💚السلام علیــــــک یا بقیه الله
هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا(:
من ندانم چه شود عاقبت کار بیا💔
خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم
خواندمت خسته ام ای یار بیا😢
#امام_زمان
#جمعه_های_دلتنگی
1699204.mp3
6.52M
🔺 دعای ندبه
🎤 بانوای: استاد فرهمند
💫یار مهدوی من...!
🤲🏻بیا تا برای آوردن اماممان هم پیمان شویم، بیا تا میله های قفس نفسمان را بشکنیم،
🌷بیا تا دست در دست هم برای دیدن روی گل مهدی فاطمه دعا کنیم، بیا تا ما هم زمینه ساز پایان یافتن ناآرامی های دوران باشیم.
✨اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَج✨
( دعای ندبه را بخوانید حتی اگر یک صفحه از آن را بخوانید. حتما سعی کنید با معنی بخونید و بعدا اثرش رو خواهید دید 👌)
آجرک الله یا صاحب الزمان🏴
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉✿
چه سوال قشنگی
🌱
https://eitaa.com/zeinabiha2
#پارت4
💕اوج نفرت💕
یکی یکی خودشون رو معرفی کردن. من چی باید بگم. اون صیغه ی محرمیت، چند سال باید دنبال من باشه.
کاش نمی زاشتم نود و نه ساله بخونن. کاش عقلم می رسید و حق فسخ رو اون موقعی که عاقد ازم پرسید، می گرفتم، که الان اینجوری درگیر نباشم. اصلا به من که نمی گن متاهل،
خدایا چی باید بگم. به اصل مجرد بودنم تکیه کنم یا به وضعیت افتضاح زندگیم اقرار کنم.
_خانم صولتی.
از فکر بیرون اومدم و به استاد امینی که من رو مخاطب قرار داده بود نگاه کردم.
_بله استاد.
_نوبت شماستّ
_من استاد...م...ن، نگار صولتی، فقط هم پدرم رو دوست دارم. همین.
_اینکه فقط پدرتون رو دوست دارید یعنی مجردید؟
احساس می کنم اگه بگم مجردم، گناه بزرگی رو مرتکب شدم.
پروانه متوجه حال خرابم شد به کمکم اومد.
_استاد کیا با پدرشون زندگی می کنن، اونایی که هنوز متاهل نشدن دیگه.
از بالای چشم نگاهی به پروانه انداخت.
_شما مونده تا نوبت بشه، خانم خانم افشار!
پروانه تو این جور مساعل خیلی پرو بود.
_استاد نوبت چی?
_چند بار گفتم تو این کلاس باید به قوانین احترام بزارید. الان هم قانون نوبته. که شما بی قانونی کردی.
_اخ، ببخشید استاد، یه لحظه فکر کردم دادگاهه، من هم از بچگی دوست داشتم وکیل بشم. گفتم حالا که پیش اومده یکم از موکلم دفاع کنم.
پروانه به استاد کنایه اومد که داره فصولی می کنه. چهره ی استاد سرخ شد. بی تفاوت به نفر بعداز من گفت:
_شما بفرمایید.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت5
💕اوج نفرت💕
کاش می تونستم با صدای بلند بگم مجردم و چهار سال پیش از سر بی پناهی و بیچارگی مجبور شدم تن به اون محرمیت بدم، از سر نادونی و باز هم بی کسی با دنیای دخترونم خداحافظی کنم.
فریاد بزنم و بگم من اون موقع فقط شونزده سالم بود و هیچ کس رو نداشتم.
بغض به گلوم چنگ انداخت، صدای دختر ها رو میشنیدم، بعضی ها خیلی سنگین خودشون رو معرفی میکردن و بعضی ها که انگار چشمشون استاد رو گرفته بود، با صد تا ناز ادا حرف می زدن و از علایق لوسشون می گفتن.
با صدای استاد که مخاطبش پروانه بود. بهش نگاه کردم.
_خانم افشار نوبتشون رو وکیل بازی کردن. نفر بعد لطفا.
اجازه ی حرف زدن به پروانه رو نداد. استاد ادم لج بازیه و مطمعنم از این رفتار پروانه نمی گذره.
پروانه شونه ای بالا انداخت و طوری که استاد ببینه لبش رو پایین داد. اخرین نفر هم نشست استاد به کلاس نگاه کلی انداخت و ایستاد نگاهش مدام سمت من می اومد و فوری جلوش رو می گرفت.
استینش رو کمی بیشتر تا زد.
_من هم علی رضا امینی هستم،
مجردم، سی و چهار سالمه و درسم رو تو بلژیک خوندم. الان دو ساله که برگشتم.
این حرف ها چه ربطی به کلاس داره? انگار فکرم رو خوند ادامه داد.
_دوست داشتم تا حدودی با اخلاقیات دانشجو هام اشنا بشم.
شاید از نظر شما بعد از دو ماه و نیم دیر باشه ولی از نظر خودم به موقع است. لطفه برگه هاتون رو روی میز بزارید.
صدای دانشجو ها که فکر می کردن دیگه خبری از امتحان نیست، ریز ریز بلند شد. همهمه ی ارومی رو تو کلاس بوجود اوردن.
استاد بدون اهمیت به پچ پچ ها شروع به نوشتن سوال ها روی تخته کرد. سه تا سوال نوشت و چرخید سمتون.
_جواب این سه تا سوال رو کامل بنویسید.
به ساعتش نگاه کرد.
_یک ربع هم وقت دارید.
بدون معطلی شروع به نوشتن کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت6
💕اوج نفرت💕
جواب سوال ها رو نوشتم. برگه رو روی میز استاد گذاشتم. انگار لبخند از صورتش کوچ کرده، نیم نگاهی به برگه انداخت و خیلی جدی نگاهش رو دوباره به دانشجوهایی که منتطر رسیدن امداد عیبی بودن انداخت.
