدرضاست گفت باید یه سری حرف بهت بزنه گفت اگه نذارم بهت بگه بعدا احمدرضا بفهمه برای تو بد میشه.
نفسش رو با صدای آه بیرون داد گفتم پس بزار بهش بگم.
اومدم پشت کمد هر چی صدات کردم جواب ندادی مطمعن بودم تو اتاقی گفتم حتما باهام قهری جواب نمیدی. کمدرو کشید کنار وارد اتاقت شد. کمد رو که برگردوند سر جاش فهمیدم نیتی داره اخه قرار بود منم باهاش بیام. فوری رفتم پیش مامان که بهش بگم رامین میخواد چی کار کنه. ولی وقتی شنیدم مامان تلفنی چی به احمدرضا میگه از ناراحتی لال شدم
_چی میگفت؟
_گفت احمدرضا کلاهت رو بزار بالاتر. زود بیا که نگار و رامین با هم خلوت کردن.رفتن تو اتاق در رو هم بستن.
همزمان صدای کلید در اتاق تو و احمدرضا تو خونه پیچید. چند دقیقه بعد صدای تو ...
دستش رو روی صورتش گذاشت و هق هق گریه کرد.
از شنیدن حرف هاش انگار کل بدنم توی یخ بود. دستش رو برداشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_مامان برگشت دید من پشت سرشم محکم زد تو صورتم که چرا گوش ایستادی. بعدش پشیمون شد و گفت رامین نگار رو میخواد بزار از چشم احمدرضا بیافته. ببرش از این خونه.
نمیدونم احمدرضا کجا بود که انقدر زود اومد خونه. در اتاق رو که باز کرد نتونستم طاقت بیارم امدم جلو.
نگاه پر از حرفت آتیش به قلبم زد. اما از ترس نتوستم به احمدرضا حرف بزنم.
دویدم تو حیاط با تمام صدام رامین رو صدا کردم. گفتم شاید برگرده و بگه که چی شده اما دایی دایی گفتن هام بی فایده بود.
احمد رضا وقتی بی تو برگشت خونه گفتم الان بهش میگم ولی انقدر عصبی بود که نتونستم حرف بزنم تمام دکوری های خونه رو پرت کرد شکست. اینه شمعون مامانم رو شکست کف خونه اصلا نمیشد پا بذاری تو خونه. همه جا خورده شیشه بود.
بعد هم رفت تو اتاقتون در رو بست. گفتم بزار اروم شه میرم بهش میگم. صبح بیدار شدم عزمم رو جزم کردم که بهش بگم که صدای داد و بیدادش بلند شد. مامان خوشحال بود بهم گفت تو با رامین فرار کردی. این وسط دلم برای احمدرضا خیلی سوخت.
_کی فهمیدی من با رامین نرفته بودم.
_سه سال بعدش یه روز زنگ زد خونه ازش پرسیدم گفت که تو باهاش نرفتی. داغون شدن احمدرضا رو با چشم میدیدم ولی میترسیدم بهش حرف بزنم. همش با خودم کلنجار میرفتم که بگم تا اون روز . صدای گریش خونه رو برداشته بود. رفتم اتاقش سرش رو سجده بود نشستم روبروش تا سر از سجده برداره