🌱🌸 . . .
.
.
.
عیدقربان،🎂
🌟🎊🎉 جشن رهایی ازاسارت نفس وشکوفایی ایمان ویقین ،عیدسرسپردگی وبندگی
عید نزدیک شدن دلها به قرب الهی بر همه مسلمانان مبارک باد . . .
.
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
🌱🌸 . . .
.
.
.
چقدر به هم نزدیڪند
°•."قربان" "غدیر" "عاشورا"°•.
"قربان":تعریفعهد الهٰی
"غدیر":اعلام عهد الهٰی
"عاشورا":امتحان عهد الهٰی
⚠️چقدر آمار قبولی پایین است!⚠️
❌"نه نفهمیدند عهد چیست؟!"
❌"نه نفهمیدند عهد با کیست؟!"
❌"نه نفهمیدند عهد را چگونه باید پاس داشت؟!"
🌱خدایا ما را بر عهدمان
با امام زمانمان استوار ساز
تا مرگمان بجاهلٺ نباشد...🍂
#الهۍآمینیاربالعالمیڹღ
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضرت آیت الله خامنه ای:
آمریکایی ها مدام میگفتند تابستان داغ، اما خودشان دچار تابستان داغ شدند.
10 مرداد99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ توصیه و پیشنهاد رهبر معظم انقلاب برای ماه محرم در شرایط کرونا
🌱🌸 . . .
.
.
.
[انرژیـ مثبتـ🌱]
گفتم:خستہام....😔✋🏻
گفتی: لاتَقْنَطُواْمِنْرَّحْمَةِآللّٰهِ.
(ازرحمتخداناامیدنشید"زمر/۵۳" )🌸
گفتم:هیشکی
نمیدونہتودلمچیمیگذره.....💫🌊
گفتی: أَنَّ آللّٰهَ یَحُولُ بَیْنَ آلْمَرْءِوَقَلْبِهِ
(خداحائلهست بین انسان وقلبش! "انفال/۲۴" )
#وخدایمکافیست...❤️
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
🌱🌸 . . .
.
.
.
#طنزجبهه
#هشتسالدفاعمقدس
کفشامو کجا میبری؟
مقر آموزش نظامی بودیم!💂♂️ساعت سه نصفه شب بود🌌. پاسدار ها برای مانور نظامی، آهسته وآروم اومدند دم در سالن ایستادند. همه بیدار بودیم و از زیر پتو زیر نظرشون داشتیم👀. اول بدون سر و صدا یه طناب بستند دم در سالن.می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم😐😂😂
طنابو بستند و خواستند کفشامونو قایم کنند، اما از کفش اثری نبود🤫 کمی گشتند و رفتند کنار هم،در گوش هم پچ پچ میکردند😑که یکی از اونا نوک کفشای نوری رو زیر پتو بالای سرش دید👟👞
آروم دستشو برد طرف کفشا.نوری یهو از جاش پرید بالا. دستشو گرفت و شروع کرد به داد و بیداد📣که:
آهای دزد! آهای کفشامو کجا میبری؟🏃♂️👞 بچه هاا! کفشامو بردند.😮😐
پاسدار گفت: هیس!هیس! برادر ساکت!ساکت باش منم!
اما نوری جیغ میزد و کمک میخواست. پاسدارا دیدن کار خیطه ، خواستند با سرعت از سالن خارج بشوند، یادشون رفت که طناب دم دره😬
گیر کردند به طناب و ریختند روی هم😶😶
بچه ها هم به خنده ثابت کردند که دست بالای دست بسیاره😂😂
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
🌱🌸 . . .
.
.
.
🔻 حضرت آیتالله خامنهای:«اگر به حکمت مندرج در #عید_قربان توجه شود، خیلی از راهها برای ما باز میشود. در عید قربان یک قدردانی بزرگ الهی نهفته است از پیامبر برگزیدهی حضرت حق، حضرت ابراهیم (علیهالسّلام) که آن روز ایثار کرد. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است ...
