از اصفهان آمده بود برای حج.
" مرض وبا " شهر مکه را گرفتار کرده بود.
ترس و وحشت امانش نمی داد.
یادش افتاد به خوابی که چند ماه پیش دیده بود.
خواب دیده بود. خواب امام زمانش را؛
امام امر کرده بود که کتابی بنویسد.
مشغله ها ولی توفیق نوشتن را از او گرفته بودند.
همانجا عهد جدیدی بست:
«هرطور شده این کتاب را خواهم نوشت، اگر از این مهلکه نجات پیدا کنم.»
به اصفهان که رسید عهدش را وفا کرد.
نام کتاب را هم همانی گذاشت که امام علیه السلام فرموده بود:
«مکیال المکارم فی فوائد الدّعا للقائم:
پیمانه خوبی ها، پیرامون دعا برای حضرت قیام کننده...»
📚مکیال المکارم ، مقدمه جلد اول.
#دعا_برای_فرج
#داستانک_مهدوی
💞 @zeinabiha2 💞
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌹
#یاحسین
4_1149911174913982504.mp3
1.78M
#دعای_عهد
🌸با نوای استاد فرهمند🌸
التــــــماس دعـــا
دعای ندبه.فرهمند(نسیم بهشت کانال).mp3
3.24M
#دعای_ندبه
🌸با نوای استاد فرهمند🌸
التــــــماس دعـــا
#ریحانہ 💕
عطر چادر مشڪے ات🖤🍃
از هر چه مِے،
مستانه تر..😌
باد دارد می وزد،🌱
من هیچ،😕
مردمــــــــ را بگو..💖
💚 @zeinabiha2 💚
#منتظرانهـ 🍃
| یابقیةالله |❤️👉
من✋
سَـــرَمـ
ڱرمـِ
ڱـناه استــــ😔
سَــرَمـ
| داد | بزن.......
💜 @zeinabiha2 💜
استاد از ڪلاس بیرون رفت،سریع بہ بهار گفتم:پاشو بریم چادر رو پس بدم!
با خستگے بلند شد،همونطور ڪہ از ڪلاس بیرون میرفتیم گفت:هانے بہ نظرم باید از سهیلے هم تشڪر
ڪنے!
تمام ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بودم،با شڪ گفتم:روم نمیشہ!تازہ این طلبہ س توقع تشڪر از
نامحرم ندارہ!
دستش رو بہ نشونہ خاڪ بر سرت گرفت سمت سرم!
خندہ م گرفت،از دانشگاہ خارج شدیم و رفتیم بہ سمت حسینیہ!
بهار چشم هاش رو بست و هوا رو داد تو ریہ هاش همونطور گفت:آخے سال جدید میاد،هانے بے عصاب
دلم برات تنگ میشہ!
با حرص گفتم:من بے عصابم؟!
چشم هاش رو باز ڪرد،نگاهے بهم انداخت و گفت:نہ ڪے گفتہ تو بے عصابے؟!
با خندہ گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:الان ڪہ بے عصاب نیستم!خوبم ڪہ!
با تعجب گفت:خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن،این یہ چیزیش شدہ!
چیزے نگفتم،رسیدیم جلوے حسینیہ خواستم در بزنم ڪہ خانم محمدے اومد بیرون با لبخند گفتم:سلام
چقدر حلال زادہ!
چادر رو از ڪیفم بیرون آوردم و گرفتم سمتش.
_بفرمایید دیروز یادم رفت پس بدم ببخشید!
لبخندے زد و گفت:سلام عزیزم،اگہ میخواستم پس میگرفتم!
سریع اضافہ ڪرد:تازہ گرفتہ بودمشا فڪر نڪنے قدیمیہ نمیخوام،قسمت تو بود از روضہ ے خانم!
_آخہ....
دستم رو گرفت و گفت:آخہ ندارہ!با اجازہ ت من برم عجلہ دارم!
ازش خداحافظے ڪردیم،بہ چادر توے دستم نگاہ ڪردم بهار گفت:سر ڪن ببینم چہ شڪلے میشے؟
سرم رو بلند ڪردم.
_آخہ...
