#پارت536
💕اوج نفرت💕
ایستادم و دستم رو سمتش دراز کردم.
_ الان باید حرفهاش رو گوش کنی
نیم نگاهی به اتاق انداخت بی میل گفت
_بزار برای فردا
_یا امروز یا هیچ وقت
کلافه سرش رو تکون داد و دستم رو گرفت
_ باشه هرچی تو بگی .
ایستاد و سمت اتاق احمدرصا رفتیم
از در نیمه باز اتاق نگاه به مرجان نگاه کردم.
انگشت کوچیکش توی دست های احمدرضا اسیر بود. بالا و پایین می کرد و با لبخند بهش نگاه می کرد
داخل رفتم با دیدن من لبخند به لبش اومد. اما وقتی متوجه حضور احمدرضا پشت سرم شد لبخند کم کم از روی لبش محو شد.
نگاهش تبدیل به نگاه هراسون و پر از ترس شد.
احمدرضا اومد داخل در رو پشت سرش بست. از بالای چشم نگاهی به مرجان انداخت. مرجان نگاهش رو به زمین داد. رو به احمدرضا گفتم
_ بشین کنار مرجان.
دلخور نگاهم کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد. معلومِ عصبانیتش از خواهرش به قدری زیاده که فقط به خاطر من قبول کرده که تا اینجا بیاد و حرف هاش رو بشنوه.
با فاصله کنارش نشست. مرجان هم کمی خودش رو جمع کرد.
به دیوار اتاق تکیه دادم رو به مرجان گفتم
_ حرف هایی رو که پایین به من زدی به خودش هم بگو
آب دهنش رو قورت داد و دوباره سعی کرد نامحسوس کمی با برادرش فاصله بگیره. لب زد
_ لازم نیست.
احمدرضا پوزخندی زد و به من نگاه کرد.
دلخور نگاهم رو ازش برداشت و رو به مرجان گفتم
_ خواهش می کنم بگو
نیم نگاهی به برادرش انداخت و سر به زیر شروع به صحبت کرد . حرف هاش به مزاج احمدرضا خوش نمی اومد و من نمیدونم با این داستان تا کی باید با غیرت معامله کنه و هر بار از زبون افراد مختلف بشنوه. رگ های گردنش بیرون زده بود. و دندون هاش رو بهم فشار میداد.
براش سخت بود شنیدن اتفاقهایی که اون شب شکوه و رامین با هم اجرا کرده بودن.
کم کم به بیگناهی مرجان رسیدیم رنگ چهره احمدرضا هر لحظه بیشتر از قبل تغییر میکرد کامل سمت خواهرش که با گریه و اشک حرفهاش رو در حالی که به زمین نگاه می کرد می زد، چرخید.
مرجان فقط حرف می زد و گریه میکرد. شدت گریش به قدری زیاد شد که ترسیدم
_صبر کن برم برات اب بیارم
دستش رو روی صورتش گذاشت فوری از اتاق بیرون رفتم لیوان اب رو پر کردم و سمت اتاق برگشتم .با دیدن صحنه ی روبروم تر جیح دادم وارد اتاق نشم
مرجان تو آغوش احمدرضا بود هر دو گریه میکردن.
چقدر دلم براشون میسوزه.
این مادر زندگی برادرش، بچه هاش، همسرش و اطرافیاش رو قربانی خواستههاش و طمعش کرده.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