eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
#پسرونه @zeinabiha2
💌 #یه_حرف_دخترونه خداوند به «جارود منذر» دختری داده بود؛ اما او ناراحت بود. ⛅ پیامبر (ص) وقتی او را دیدند، فرمودند: «شنیده‌ام خدا به تو دختری داده و تو ناراحتی؟ #خوشحال_باش 🎉 خدای مهربان دسته‌گلِ خوشبویی به تو داده، که عطرش می‌تواند تو را مست کند و رزقش نیز به‌دست خداست ...» : 👈 #ریحانه_تشمها_و_قد_کفیت_رزقها 🍰 💫 سپس پیامبر (ص) فرمودند: «منِ رسول‌الله هم أبابنات هستم» #ابا_بنات، یعنی پدر دختران 🌸 پس پدر و مادر دختر هم باید به این لطف خداوند افتخار کنند؛ زیرا شبیه پیامبر شده‌اند ... 💚 📗 کلبه آرامش؛ دختران. تولیدات فرهنگی حرم امام رضا #کتاب_حرم دخترونه حرم رضوی @zeinabiha2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{💚} چــ🌸ــادرے ها دختــــــرانِ زینبــ💚 اند... بانــو؛ کنیــ❣ــزهایش را دختــ😌ــرم صــدا مےزد...! 🍃🌹 ☘🌹
🌷🍃🌷 هر انسانی ... یک تولد دارد ؛ یک مرگ و " شهیــد " ... تنهـا انسـانی است ڪہ مرگـش را هـم تبدیل به تولـد می‌ ڪند @zeinabiha2
ساعت به وقت رمان❤️
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... از قبل دو چادر برای خانه مادربزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانه ام را می کشیدند . یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گل های ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگه های ظریف سفید که به نظرم سنگین تر می آمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. می دانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم ، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگین تر را انتخاب کنم . چادری که زیبایی کمتری به صورتم می داد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسب تر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پر مهر پروردگارم قرار گرفته ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی ، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت:" حتما سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خب امسال هم ما رو قابل بدونید ! شما هم مثل پسرم می مونی!" بی آن که بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد:" شما خیلی لطف دارید!" سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد:" قبل از این که بیام این جا، خیلی از مهمون نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتا مهمون نوازی شما مثال زدنیه!" پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسی پر تعارف وارد می شد، با این حرف او سر ذوق آمد و گفت:" خوبی از خودته!" و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید :" آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟" از سوال بی مقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصی اش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونه ای بود که نمی خواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده اش ناراحت می شد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد:" پدرم فوت کردن." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن:" خدا بیامرزدش!" اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد:" مجید جان! این مامان ما نمی ذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!" در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تایید حرف محمد خندید و گفت:" راست میگه، من اصلا طاقت دوری بچه هام رو ندارم!" و باز میهمان نوازی پر مهرش گل کرد:" پسرم! چرا خانوادت رو دعوت نمی کنی بیان این جا؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه! اصلا شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم." چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمی خواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد:" خیلی ممنونم حاج خانم!" ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد:" چرا تعارف می کنی؟ من خودم با مادرت صحبت می کنم، راضی اش می کنم یه چند روزی بیان پیش ما!" که در برابر این همه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار پس از سال ها می گذشت، پاسخ داد:" حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران..." پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمی شود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی می کرد و انگار می خواست بغض این همه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد:" اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضيه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم." با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد:" خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی می کردم." ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات می شد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد:" خدا لعنت کنه صدام رو ! هر بلایی سرش اومد ، کمش بود! " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2