نذاشت ادامہ بدم با حرص گفت:آخہ و درد!هے آخہ آخہ!سر ڪن ببینم!
با تعجب نگاهش ڪردم.
_بهار دڪتر لازمیا!
چند قدم ازش فاصلہ گرفتم یعنے ازت میترسم،نگاهے بہ آسمون انداختم و بعد بهار رو نگاہ ڪردم زیر
لب گفتم:خدایا خودت شفاش بدہ!
با خندہ بشگونے از بازوم گرفت.
_هانیہ خیلے بدے!
خندہ م گرفت،حالم تو این چند روز چقدر عوض شدہ بود!
چادر رو سر ڪردم،بهار با شوق نگاهم ڪرد و گفت:خیلے بهت میاد!
با لبخند گفتم:اتفاقا تو فڪرش بودم دوبارہ چادرے بشم!
دستم رو گرفت و گفت:خب حاج خانم الان وقت تشڪر از استادہ!
_منو بڪشے هم نمیام از سهیلے تشڪر ڪنم والسلام!
بازوم رو گرفت و گفت:نپرسیدم ڪہ میخواے یا نہ!
شروع ڪرد بہ راہ رفتن من رو هم دنبال خودش میڪشید،رسیدیم جلوے دانشگاہ نفس نفس زنون گفت:بیا
برو ارواح خاڪ باغچہ تون!من دیگہ نا ندارم!
با حرص نگاهش ڪردم،از طرفے احساس میڪردم باید از سهیلے تشڪر ڪنم!
با تردید وارد دانشگاہ شدم،از چند نفر سراغش رو گرفتم،یڪے از پسرها گفت تو یڪے از ڪلاس ها با
چند نفر جلسہ دارہ!
جلوے در ایستادم تا جلسہ شون تموم بشہ،همون پسر وارد ڪلاس شد،در رو ڪہ باز ڪرد سهیلے رو
دیدم داشت با چندنفر صحبت میڪرد،پسر رفت بہ سمتش و چیزے گفت و با دست بہ من اشارہ ڪرد!
شروع ڪردم بہ نفرین ڪردنش!
مے مردے حرف نزنے آقا پسر خب ایستادم بیاد دیگہ!
سرم رو برگردوندم سمت دیگہ یعنے من حواسم نیست!
_خانم هدایتے!
صداے سهیلے بود،نفسے ڪشیدم و سرم رو برگردوندم سمتش!
در ڪلاس رو بست و چند قدم اومد بہ سمتم!
_با من ڪار داشتید؟!
هول ڪردہ بودم و خجالت مے ڪشیدم!شاهد قسمت هاے بد زندگیم بود!
با تردید گفتم:خب راستش....
بہ خودم گفتم هانیہ خدا ڪہ نیست بندہ ے خداست،اون بخشیدہ پس نگران چے هستے؟!
این بیچارہ هم ڪہ بهت چیزے نگفتہ و فقط ڪمڪت ڪردہ اومدے تشڪر ڪنے همین!
آروم شدم.
آروم اما محڪم گفتم:سلام وقتتون رو نمیگیرم بعداز جلسہ باهاتون صحبت میڪنم.
دست بہ سینہ شد و گفت:علیڪ سلام اگر ڪوتاهہ بفرمایید!
لحنش مثل همیشہ بود جدے اما آروم نہ با روے اخم آلود!
_اومدم ازتون تشڪر ڪنم،بابت تمام ڪمڪ هایے ڪہ بهم ڪردید اگه شما ڪمڪ نمے ڪردید شاید
اتفاق هاے بدترے برام مے افتاد!
زل زد بہ دیوار پشت سرم و گفت:هرڪارے ڪردم وظیفہ بودہ!فقط التماس دعا!
تند گفتم:بلہ اون ڪہ حتما!خدانگهدار
خواستم برم ڪہ گفت:چادرتون مبارڪ!یاعلے!
وارد ڪلاس شد،نگاهے بهش انداختم ڪہ پشتش بہ من بود!
صبر نڪرد بگم ممنون!__
شهریار برف شادے رو گرفت سمت صورتم و گفت:آخہ اینم روز بود تو بدنیا اومدے؟ با خندہ صورتم رو
گرفتم برف شادے نرہ توے چشم هام!