امتحانهائی که ما میشویم، در واقع نقطهی اصلیاش همین است؛ پای یک ایثار و یک گذشت به میان میآید ... امتحان الهی برای این نیست که خدا ما را بشناسد، ببیند ما در چه وزنی، در چه حدی هستیم؛ خود امتحان در حقیقت یک گام است به سوی مقصد... امتحان یعنی عبور از وادی محنت. یک محنتی را، یک شدتی را جلوی پای یک انسانی یا یک ملتی میگذارند؛ عبور از این محنت، امتحان است. اگر توانست عبور کند، به آن منزل مقصود میرسد.» ۱۳۸۹/۰۸/۲۶
🌸عید سعید قربان، عید بندگی و دلدادگی، عید اخلاص و ایثار مبارک باد.✨
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
سلام سلام😍
به به چه اعضای فعالی ☺️
خوب خوب بریم سراغ اصل مطلب 😉
پاسخ به اعضای خوب کانال زینبی ها✨👇👇
خوب باید اول در جواب کسایی که میگن چرا رمان رو نمیزارید دیگه و پارت گذاری نامنظم بگم که ما به مشکل برخوردیم و نویسنده گفت به خاطر چاپ رمان اجازه گذاشتن رمان رو ندارین و ما به همین خاطر رمان گذاری رو متوقف کردیم 😞و یه رمان دیگه گذاشتیم 😍🙃که امیدوارم خوشتون بیاد
اینکه گفتید عکس پروفایل بیشتر بزارید، چشم حتماً بیشتر میزاریم 😌
واینکه ایشون که شعر گفتن 🤓عالی بود 😅
حالا بریم سراغ اینکه میگید چالش بزارین، ما قراره اگه خدا بخواد برای عید غدیر چالش بزاریم😍😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هشت روزمانده به عیدعاشقان😍💐
🌱🌸 . . .
.
.
.
#ریحانہ🌸🍃
مےگویند براے شناختـ دختر
مادرش را باید دید . ☺️
.
.
من دختر فاطمـہ (س) ام 💚
از مادرم آموختہام
نامحرمــ بودن
بہ چشم بینا نیستـ 😌
مادرم را اگرشناختے
تمام دختران پاڪ سرزمینمـ را
خواهـﮯ شناخت.
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
👈همینــــــــــجا نگهش دار😁👀...
اینقدر تند تند رد نکن🙄🤭
این تبادل با بقیه فرق داره😵😵👇
یه ڪانآل با آپشن هاے متفاوت😍😁
ڪلے متن هاے جذاب😋😍...
برگزارے #چله_زیارت عاشورا☺️💕...
#ختم_صلوات روزانه📿...
معرفے شهدا🙃😇...
و ڪلی مطالب و پروفایل هاے جذاب
خواهرانه و برادرانه😌😍...
نکنه یه وقت از دستش بدیــــــــــا😉
یه سر زدن ڪه ضررے نداره😃👇
https://eitaa.com/joinchat/4183883824Ce09a955c98
https://eitaa.com/joinchat/4183883824Ce09a955c98
https://eitaa.com/joinchat/4183883824Ce09a955c98
اگه میخواے خودتو بسازے،
حالا وقتشه🙂👆👆👆👆👆👆👆
کپی بنر حرام❌❌❌❌
🌱🌸 . . .
.
.
.
#تلنگرانه✨🌸
چشمی که برای
مهدی فاطمه (عج )اَشک ریخته..
رو نامحرم قفل نمیکنه رفیق...🖐
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
#ادرکنا_یامهدی💌
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_دوم
#عطر_مریم
#بخش_چهارم
.
خالہ ماہ گل از صمیم قلب و با شوق گفت:ان شاء اللہ!
ریحانہ با خجالت و در عین حال خوشحالے گفت:پس یہ عروسے افتادیم!
خالہ ماہ گل لبخند شادمانے زد:اگہ خدا و دو تا جوون بخوان بلہ!
چند ثانیہ از جملہ ے خالہ ماہ گل نگذشتہ بود ڪہ صداے مردانہ اے گفت:یاللہ!
صداے بم محراب بود. خالہ ماہ گل خندید:چہ حلال زادہ! بیا مامان جان!
ثانیہ اے بعد محراب سر بہ زیر وارد آشپزخانہ شد. موهاے مشڪے رنگش را مرتب شانہ زدہ بود،شلوار گرمڪن مشڪے رنگے همراہ تے شرت سفید رنگ ڪہ از رویش پیراهن سادہ ے مشڪے پوشیدہ بود،بہ تن داشت.
ریحانہ بہ احترامش بلند شد و من هم اجبارا همراهش!
_سلام داداش! خستہ نباشے رسیدن بہ خیر!
