از زبان مادر شهید 🌺عبدالوهاب جعفری:
یکبار من داشتم تلویزیون تماشا میکردم. برنامهاش درباره رزمندهها بود. رزمندهها وقتی از مقابل دوربین رد میشدند، انگشتشان را به نشانه پیروزی بالا میبردند.
همهشان شبیه هم بودند. ما یک تلویزیون سیاه و سفید ۱۴ اینچ داشتیم. من با دقت به چهرههایشان نگاه میکردم.
از عبدالوهاب پرسیدم: اینجا کجاست؟
عبدالوهاب چشم دوخت به صفحه تلویزیون و شروع کرد به توضیح دادن درباره خاکریز و انواع اسلحه و مهمات به من و برادرهایش. آنها هم با دقت گوش میدادند.
چند روز بعد آمد و گفت: مغازه را پس دادم! خیلی خوشحال بود. انگار روی پایش بند نباشد.
از وقتی محمدولی شهید شده بود، اینقدر خوشحال ندیده بودمش. 🌱
رفت انباری و ساک کوچکش را آورد و گذاشت کنار گنجه لباسها. پرسیدم: چرا مغازه را پس دادی؟! چرا ساک جمع میکنی؟ قرار جایی بری؟ فکر کردم میخواهد به مشهد برود. خیلی وقت بود میگفت: هوس زیارت حرم امام رضا (ع) را کردهام.
میگفتم: خب برو، میگفت: نه، میخواهم با شما بروم. همگی با هم!
بدون اینکه نگاهم کند، گفت: آره ننه. اگه خدا بخواد، فردا میرم جبهه!»🌼
#شهید_عبدالوهاب_جعفری
تاریخ شهادت
#08_20
🌱| @ZEINABIHA2