همونطور ڪہ با دست صورتم رو پوشندہ بودم گفتم:شهریار یعنے بزنے نہ من نہ تو!
مادرم با حرص گفت:واے انگار پنج شیش سالشونہ!بیاید سر سفرہ الان سال تحویل میشہ!
دستم هام رو از روے صورتم برداشتم شهریار خواست بہ سمتم بیاد ڪہ سریع دویدم ڪنار پدر و مادرم
نشستم،شهریار چندبار انگشت اشارہ ش رو برام تڪون داد یعنے دارم برات!
مثل هرسال سر سفرہ هفت سین مون ڪیڪ تولد هم بود،سال نو،تولد نو،هانیہ ے نو!
دست هامون رو براے دعا بالا گرفتیم ڪہ صداے زنگ دراومد،سریع بلند شدم و گفتم:من باز مے ڪنم!
آیفون رو برداشتم:بلہ!
صداے عمو حسین اومد:مهمون بے دعوت نمیخواید؟
همونطور ڪہ دڪمہ ے آیفون رو فشار مے دادم گفتم:بفرمایید!
رو بہ مادرم اینا گفتم:عاطفہ اینا اومدن!
زیاد برامون جاے تعجب نداشت،تقریبا هرسال اینطورے بود!
همہ براے استقبال جلوے در ایستادیم،خالہ فاطمہ و عمو حسین داشتن وارد مے شدن ڪہ عاطفہ زودتر
دویید داخل،عمو حسین گفت:دختر امون بدہ!
هانیہ دوید سمتم و محڪم بغلم ڪرد،ڪم موندہ بود استخون هام بشڪنہ!
دست هام رو دور ڪمرش حلقہ ڪردم عاطفہ با خوشحالے گفت:هین هین تولدت مبارڪ!
لبخندے زدم و گفتم:مرسے عاطے فقط استخون برام نموند!
سریع ازم جدا شد،امین و مریم هم وارد شدن،مریم بغلم ڪرد و گفت:تولدت مبارڪ خانم خانما!
با لبخند تشڪر ڪردم،امین همونطور ڪہ دنبال مریم مے رفت گفت:تولدتون مبارڪ!
سرد گفتم:ممنون!
همہ دور سفرہ نشستیم،نگاهم رو دوختم بہ شمع هاے روے ڪیڪ،نوزدہ!
اے ڪاش عدد یڪ رو میذاشتن!
عاطفہ ڪنارم نشستہ بود،صداے توپ اومد و بعدش هم مجرے ڪہ شروع سال جدید رو تبریڪ مے
گفت!
همہ مشغول روبوسے و تبریڪ گفتن شدیم،شهریار شیرینے رو برداشت و بہ همہ تعارف ڪرد. خالہ
فاطمہ با شوق گفت:امسال سال خیلے خوبیہ!
بے اختیار گفتم:آرہ!
مریم با شیطنت گفت:ڪلڪ یہ خبرایے هستا!
بے تفاوت گفتم:نہ از اون خبرا!
همہ خندیدن،شهریار با اخم گفت:مامان ڪسے اومدہ بہ من خبر ندادے؟
عموحسین با دست زد بہ ڪمر شهریار و با خندہ گفت:داش غیرت!
پدرم بہ شوخے گفت:اصلا اومدہ باشہ بچہ،باباش اینجا هست!
خالہ فاطمہ گفت:پس بریم لباس آمادہ ڪنیم براے عروسے.
با شیطنت بہ شهریار نگاہ ڪردم و گفتم:بلہ ولے براے عروسے شهریار!
همہ با هم اووو گفتن و شهریار سرش رو انداخت پایین!
عاطفہ آروم گفت:هانے جدے میگے؟
در گوشش گفتم:آرہ بابا،عاطفہ باید دختر رو ببینے عین خل و چل هاس!
عاطفہ با ناراحتے گفت:ببین دختر چے هست!شهریار شما از اول بے سلیقہ بود!
بہ زور جلوے خودم رو گرفتہ بودم تا نخندم!