🌸🌾 #دلنوشتـــــہ 🔹آے شهـــــدا! من از شـــما یک آســــمان می‌خواهم به وسعـــت نگـــاه مهربانتـــــان 🔹ســــهم من از این دنیــــا تنــها باید همیـــن آســــمان باشد! #نگاهشان_زیباست #شهدا_همیشه_نگاهی °•{مدافـــع حــــرم #شهید_بابک_نـــــوری‌هریس🍃🌹}•° @zeinabiha2
#حرم @zeinabiha2
#دخترونه @zeinabiha2
#پسرونه @zeinabiha2
@zeinabiha2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#مدافعان چادر @zeinabiha2
#از بی سوادی پرسیدن عشق چند حرف دارد گفت..... @zeinabiha2
#رهبر @zeinabiha2
#الابذکر الله...... @zeinabiha2
#پسرونه مذهبی @zeinabiha2
💌 ّمی‌خواست از خراسان به عراق برود. باید با امام رضا (ع) خداحافظی می‌کرد. 🌙 با خودش گفت: «می‌روم خداحافظی می‌کنم و چند درهـم هم می‌گیرم تا برای دخترانم انگشتر تهیه کنم» 💍 رفت؛ ولی وقت خداحافظی، به‌شدت گریه‌اش گرفت و ماجرای درهم را فراموش کرد. خداحافظی کرد و به راه افتاد. ⛅ چند قدمی نرفته بود که امام رضا (ع) صدا زدند: «ای ریان، دلت نمی‌خواهد چند درهم به تو بدهم تا انگشتر تهیه کنی...؟» 💚 🌸🍃 📗 یک قمقمه دریا. انتشارات فرهنگی حرم @zeinabiha2
قدرت رهبرے✌️💪 #تصویربازشود😍
😂پس صدام آش فروشه!😂 ⭕️روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پسکوچه‌های شهر برای خودمان می‌گشتیم. روی دیوار خانه‌ای عراقی هانوشته بودند: «عاش الصدام»😜 یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید که اِاِاِ، پس این مرتیکه صدام آش فروشه!...😄😄 کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت: «آبرومون رو بردی بیسواد!... 😉😂 عاشَ! یعنی زنده باد.⭕️ @zeinabiha2
#شهیدانه @zeinabiha2
ساعت به وقت رمان❤️
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید :" ببخشید مجید جان ! نمی خواستیم ناراحتت کنیم!" و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش را به خنده ای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد :" نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم..." و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حالا همه می خواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان می خواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش می کردند به بهانه شیطنت ها و شیرین زبانی های ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیت های جالب پالایشگاه بندرعباس می گفت و از پیشرفت های چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت می کرد ، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگی ها فراموش مان نمی شد، حداقل برای من که تا نیمه های شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم. ★ ★ ★ سرانگشت قطرات باران به شیشه می خورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 می داد. از لای پنجره هوای پر طراوتی به داخل آشپزخانه می دوید و صورتم را نوازش می داد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمی شد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمی رسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود . اشاره ای به پنجره های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم :"داره بارون میاد! حیف که پشت پرده ها پوشیده اس! خیلی قشنگه!" مادر لبخندی زد و با صدایی بی رمق گفت :" صدای تق تقش میاد که می خوره کف حیاط." از لرزش صدایش ، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم :" مامان! حالت خوبه؟" دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد :" آره ، خوبم... فقط یکم دلم درد می کنه. نمی دونم شاید بخاطر شام دیشب باشه. " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... در پاسخ من جملاتی می گفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی تری می داد که پیشنهاد دادم: می خوای بریم دکتر؟" سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد:" نه مادر جون، چیزیم نیس..." سپس مثل این که فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید :" الهه جان ! ببین از این قرص های معده نداریم؟" همچنان که از جا بلند می شدم، گفتم:" فکر نکنم داشته باشیم. الان می بینم." اما با کمی جستجو در جعبه قرص ها، با اطمینان پاسخ دادم:" نه مامان! نداریم." نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم:" الآن میرم از داروخانه می گیرم." پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت:" نه مادر جون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره." چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم :" حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع می خرم میام." از نگاه مهربانش می خواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه های خیس را به سرعت طی می کردم تا سریع تر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمی کشید. قرص را خریدم و را بازگشت تا خانه را تقریبا می دویدم. باران تند تر شده و به شدت روی چتر می کوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. می خواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلیدم را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستپ در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد:" سلام، ببخشید ترسوندمتون." هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2