من هم آرام سلام ڪردم.چشمانش لحظہ اے مرا و سپس ریحانہ را نشانہ گرفت.
لبخند پر محبتے روے لبش نشست.
_سلام ریحانہ خانم! ممنون! خوبے؟
سرجایم نشستم،ریحانہ هنوز ایستادہ بود.
_خوبم! شما خوبے؟
محراب همانطور ڪہ سمت یخچال مے رفت گفت:بہ مرهمت شما! ڪم پیدایے!
دیگہ خودت میتونے مسئلہ ریاضیاتو حل ڪنے؟!
ریحانہ غش غش خندید.
_بدنجس این جملہ ت تهدید بود؟!
محراب سیبے ڪہ برداشتہ بود را گاز زد.
_نہ والا! سوال بود!
دوبارہ مشفول ڪارم شدم،صداے خالہ ماہ گل بلند شد.
_محراب جان! دمپختڪ رو گازہ گرم ڪن بخور.
گاز دیگرے از سیبش گرفت.
_زیاد اشتها ندارم. همراہ شما عصرونہ میخورم.
عمہ خدیجہ شروع ڪرد بہ قربان صدقہ رفتنش.
_یہ چیزے بخور بالام! از دیشب هیچے نخوردے فدات شم!
خندید:خدانڪنہ عمہ!
این بار عمہ خدیجہ مرا مورد خطاب قرار داد.
_راستے رایحہ جان! یادم رفت بگم اسمتم مثل صورتت قشنگہ قیزیم!
ترڪے متوجہ میشے؟!
سر بلند ڪردم و لبخند محجوبے زدم.
_شما لطف دارین! ڪم و بیش آرہ!
_گفتے هیجدہ سالتہ؟!
متوجہ نگاہ شیطنت آمیز خالہ ماہ گل شدم،لبخندم را قورت دادم.
_بلہ!
_گفتے چرا دانشگاہ نرفتے؟!
جدے گفتم:حاج بابام گفتن امسال صلاحہ نرم! ایشالا سال بعد!
ریحانہ سریع میان حرفمان دوید:رایحہ درسش خیلے خوبہ! ایشالا یا پزشڪے میخونہ یا پرستارے!
عمہ خدیجہ دوبارہ از آن نگاہ هاے خریدارانہ اش نثارم ڪرد.
_فهیمہ خانم نمیاد؟!
ریحانہ ڪہ دید مخاطب عمہ خدیجہ منم سر بہ زیر انداخت.
جواب دادم:مامان سردرد داشت یڪم دیگہ میان.
محراب مهلت سوال و جواب بیشتر بہ عمہ خدیجہ نداد و نگاهش را بہ ریحانہ دوخت.
_خالہ فهیمہ چے شدہ؟!
ریحانہ در حالے ڪہ خرمایے میان لقمہ جا میداد جواب داد:یڪم سرش درد میڪرد. چیزے نیس.
عمہ خدیجہ دوبارہ زبان باز ڪرد،این بار با خالہ ماہ گل مشغول صحبت بود اما بہ در میگفت ڪہ دیوار بشنود!
_چقد بہ علے گفتم بیا بریم تهران،بچہ م محراب ڪلے بہ زحمت افتاد!
البتہ انقد درگیرہ منم دیگہ بہ زور مے بینمش.
ڪسے حرفے نزد،عمہ خدیجہ نفس عمیقے ڪشید و انگار ڪسے پرسیدہ باشد ادامہ داد.
_ڪسب و ڪارش خیلے گرفتہ! همہ ے اهل محل و ڪارش یہ آقا مهندس بهش میگن،دہ تا آقا مهندس از دهنشون میریزہ!
چند وقت پیش مے گف آنا! تهرانم براے زندگے جاے بدے نیس.
گفتم آخہ تنها و بے همدم برے تهران ڪہ چے بالام؟!
حالا ڪہ مے بینم بد نمیگہ!
این بار همراہ لبخند عمہ خدیجہ،لبخند مهربان خالہ ماہ گل و ابروهاے بالا رفتہ ے محراب هم نگاهم ڪردند...
Instagram:leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است☝️🏻
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_سوم
#عطر_مریم
#بخش_اول
.
با شرم سرم را پایین انداختم و سعے ڪردم گونہ هاے گل انداختہ ام دور از دید همہ باشد.