مادرم نگاهے بہ پدرم ڪرد،پدرم سرش رو تڪون داد مادرم گفت:حالا ڪہ همہ دور هم جمع شدیم با
اجازہ ما بعد از عید براے خواستگارے از عاطفہ جون براے شهریار بیایم!
قیافہ عاطفہ دیدنے بود،با خندہ سرم رو انداختم پایین!
عاطفہ داشت هاج و واج مادرم رو نگاہ میڪرد خالہ فاطمہ هم چشم غرہ مے رفت! با خندہ گفتم:گفتم ڪہ
خل و چلہ!
عاطفہ بہ خودش اومد و سرش رو انداخت پایین،گونہ هاش قرمز شدہ بود!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ عمو حسین انداخت و گفت:صاحب اختیارید!بعداز خبر مادربزرگ شدنم بهترین
خبرے بود ڪہ شنیدم!
خندہ م قطع شد،ناراحت نشدم اما خوش حال هم نشدم!
خبر بچہ دار شدن امین و مریم نمیتونست براے من خوش حال ڪنندہ یا ناراحت ڪنندہ باشہ،حس
خاصے نداشتم اما قلبم یہ جورے شد!
زخم هاے گذشتہ خوب میشن ولے جاشون میمونہ!
همہ با خوشحالے مشغول تبریڪ گفتن شدن،امین و مریم با خندہ و خجالت سرشون رو انداختن پایین و
دست همدیگہ رو گرفتن!
خالہ فاطمہ گفت:هانیہ شمع ها آب شد!تا اینا مشغول خجالت ڪشیدنن تو شمع هاتو فوت ڪن!
لبخندے زدم و شمع ها رو فوت ڪردم!
زیر لب گفتم:نوزدہ سالگے از تو شروع میشم!__
با بهار وارد ڪلاس شدیم،بهار خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند شد،با دست زدم روے
پیشونیم و گفتم:واے!چرا خاموشش نڪردم؟!
سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم.
_جانم مامان.
_هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟
انگار هول بود!
با شڪ گفتم:آرہ،چیزے شدہ؟ من من ڪنان گفت:خب...خب...
نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد!
_مامان چے شدہ؟براے بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟
_نہ عزیزم نہ!
با حرص گفتم:پس چے؟!قلبم اومد تو دهنم!
خندہ اے ڪرد و گفت:نہ دختر!
فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان منم دارم میرم!
قلبم یخ زد،احساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما...من فراموشش ڪردم؟نہ؟باید ڪامل
فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم...
با سردے تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم:آهان!خداحافظ!
مادرم متوجہ حال بدم شد با ملایمت گفت:هانیہ!
_مامان جان ڪلاسم دارہ شروع میشہ،خداحافظ!
سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم!
بهار با نگرانے گفت:چے شدہ؟! برگشتم سمتش،شونہ هام رو دادم بالا و گفتم:هیچے بابا،دختر امین دارہ
بدنیا میاد!
_ناراحت شدے؟
سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم:خوشحالم نشدم! بے اختیار قطرہ اشڪے مزاحم از گوشہ
چشمم بہ زمین سرد افتاد،سقوطش صداے مرگبار سقوط احساسم رو میداد!
بهار بغلم ڪرد و گفت:گریہ ندارہ ڪہ خل!مگہ مهمہ؟!
با صداے لرزون گفتم:نہ!خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ!
_خانم هدایتے!
صداے سهیلے بود!سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم.
همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مے ڪرد گفت:مشڪلے پیش اومدہ؟
_نہ!
بازوے بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت:خانم هدایتے چند لحظہ!
بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد،سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم
ایستاد.
_عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟
منظورش بنیامین بود،سریع گفتم:نہ!نہ!اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ!
همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مے ڪرد گفت:میخواید امروز ڪلاس نیاید؟
مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم،قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جاے زخم هاے قدیمے تیر مے
ڪشید!
آروم گفتم:میشہ؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد و گفت:یاعلے!
رفت بہ سمت ڪلاس،زیر لب گفتم:خدا خیرت بدہ!
راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ! بہ آغوشش احتیاج داشتم
آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم،سرکوچه ایستادہ بودن،هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه،فردا عقد شهریار و عاطفه بود،عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم!