کیفم رو که روی شونم انداخته بودم ، جابه جا کردم. به سمت در خروجی قدم برداشتم. پروانه کلافه خودکارش رو روی میز گداشت و دست هاش رو قالب صورتش کرد، به برگه ناامیدانه خیره شد.
کاش استاد مجبورمون نمی کرد تا از هم دور بشینیم، الان میتونستم کمی کمکش کنم. از ساختمون اصلی دانشگاه بیرون اومدم و روی نیمکت چوبی و قدیمی که به زور رنگ ابی تلاش داشتن تا سالم و نو نشونش بدن نشستم. نگاهم رو به برگ های زرد درخت ها دادم چشم هام رو بستم. سفر چند ثانیه ای به باغ اردلان خان رفتم.
باغ بزرگی که دوران کودکیم با مرجان، دور از چشم شکوه خانم مادرش، مسابقه ی دو می ذاشتیم.
احمدرضا، به حق مورد تایید تمام اعضای خانواده و حتی محل بود. همیشه به من به چشم مرجان خواهرش نگاه میکرد. با وجود اون و پدرش تا قبل از فوت اردلان خان هیچ وقت کمبود های زیادم رو به خاطر شرایط پدر و مادرم احساس نکردم. هر وقت هر چی برای مرجان میخریدن من رو فراموش نمی کردن، حتی پول تو جیبی من با مرجان یکی بود.
البته همیشه سعی داشتن تا شکوه خانم متوجه نشه.
هیچ وقت علت نفرت شکوه خانم نسبت به خودم رو نفهمیدم. همیشه برام دردسر درست می کرد و تا من رو به کتک خوردن نمی نداخت رهام نمی کرد.
گاهی فکر می کنم علتش حضور خانواده ی فقیر و سطح پایین من، توی خونه ی پایین حیاطشون به عنوان سرایدار، اذیتش میکرد، ولی چرا فقط با من بود.
شاید دلش برای شرایط پدر و مادرم می سوخت. من چون سالم بودم ناراحت بود.
دستی روی شونم نشست و من رو از خاطرات تلخ گذشته بیرون اورد.
به چهره ی مهربون و پَکَرِ پروانه نگاه کردم.
_خراب کردی?
صندلی رو دور زد و با لب های اویزون کنارم نشست و به پشتی صندلی تکیه داد. نفس سنگینی کشید و به اسمون نگاه کرد.
_خراب کردم، با اینکه جواب هر سه سوال رو بلد بودم.
_خب تو که بلد بودی، چرا خراب کردی?
کامل چرخید سمتم و تو چشم هام خیره شد. نگاهش رو بین چشم هام جابه جا کرد.
_از دست تو
با تعجب گفتم:
_من چرا!?
_نگار ازت دلخورم.
_پروانه کشتی من رو بگو دیگه.
_چرا تو کلاس محکم و قاطع نگفتی مجردم.
فقط تونستم نگاهش کنم. چی باید بگم? محرمیت نود و نه ساله ای که با یه تهمت برای من تموم شده بود، اسمش تاهل حساب میشه? اگر حساب نمی شه، چرا نمی تونم بگم مجردم?
اشک توی چشم هام جمع شد و سرم رو پایین انداختم پروانه با دیدن اشک توی چشم هام از سوالش پشیمون شد.
_الهی بمیرم.خب نگو ولش کن.
به سختی اب دهنم رو قورت دادم.
_پروانه، من از یه کابوس رنج می برم.
خودش رو روی صندلی جابه جا کرد و چسبید بهم. دستم رو گرفت و دستمالی بهم داد.
_چه کابوسی؟
اشکم رو که پایین چشمم، منتطر پلک زدن، برای ریختن بود. با دستمال پروانه پاک کردم.
_هر شب تا چشمم رو می بندم، خودم رو توی انباری سرد و تاریک میبینم که قراره کسی بیاد من رو بزنه، ترس تمام وجودم رو میگیره در باز میشه و اون میاد داخل...
دیگه نتونستم ادامه بدم دستم رو روی صورتم گذاشتم اروم اشک ریختم
_اون کیه؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
_خب تا کی میخوای به هیچ کس نگی? من تا اونجایی که یادم میاد هر وقت حرف متاهل یا مجرد بودن تو کلاس پیش میاد، تو بهم می ریزی.
جوابی ندادم که ادامه داد.
_حداقل به پدرت بگو. به ایشون گفتی?
دستم رو از روی صورتم برداشتم، اب بینیم رو بالا کشیدم.
_اون پدرم نیست. عموی ناتیه ...
حرفم رو عوض کردم.
_پدر خوندمه.
چهرش غمگین شد.
_عزیزم! پدر و مادر خودت کجان?
_هر دو فوت کردن. پدرم وقتی سیزده سالم بود از عضه ی من دق کرد. مادرمم توی شونزده سالگی از دنیا رفت.
_خدا بیامرزشون. یه سوال بپرسم?
به چشم هاش نگاه کردم پروانه با من خیلی مهربون بوده من همه ی حرف های زندگیش رو می دونم حتی علاقه ی یک طرفه ی شدیدش به یکی از دانشجو های کلاس. اما هیچ وقت من حرفی بهش نزدم و این اولین اطلاعاتی بود که از من می گرفت لبخندی به صورتش هدیه کردم.
_بپرس?
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دوستداشتنت تنها یک واژه نیست که بر زبانم جاری شود...✨️
نوریست که وجودم را روشن میکند ☀️
یابنالحسن!♥️
#امام_زمان_عجل_الله