خالہ ماہ گل براے این ڪہ جو را عوض ڪند گفت:راستے رایحہ! پیرهنت چقد قشنگہ خالہ،از ڪجا گرفتے؟
سر بہ زیر گفتم:چشماتون قشنگ مے بینہ. مامان برام دوختہ.
محراب چند قدم نزدیڪ تر شد:ڪمڪ لازم ندارین؟
خالہ ماہ گل گفت:نہ عزیزم! فقط عصرے باید زحمت بڪشے اینا رو پخش ڪنے.
محراب دستش را روے چشمش گذاشت و با لبخند گفت:چشم!
در این بین هم مردمڪ قهوہ اے تیرہ ے چشمش لحظہ اے مرا پایید!
عمہ خدیجہ با لذت سر تا پایش را برانداز ڪرد:خدا حفظت ڪنہ جیگر گوشہ! ایشالا تو رخت دامادے ببینمت.
محراب آرام خندید.پشت عمہ خدیجہ ایستاد و سرش را بوسید.
_قوربان اولوم سَنہ! (قربان تو بشوم) حالا اول علے رو داماد ڪن بعد من.
عمہ خدیجہ نیم نگاهے بہ من انداخت و گفت:ایشالا هر دوتون با هم.
محراب چشمڪے نثارش ڪرد:چہ بهتر! فقط عمہ حواست باشہ چہ لقمہ اے براش مے گیریا.
ترجیحا از این دور و ور براش لقمہ نگیر ڪہ خدایے نڪردہ خفہ ش میڪنہ!
عمہ خدیجہ هاج و واج نگاهش ڪرد:وا! یعنے چے بالام؟! (فرزندم/بچہ م)
محراب مستانہ خندید!
_هیچے! یعنے منظور بہ این ڪہ علے آروم و بے سر و صداس یہ وقت براش زن شر و شیطون نگیرے!
سر بلند ڪردم و بہ صورتش خیرہ شدم. منظورش من بودم.
خواستم دهان باز ڪنم و بگویم از نظر ڪوتہ فڪرے مثل تو زن لقمہ است اما حرفم را قورت دادم و دندان روے دندان سابیدم.
خالہ ماہ گل ڪہ منظور محراب را متوجہ شدہ بود جدے گفت:تو نگران نباش عزیزم! خدیجہ خانم از تو چندتا پیرهن بیشتر پارہ ڪردہ میدونہ چے بہ چیہ.برو تا صدات ڪنم!
دلم خنڪ شد،محراب بشاش چشمے گفت و بوسہ اے هم روے موهاے مشڪے رنگ خالہ ماہ گل ڪاشت و رفت!
چند دقیقہ بعد مادرم هم بہ جمع مان پیوست،لقمہ ها ڪہ آمادہ شد محراب و ریحانہ لقمہ ها را داخل سینے گذاشتند و بردند تا میان همسایہ ها و چند محلہ بالاتر پخش ڪنند.
محراب و ریحانہ ڪہ رفتند،همراہ خالہ ماہ گل سفرہ ے ترمہ ے بزرگے را در ایوان پهن ڪردیم.
با وسواس ظرف هاے گل سرخ را ڪہ محتویاتشان پنیر،گردو،خرما،سبزے خوردن،نان سنگڪ تازہ و هندوانہ بود را در سفرہ چیدم.
عمہ خدیجہ هم با وسواس نگاهم میڪرد و گاہ و بے گاہ لبخندے تحویلم میداد.
از ڪنار سفرہ ڪہ بلند شدم خالہ ماہ گل وارد ایوان شد.
_بہ بہ ببین رایحہ جانم چہ ڪردہ.
همانطور ڪہ چادر رنگے اش را روے سر مے انداخت ادامہ داد:بیا بریم یہ لیوان شربت بهت بدم ڪہ مے چسبہ.
لبخند زدم:ڪارے نڪردم ڪہ!
خواستیم وارد خانہ بشویم ڪہ صداے باز و بستہ شدن در آمد.
عمو باقر و حاج بابا شانہ بہ شانہ ے هم وارد حیاط شدند.
سریع بہ سمت پلہ ها رفتم و گفتم:سلام! خداقوت!
اول عمو باقر سربلند ڪرد و جوابم را داد:سلام بہ روے ماهت! خوش اومدے عمو.