عاطفه با دیدنم تعجب کرد،با هردوشون دست دادم و سلام کردم!
به سمت بازار راہ افتادیم،عاطفه با تردید پرسید:هانی برای همیشه چادری شدی؟!
نگاهش کردم و گفتم:آرہ!
دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازہ ها شدیم،مریم با ذوق گفت:عاطفه اون لباسو ببین!
عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت:لباس جشن رو باید آقامون بپسندہ،یه چادر و شال برای محضر پسند
کنید همین!
مریم با شیطنت گفت:بله!بله!
با خندہ سرفه مصنوعی کردم و گفتم:اینجا مجردم هستا!
عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت:دخملمون چطوله؟
مریم لبخندی زد و گفت:خوبه!
با تعجب گفتم:مگه جنستیش معلوم شدہ؟!
مریم با شرم گفت:چهارماهمه!استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماہ اول خبر بدیم!
آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه!
سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم:خدا حفظش کنه!
باید برای همیشه فراموش می کردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود!
مشغول تماشا کردن ویترین مغازہ ها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می کردن!
سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و
تماشای ویترین مغازہ ای بودن!
با دیدنش تعجب کردم،سهیلی تهران چی کار می کرد؟!
حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی،این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی!
چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم:سلام!
سهیلی سرش رو برگردوند،نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاہ می کرد!
_سلام خانم هدایتی!
با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم:سلام!
دختر با تعجب دستم رو گرفت و جوابم رو داد،به چهرہ ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه.
سریع گفتم:من شاگرد آقای سهیلی هستم!
صدای عاطفه رو شنیدم:هانیه!
برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد،شونه ش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟!
_الان میام،شما انتخاب کنید!
دوبارہ برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم:از دیدنتون خوشحال شدم!
دختر با کنجکاوی گفت:چی میخواید بخرید؟
از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت:حنانه!
حنانه بدون توجه به سهیلی گفت:ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم!
_نه،نه!فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم!
حنانه با ذوق گفت:آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر!
از حرف هاش خندہ م گرفت،سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم!
سرم رو بلند کردم و گفتم:خدا متاهلشون کنه!
حنانه با اخم مصنوعی گفت:خدانکنه!همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن!
سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا.
_حالا زن نداشته ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟!
با تعجب نگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن!
حنانه با تاسف رو به من گفت:میبینی تو رو خدا؟!حالا خوبه زن ندارہ و اینه!
از حالت هاش خندہ م گرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم:من دیگه برم خداحافظ!
حنانه لبخند مهربونی زد و گفت:خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟
سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت:حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟!
حنانه توجهی نکرد و گفت:خداحافظ هانیه!
با لبخند گفتم:خداحافظ.
رو به سهیلی گفتم:خدانگهدار استاد!
خواستم برم که سهیلی گفت:خانم هدایتی!
برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت:متوجه شدید که حنانه خواهرمه سوتفاهم نشه!
و سریع با حنانه به سمت مغازہ دیگه ای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم:مگه من چی گفتم؟!!
