#پارت560
💕اوج نفرت💕
چایی رو دم کردم و به اتاقم رفتم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم. حساسیتهایی احمدرضا رو میدونم پس باید از مهمان امروز بهش اطلاع بدم تا باعث بشه اعتمادی که احساس می کنم به خاطر چهار سال دوری خیلی کمرنگ بوجود اومده شده دوباره بدست بیاد.
گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم و بعد از خوردن چند بوق جواب داد
_ جانم
_سلام
_سلام عزیزم
_می تونی بیای پایین
کمی سکوت کرد و گفت
_ برای عمو مهمون اومده اگر الان بیام ناراحت میشه
_آخه یه چیزی اینجا شده
_چی عزیزم
_فکر کنم مهمون علیرضا رو دوست نداری
با تردید پرسید
_ کی هست؟
_استاد عباسی
رنگ صداش تغییر کرد
_ نگار همین الان بلند می شی میای بالا.
_استاد عباسی تنهاست .
شمرده شمرده گفت
_همین.. الان... میای... بالا.باشه ؟
_باشه.
تماس رو قطع کرد. علیرضا ناراحت میشه باید دنبال بهونه بگردم تا از خونه بیرون برم.
سرم رو از اتاق بیرون بردم. هنوز هر دو توی اتاق بودن
نگران سمت در اتاقش رفتم. دل دل کردم که در بزنم یا نه.
با حرفهایی که به اشتباه از علیرضا شنیدم الان وقت مناسبی برای در زدن نیست. صدای در خونه بلند شد.
کلافه نگاهش کردم احمدرضا اومده پایین تا خودش من رو بالا ببره.
سمت در رفتم و بازش کردم. با اخم به اعتراض بیرون رو نگاه کردم. با دیدن استاد عباسی همسر و دخترش با اضطراب خیره موندم.
پس چرا خائف زنگ نزده و اومدنشون رو اطلاع نداده فوری خودرم رو جمع کردم لبخندی زدم
_سلام استاد. خوش اومدین.
از جلوی در کنار رفتم.
سلام کردن و داخل اومدن.
دیگه نمی شد به طبقه بالا برم حالا چی جواب احمدرضا رو بدم.
_بفرمایید داخل الان علیرضا رو صدا می کنم.
همسرش جلو آمد و صورتم رو بوسید.
_ سلام خانوم خوب هستید.
_ خیلی ممنون خوش آمدید بفرمایید بشینید
سمت مبل هدایتشون کردم و پشت در اتاق علیرضا ایستادم و چند ضربه به در زدم. علیرضا که صدای سلام و احوالپرسی دوستش رو شنیده بود بلافاصله در رو باز کرد. با چهره خندون در رو باز کرد و بیرون اومد. بعد از احوالپرسی گرم و صمیمی این دو دوست، شروع پذیرایی کردم و کنار همسرش نشستم ناهید هم به جمع ما پیوست.
ناخواسته به سقف نگاه کردم نفسم رو سنگین بیرون دادم. ای کاش بهش نگفته بودم که مهمون کیه . اون که نمیاومد پایین و اصلا متوجه نمیشد الان بدتر خرابکاری کردم
جمله ای که علیرضا به استاد عباسی گفت باعث شد تا کنجکاو نگاهشون کنم
_کارهای انتقالیم روانجام دادی.
_ تا یه حدودی.
یعنی علیرضا مصمم که به تهران بیاد.به ناهید نگاه کردم. با لبخند پر از آرامش روی لبهاش به همسرش نگاه می کرد این یعنی اینکه ناهید کاملا رضایت داره تا به تهران بره اما نمیدونم صحبت بین برادرش و علیرضا چی بوده که اونقدر ناراحتش کرده بود و باعث عصبانیتش شده بود.
باید تمامی جوانب رو بسنجنم.
تا نتونم با علیرضا به صورت کامل در رابطه با حرفهای امروز با خانواده همسرش که صحبت کردن رو بشنوم. نمی تونم تصمیم نهاییم رو به بعد احمدرضا بگم.
استاد ادامه داد
_فکر نکنم سخت بگیرن چون یه چند ماهی هم اونو بودی قبولت میکنن من به با چند نفر صحبت کردم و گفتند که ایرادی نداره اما پسر خوب میدونی چقدر زحمت کشیدیم تا دوباره تو شیراز بکارگیرین کنیم.
علیرضا نامحسوس نگاهی به من انداخت و گفت
_ دیگه پیش اومده کاریش نمیشه کرد.
دو باره به سقف نگاه کردم و عکس العمل های احتمالی احمد رصا تو ذهنم مرور کردم.
بعد از نیم ساعت عباسی به همراه همسر و دختر کوچکش خداحافظی کردند و رفتند.
ناهید مشغول جمع کردن میز و وسایل پذیرایی شد و علیرضا برای خودش چایی ریخت و به اتاقش برگشت.
دلم میخواست با اینکه خیلی استرس و اضطراب اما یکم سربهسر علیرضا بزارم باید دنبال موقعیتش بگردم
عزیزان از#10میلیونی که از بدهی باقی 2500امروزواریزشد7500دیگه باقی مونده350تومن روی کارت داریم دوستانی که توانایی کمک کردن یا صدقه دادن دارید کمک کنید بتونیم بدهی تسویه کنیم
#اگر۷۳نفرنفری۵۰هزارتومن واریز بزنن
یا
#۱۴۶نفرنفری۲۵هزارتومن واریز بزنن بدهی جمع میشه
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س) 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