عمو باقر را بہ اندازہ ے حاج بابا دوست داشتم. جز مهربانے و خوبے چیزے از او ندیدہ بودم.
نمیدانم محراب بہ چہ ڪسے رفتہ بود ڪہ گاهے انقدر نچسب و بد عنق میشد!
حاج بابا و عمو باقر از پلہ ها بالا آمدند و سر سفرہ نشستند. چند لحظہ بعد عمہ خدیجہ و مامان فهیم هم بہ جمع شان پیوستند.
همراہ خالہ ماہ گل بہ آشپزخانہ رفتم و پارچ شربت زعفران را برداشتم خالہ ماہ گل هم پشت سرم لیوان ها را آورد.
همین ڪہ نشستیم محراب و ریحانہ هم آمدند.
حاج بابا و عمو باقر بالاے سفرہ نشستہ بودند،عمہ خدیجہ هم نزدیڪ عمو باقر نشستہ بود و مامان فهیم و خالہ ماہ گل هم ڪنارش.
میخواستم ڪنار حاج بابا بنشینم ڪہ نگاهم بہ محراب افتاد.
پایینِ سفرہ نزدیڪ جمع زنانہ نشستم،ریحانہ هم سریع ڪنارم نشست.
محراب نگاهے بہ جمع انداخت و ڪنار حاج بابا رفت.
خالہ ماہ گل پرسید:لقمہ ها رو پخش ڪردین؟ بہ همہ رسید؟
محراب سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد:بلہ!
مامان فهیم با محبت بہ خالہ ماہ گل چشم دوخت:دستت درد نڪنہ خواهر! خدا پدرشوهر و مادرشوهرتو بیامرزہ و بہ سفرہ تون برڪت بدہ.
حاج بابا ادامہ ے حرف مامان را گرفت:براے شادے روح رفتگان خصوصا پدر و مادر حاج باقر فاتحہ ختم ڪنیم.
همہ صلواتے فرستادیم و مشغول ختم فاتحہ شدیم.
عمو باقر تشڪرے ڪرد و با لبخندے مهربان گفت:عجب سفرہ اے ردیف ڪردین! دست و پنجہ تون طلا!
خالہ ماہ گل با سر بہ من اشارہ ڪرد:رایحہ جون زحمتشو ڪشید.
عمہ خدیجہ با لذت گفت:معلومہ از هر انگشتت یہ هنر مے بارہ!
از این لحن خودمانے و حرفش خندہ ام گرفت. نتوانستم جلوے خودم را بگیرم و با خندہ گفتم:فڪ ڪنم تنها هنریہ ڪہ از هر دو دستام مے بارہ!
ریحانہ پقے زد زیر خندہ و مامان فهیم چپ چپ نگاهم ڪرد.
سرم را پایین انداختم و دستم را مقابل دهانم گرفتم
•○●@Ayeh_Haye_Jonon●○•
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است☝️🏻
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_سوم
#عطر_مریم
#بخش_دوم
.
چند روز پیش دستپختشو خوردم بہ از دستپخت شما و ماہ گل خانم نباشہ ڪمتر هم نیس!
نقاشے هم ڪہ میڪشہ،قرارہ خانم دڪترم بشہ!
چہ هنرے از این بالاتر ڪہ قرارہ دستاش دوا و درمون درد و مرض مردم باشن؟!
این را ڪہ عمو باقر گفت بے اختیار نگاهے بہ انگشت هاے ظریف و سفیدم انداختم.
با صداے عمو باقر بہ خودم آمدم.
_بسم اللہ! شروع ڪنین.
چشم دوختہ بودم بہ بزرگترهاے جمع تا لقمہ بگیرند سپس من و ریحانہ شروع ڪنیم.
همہ ڪہ لقمہ اے برداشتند،قاچ هندوانہ اے برداشتم و مشغول خوردنش شدم.
ریحانہ با ذوق چشم بہ نیم رخم دوخت.
_از چند روز دیگہ ڪہ ماہ شعبان شروع بشہ باید ڪوچہ رو چراغونے ڪنیم. اینجا چقد خوشگل میشہ!
عمو باقر ذوق و شوق ریحانہ را ڪہ دید سریع گفت:ببینیم خدا چے میخواد!
متعجب از جملہ اے ڪہ گفت،بہ صورتش خیرہ شدم.