درهرقسمت سه صلوات 💐 به نیت سلامتی وفرج امام زمان (عج) بر گردان شماست 🌹
ادمین رمان 👉@hamta4713
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃
📖🕋📖🕋📖
🕋📖🕋📖
💠همراهان گرامی کانال
🌷ختم دسته جمعی
❇️به نیت تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه
متن زیارت ال یاسین⬇️⬇️⬇️
💝بِسْم الله الرحمن الرحيم💝
🌼💐سَلاَمٌ عَلَىٰ آلِ يَس💐🌼
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا دَاعِيَ اللهِ وَرَبَّانِيَ آيَاتِهِ،🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَابَ اللهِ وَدَيَّانَ دِينِهِ،🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللهِ وَنَاصِرَ حَقِّهِ،🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِهِ،🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا تَالِيَ كِتَابِ اللهِ وَتَرْجُمَانَهُ 🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ فِي آنَاءِ لَيْلِكَ وَأَطْرَافِ نَهَارِكَ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللهِ فِي أَرْضِهِ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مِيثَاقَ اللهِ ٱلَّذِي أَخَذَهُ وَوَكَّدَهُ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللهِ ٱلَّذِي ضَمِنَهُ،🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَالْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَالْغَوْثُ وَٱلرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ، وَعْداً غَيْرَ مَكْذُوبٍ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقوُمُ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ،🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ،🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصْبِحُ وَتُمْسِي،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ فِي ٱللَّيْلِ إِذَا يَغْشَىٰ وَٱلنَّهَارِ إِذَا تَجَلَّىٰ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا ٱلإِمَامُ الْمَأْمُونُ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأْمُولُ،🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ بِجَوَامِعِ🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ، أُشْهِدُكَ يَا مَوْلاَيَ🌹
أَنِّي أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَـٰهَ إِلاَّ اللهُ وَحْدَهُ لاَ شَريكَ لَهُ،🌻
وَأَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ لاَ حَبِيبَ إِلاَّ هُوَ وَأَهْلُهُ،🌻
🌻وَأُشْهِدُكَ يَا مَوْلاَيَ أَنَّ عَلِيّاً أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ حُجَّتُهُ🌻
🌻 وَالْحَسَنَ حُجَّتُهُ🌻
🌻 وَالْحُسَيْنَ حُجَّتُهُ🌻
🌻 وَعَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ حُجَّتُهُ🌻
🌻وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ،🌻
🌻وَجَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ،🌻
🌻 وَموُسَىٰ بْنَ جَعْفَرٍ حُجَّتُهُ،🌻
🌻وَعَلِيَّ بْنَ موُسَىٰ حُجَّتُهُ،🌻
🌻 وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ،🌻
🌻وَعَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ،🌻
🌻وَالْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ،🌻
🌻وَأَشْهَدُ أَنَّكَ حُجَّةُ اللهِ، أَنْتُمُ ٱلأَوَّلُ وَٱلآخِرُ🌻
وَأَنَّ رَجْعَتَكُمْ حَقٌّ لاَ رَيْبَ فِيهَا يَوْمَ لاَ يَنْفَعُ نَفْساً إِيمَانُهَا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَانِهَا خَيْراً،
🌸وَأَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ،🌸
🌸وَأَنَّ نَاكِراً وَنَكِيراً حَقٌّ،🌸
🌸 وَأَشْهَدُ أَنَّ ٱلنَّشْرَ حَقٌّ،🌸
🌸وَالْبَعْثَ حَقٌّ،🌸
🌸وَأَنَّ ٱلصِّرَاطَ حَقٌّ،🌸
🌸وَالْمِرْصَادَ حَقٌّ،🌸
🌸وَالْمِيزَانَ حَقٌّ،🌸
🌸وَالْحَشْرَ حَقٌّ،🌸
🌸وَالْحِسَابَ حَقٌّ،🌸
🌸وَالْجَنَّةَ وَٱلنَّارَ حَقٌّ،🌸
🌸 وَالْوَعْدَ وَالْوَعِيدَ بِهِمَا حَقٌّ،🌸
يَا مَوْلاَيَ شَقِيَ مَنْ خَالَفَكُمْ وَسَعِدَ مَنْ أَطَاعَكُمْ، فَأَشْهَدْ عَلَىٰ مَا أَشْهَدْتُكَ عَلَيْهِ، وَأَنَا وَلِيٌّ لَكَ بَريءٌ مِنْ عَدُوِّكَ، فَالْحَقُّ مَا رَضِيتُمُوهُ، وَالْبَاطِلُ مَا أَسْخَطْتُمُوهُ، وَالْمَعْرُوفُ مَا أَمَرْتُمْ بِهِ، وَالْمُنْكَرُ مَا نَهَيْتُمْ عَنْهُ، فَنَفْسِي مُؤْمِنَةٌ بِاللهِ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ وَبِرَسُولِهِ وَبِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَبِكُمْ يَا مَوْلاَيَ أَوَّلِكُمْ وَآخِرِكُمْ، وَنُصْرَتِي مُعَدَّةٌ لَكُمْ وَمَوَدَّتِي خَالِصَةٌ لَكُمْ آمِينَ آمِينَ.🍀🍀
@zeinabiha2
♨️ نام : سید علی
☑نام خانوادگی : حسینی خامنه ای
☑نام پدر : سید جواد
☑تاریخ تولد به فرموده خودشان :
٢٩ / ٠١/ ١٣١٨
☑تاریخ تولد در شناسنامه :
٢٤ / ٠٤ / ١٣١٨
☑محل تولد : خراسان
💠بعضیا بهش میگن " آیت الله "
💠بعضیا میگن " آقای خامنه ای "
💠بعضیا هم مثل برادر های لبنان و سوریه و عراق میگن:
" سیدنا القائد " ، اما ما بهش میگیم
✅" آقا "
💠ما بهش میگیم "آقا"...