_یعنے چے عمو؟!
چشم هایش صورتم را ڪاویدند.
_چے یعنے چے؟!
_این ڪہ گفتین ببینیم خدا چے میخواد!
_یعنے هرچے خدا بخواد دیگہ! بہ شرط حیات اگہ باشیم!
مشڪوڪ سوال ڪردم:منظورتون فقط همین بود؟!
سرش را تڪان داد،سنگینے نگاہ محراب را روے دوش چشمانم احساس ڪردم.
آهستہ صورتم را بہ سمتش چرخاندم ڪہ نگاهش را بہ لقمہ ے در دستش دوخت!
نگاهش یڪ جورے بود،یڪ جورے ڪہ انگار میخواست ذهنم را بخواند و جواب سوالے را بگیرید! چہ سوالے؟! نمے دانم!
چهرہ اش بے اندازہ شبیہ بہ خالہ ماہ گل بود،صورتش سفید بود و موها و ابروهایش مثل آسمان شب سیاہ!
چشمان قهوہ اے تیرہ و برق دارش را از خالہ ماہ گل داشت و قد و اندام ورزیدہ اش را از عمو باقر!
شاید هم باید سوالاتم را از او مے پرسیدم،او امینِ حاج بابا و عمو باقر بود؛حتے ڪلید در انبارے مان را هم داشت. انبارے اے ڪہ من و ریحانہ و گاهے هم مامان فهیم اجازہ ے ورود بہ آن را نداشتیم!
بعد از اتمام عصرانہ،حاج بابا و عمو باقر بہ حیاط پشتے رفتند تا ڪمے قدم بزنند.
عمہ خدیجہ هم رفت تا با پسرش علے تماس بگیرد و بگوید تا چند روز دیگر خودش دنبالش بیاید! شاید پیش خودش گفتہ بود براے خواستگارے چہ ایامے بهتر از ماہ شعبان!
مامان فهیم،خالہ ماہ گل و ریحانہ هم بہ آشپزخانہ رفتند تا ظرف ها را بشویند.
محراب روے پلہ هاے سمت چپ ایوان نشستہ بود و فڪر مے ڪرد.
نگاهے بہ اطراف انداختم و مردد بہ سمتش قدم برداشتم.
گلویم را صاف ڪردم تا متوجہ حضورم بشود.
نیم رخش را بہ سمتم برگرداند ولے چیزے نگفت.
سڪوتش را ڪہ دیدم گفتم:میشہ بشینم؟!
ابروهایش را بالا داد.
_بلہ! بفرمایین!
با فاصلہ ڪنارش نشستم و بہ پلہ ے زیر پایم خیرہ شدم.
_یہ سوال بپرسم؟!
با ڪمے تاخیر گفت:بپرسین!
سرم را بلند ڪردم و بہ نیم رخش خیرہ شدم،تا چشم هایم را دید چشم پایین انداخت!
راحت بہ صورت ریحانہ زل میزد و براے من سر پایین مے انداخت!
پوزخند زدم،نفسے عمیقے ڪشیدم:چہ سَر و سِرے بین شما و حاج بابا و عمو باقرہ؟!
پیشانے اش را بالا داد:ڪدوم سَر و سِر؟!
_همین رفت و آمداے مشڪوڪ،پچ پچاتون،جلسہ هاتون تو انبارے! معلوم نیس تو اون انبارے دارین چے ڪار مے ڪنین!
پوزخند زد:انبارے خونہ ے شماس از من مے پرسے خانم مارپل؟! من ڪہ از چیز مشڪوڪے خبر ندارم.
با طعنہ گفتم:واقعا؟!
جدے گفت:آرہ واقعا! لطفا دست از این بچہ بازیا بڪش!
بزرگترا بہ فڪر شوهر دادنتن تو بہ فڪر فضولے!
با چشم هاے درشت شدہ نگاهش ڪردم.
_با چہ جراتے اینطورے حرف میزنے؟!
صورتش را ڪامل بہ سمتم برگرداند:بہ جرات این ڪہ حڪم برادر بزرگترتو دارم اما تو همیشہ سوار خرِ شیطونے!
عصبے خندیدم:اونوقت ڪے گفتہ شما برادر بزرگتر منے؟!
براے این ڪہ حرصم را در بیاورد بیخیال لبخند زد:خودم بہ اضافہ ے همہ ے بزرگترا!
خندیدم:گفتہ ے شما اصلا مهم نیس. همین ڪہ برادریو در حق ریحانہ ادا ڪردے ڪافیہ!
پیشانے اش را بالا داد و بدون حرف بلند شد.
_آقا محراب!
مڪث ڪرد اما جوابے نداد. از روے پلہ بلند شدم و ڪنارش ایستادم.
_اگہ جریان عمو اسماعیل براے حاج بابا و عمو باقر پیش بے...
همراہ زبانش چشم هاے خشمگینش حرفم را بریدند.
_اینا توهم شماس! شر برامون دُرُس نڪن!
سپس سریع وارد خانہ شد!
Instagram:leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است☝️🏻
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_سوم
#عطر_مریم
#بخش_سوم
.
نفس عمیقے ڪشیدم و بہ آبنما خیرہ شدم.
پس واقعا خبرهایے بود!
❤️🍃
سہ چهار روز بعد حاج بابا آرام بہ مامان فهیم گفت ڪه:امسال خبرے از چراغونے ڪردن ڪوچہ و خیابون نیس! مردم عزادارن! امام گفتہ جشناے ماہ شعبان باید تحریم بشہ و بہ جاش...
ادامہ ے جملہ اش را بہ ما نگفت،نزدیڪ سے ام تیر ماہ ڪہ نیمہ ے شعبان بود ادامہ ے حرفش را از اخبار و دوست و آشنا شنیدیم و دیدیم.
بہ جاے جشن ها،تظاهرات ضد دولتے راہ افتادہ بود و محراب را ڪمتر در خانہ ے شان و محلہ میدیدیم!
حاج بابا و عموباقر از صبح زود باهم بیرون رفتہ بودند،محراب هم ظاهرا از دیروز بہ خانہ بازنگشتہ بود!
سہ هفتہ اے میشد ڪہ عمہ خدیجہ خانہ ے عمو باقر بود و هنوز پسرش علے دنبالش نیامدہ بود. شاید میخواست این هفت هشت سال نیامدن را جبران ڪند!
مامان فهیم هم بعد از حاج بابا رفتہ بود پیش خالہ ماہ گل،جلوے آینہ ے پذیرایے ایستادہ بودم و موهایم را شانہ میڪردم.
صداے زنگ در بلند شد،بلند گفتم:ریحانہ! در!
چند ثانیہ بعد ریحانہ چادر بہ سر جلوے در رفت،خواستم بہ سمت اتاقم بروم ڪہ با صداے جیغ ریحانہ تنم لرزید!
هراسان و بدون حجاب از پذیرایے بیرون دویدم،مقابل پلہ ها ڪہ رسیدم محراب را دیدم ڪہ ڪنار در زانوهایش خم شدہ بود!
یقہ ے پیراهن سرمہ اے رنگش پارہ و یڪے دوتا از دڪمہ هایش ڪندہ شدہ بود،شلوار مشڪے رنگ دم پا گشادش هم غرق خاڪ بود و صورت سفیدش خون آلود!
باریڪہ ے خونے از دماغش جارے شدہ بود و ردے از خون هم ڪنار شقیقہ اش!
چشم هایش ڪم جان بودند و بے تاب،نفس نفس میزد.
دل آشوب شدم،تا نگاهش بہ من افتاد همراہ چشم هایش سرش را پایین برد!
ریحانہ مضطرب پرسید:چے شدہ داداش؟! چرا این شڪلے اے؟! برم خالہ ماہ گلو خبر ڪنم.
آب دهانش را فرو داد و ڪمر راست ڪرد. ریتم نفس هایش تندتر شدہ بود!
آرام گفت:نہ فعلا لازم نیس بہ ڪسے خبر بدے!
نگاہ ریحانہ بہ سمت من آمد،با چشم هاے گرد شدہ خیرہ بہ صورت و موهایم شد.
سریع بہ خودش آمد و با چشم و ابرو بہ موهایم اشارہ ڪرد.
همانطور ڪہ بہ سمت خانہ بر مے گشتم گفتم:ریحانہ! تا برمیگردم بتادین و باند بیار!
در ڪمتر از دو دقیقہ روسرے سر ڪردم و بہ حیاط برگشتم،محراب همان جا ڪنار در ایستادہ بود.