"آقا" رو از هر طرف که بخونی آقاست!
✅فدایی زیاد داره.
💠پابرهنه ها بیشتر دوستش دارن 25ساله داره ایرانو،با تمام شرایط عجیب غریبش رهبری میکنه،هرکی جاش بود ،پنج سال اول جا میزد!
🔴تو کشور خودش مظلومه اما تو دنیا کلی طرفدار داره.
💠400هزار نفر تو نیویورک و کالیفرنیا ، مقلدشن.
💠شخص اول حکومته اما وقتی لعیا زنگنه و الهام چرخنده تو برنامه سال تحویل تلویزیون،عیدو بهش تبریک گفتن،به خاطر این حرفشون،کلی هزینه دادن.چه حرفا که نثارشون نشد.
💠همون که هیشکی،عکسای منتشر شده از خونه شو،باور نکرد.
💠زندگیش آدمو به قلب تاریخ میبره،علی بن ابیطالب و زندگی ساده و...
💠همون که همیشه خرابکاری های دولت ها و مسئولین ،به حسابش گذاشته میشه.
💠همون که رهبری"سینه سپر کرده ها"رو مقابل اسراییل بچه کش به عهده داره.
💠همون که لب تر کنه عاشقاش براش جون میدن.
💠همون که اشاره کنه ،تلاویو و حیفا با خاک یکسانه.
💠همون که هیچ وقت کم نمیاره،مث مرد ،وایساده پای حرفش.
💠همون که نزدیکترین دوستاش،دشمن ترین دوستاشن.
💠همون که سالهاست سایه سنگین"بعضیا"رو ،رو دوشش تحمل میکنه.
💠همون که تو سابقه ی مبارزاتی ش ،کسی به پاش نمیرسه.
💠اصلا کدوم رهبر دنیا،روی موکت و فرش جهیزیه خانومش زندگی میکنه؟بدون اینکه تو بوق و کرنا کنه،با فقیربیچار ه ها دمپره ؟
💠همون که بدترین توهین ها و تهمت هارو بهش میزنن درحالیکه حتی یه جمله هم راجع بهش اطلاع ندارن.و اون میشنوه و تحمل میکنه و همچنان لبخند"آقایی"...؟
💠همون که مظلومیت "علی"ها رو به ارث برده؟
💠کدوم سیاست مداری تو دنیا بچه هاش اینقد سالم وپاکن؟جالبه حتی مردم نمیدونن چندتا بچه داره،چی ان،اسماشون چیه؟
💠همون که "پاکترین"آدما ،جونشونو کف دست گرفتن و فداش شدن.
💠همون که از پست ترین مفتی های وهابی و بی ادب ترین رئیس جمهورهای غربی،تا بدترین آدمای روزگار دشمن خونی شن.
💠همون که واسه بدحجابا گفت:او یک نقصی دارد. مگر من نقص ندارم؟نقص او ظاهر است. نقصهای من باطن است. با این رفتارش خیلیا محجبه شدن.
🌷سلامتیش صلوات بفرستید.
✅اگه دوست داشتید این ذکر خوبیهای آقامون رو برای دیگران هم بفرستید.
♥️ @zeinabiha2 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧فٺبارڪالله پسر حیـــــدر😍
فٺبارڪالله چہ علمـــــدارۍ❤️
🎤محمود_ڪریمۍ
ــــــــــ🌷ــــــــــ
زاد روزٺان مبارڪ #حضرٺــ_دلبـر
💚 @zeinabiha2 💚