خبرے از ریحانہ نبود،مقابلش ایستادم و سرے تڪان دادم:تظاهرات بودے آقاے داداش؟! ڪہ خبرے نیسو من الڪے مشڪوڪم!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد،لبخند ڪجے زدم.
_حالا نمیخواد از سر شڪستہ ت ڪار بڪشے! زبونتم تڪون بدے میفهمم!
براے این ڪہ ڪمے سر بہ سرش بگذارم ڪنارش ایستادم و دستم را بہ طرف بازویش روانہ ڪردم.
_میتونے راہ بیاے یا ڪمڪت ڪنم؟!
سریع سر بلند ڪرد و ابروهایش را در هم ڪشید،لبخندم پر رنگ تر شدم:شوخے ڪردم!
نفسش را با حرص بیرون داد:با من از این شوخیا نڪن دخترِ حاج خلیل!
ابروهایم را بالا دادم:از مقام آبجے بودن عزل شدم؟! شدم دختر حاج خلیل؟!
نفس عمیقے ڪشید و با قدم هاے آرام و ڪوتاہ بہ سمت پلہ ها رفت. روے اولین پلہ نشست،ریحانہ هراسان از خانہ خارج شد و گفت:بیا آبجے هرچے خواستیو آوردم!
رو بہ روے محراب نشستم،ریحانہ داخل تشت مسے ڪوچڪے آب خنڪ ریختہ بود. دستمال تمیزے بہ دستم داد.
در حالے ڪہ دستمال سفید رنگ را داخل ظرف آب خیس مے ڪردم پرسیدم:چرا خونہ تون نرفتے؟! خالہ ماہ گل ڪہ بہ ڪلہ شقیات عادت دارہ!
زمزمہ وار جواب داد:عمہ خدیجہ هس الڪے شلوغش میڪنہ!
دستمال را بہ طرف صورتش بردم و آرام زیر بینے اش گذاشتم.
Instagram:leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است☝️🏻
♥️📚
🌱🌸 . . .
.
.
.
.روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
بردن نام حسین بن علی میچسبد
السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني جميعا سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
**السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولادِ الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
🌱🌸 . . .
.
.
.
#عارفانہ
📿خدایا شروع سخن نام توست
وجودم بہ هرلحظـہ آرام توست💚
❤️دل از نـام ویـادت بگیـرد قـرار
خوشم چون ڪہ باشے مرا درڪنار💕
🌸سلامروزتونبخیــر
.
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
🌱🌸 . . .
.
.
. #وَفدیناهُ_بذبح_عظیم
ای صبا از من
بہ اسماعیل قربانی بگو
زنده برگشتن ز ڪوی یار
شرط عشـــق نیست
عاشقِ دلداده آن باشد
ڪہ از ڪوی حبیب
تن بہ خاڪ و سر جدا
سوی محبـوبش رود
#شهید_محسن_حججی
#صبحتون_شھدایـی 🌷
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
🌱🌸 . . .
.
.
✍روزی شخصی
خدمت حضرت علی(ع) میرود و میگوید یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟
حضرت علی(ع) فرمودند:خلاصه تمام ادعیه را به تو میگویم،هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی.
✅الحمدلله علی کل نعمه
✅و اسئل لله من کل خیر
✅و استغفر الله من کل ذنب
✅ واعوذ بالله من کل شر
🍀 خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است.
🍀و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را
🍀 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم.
🍀 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها.
📚بحارالانوار:ج۹۱
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
🌱🌸 . . .
.
.
#همسفرانہ 💕
كارم تمام است😰
مثل نقشه 📜لورفته يك گنج💰
دوستشـ😍 دارم
و مي داند😅💘
#یه_حسی_هرلحظه_بهم_میگه😇
#دوست_دارم_تاهمیشه💜
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
هدایت شده از کانال چالشی فطرس
شرکت کننده2⃣ 1⃣
#عیدانہ_غدیر 🌹 چالش زیباترین طرح گارد موبایل فطرس با #جوایزنفیس
• اَنواع قابهـآے گوشے📱
|•با مَضامین مذهبے و اَرزشے و فانتزی و سفارشی 📿🇮🇷
👇عضویت در کانال و دیدن طرحها
https://eitaa.com/joinchat/1391525888C7745736a84
#حمایت_از_کالای_ایرانی 🇮🇷🇮🇷
🔍 Fotros19.ir